eitaa logo
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
1.9هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
599 ویدیو
91 فایل
🌹 بسم رب الشهدا 🌹 کانال رسمی سرلشکرپاسدار شهیدالقدس محمدرضا زاهدی ولادت: ۱۳۴۰/۶/۱ شهادت: ۱۳ فروردین ۱۴٠۳ | درپی حملهٔ هوایی رژیم صهیونیستی به کنسولگری ایران در دمشق ارتباط با خادمین کانال: @M_ali_ekhlasi @MohammadMahdiZahedi تبلیغات: @ArEf_ZaHeDi
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
#بخوانید | حرفهای یک بسیجی‌که زنده زنده سوخت | روایتی از رزمنده جانباز حاج علی مسجدیان | انتشار به م
| حرفهای یک بسیجی‌که زنده زنده سوخت | روایتی از رزمنده جانباز حاج علی مسجدیان | انتشار به مناسبت شهادت مظلومانه حضرت زهرا (سلام الله علیها) ✍🏻 حاج علی مسجدیان از رزمندگان جانباز و پرسابقه لشکر ۱۴ امام حسین (علیه السلام) با حال و هوایی محزون و چشمانی اشکبار روایتی تکان دهنده از بروز عشق و دلدادگی یکی از شهدا به حضرت زهرا سلام الله علیها در لحظه شهادت را این چنین روایت می کند؛ 🔹 اواسط اردیبهشت ماه ۶۱، در مرحله دوم عملیات بیت المقدس، حسین خرازی نشست ترک موتور و گفت: «بریم یک سر به خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر بی‌ام‌پی برخوردیم که در آتش می‌سوخت و چند بسیجی عرق‌ریز و مضطرب سعی می‌کردند شعله‌ها را با خاک و آب مهار کنند. حسین آقا گفت: «این‌ها دارن چی کار می‌کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره.» 🔥 هرم آتش اجازه نمی‌داد کسی بیش از دو-سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله‌ها، صدایی می‌آمد که فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و زنده زنده می‌سوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده خدا به همراه دیگران شروع به پاشیدن خاک و گونی روی آتش کردیم. 🤲🏻 جالب اینکه آن عزیز گرفتار حتی در حال سوختن اصلا ضجه و ناله نمی‌زد بلکه با صدای بلند فریاد می‌زد: «خدایا! الان پام داره می‌سوزه، می‌خوام اون ور ثابت‌قدم باشم... الان سینه‌ام داره می‌سوزه، این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمی‌رسه... الان دست‌هام سوخت، می‌خوام تو اون دنیا دست‌هام رو طرف تو دراز کنم، نمی‌خوام دست‌هام گناهکار باشه... صورتم داره می‌سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایت است، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.» 😢 اگر با چشمان خود نمی‌دیدم، باور نمی‌کردم کسی با چنین وضعی چنین حرف‌هایی بزند. انگار خواب می‌دیدم اما آن بسیجی که هیچ‌وقت نفهمیدم کی بود، همچنان که ذره‌ذره کباب می‌شد، این جملات را مرتب و سلیس فریاد می‌زد. 💥 وقتی آتش به سرش رسید، گفت: «خدایا! دیگه طاقت ندارم، دارم تمام می‌کنم... لا اله الا الله. خدایا خودت شاهد باش... خودت شهادت بده آخ نگفتم.» و در همین لحظه سرش با صدای تقی ترکید و تمام شد. 😭 در آن لحظه که جمجمه‌اش ترکید، من دلم می‌خواست خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم. بقیه هم وضعیتشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی‌اش می‌زد، یکی زانو زده و تو سرش می‌کوبید، یکی با صدای بلند گریه می‌کرد. سوختن آن بسیجی همه ما را سوزاند. حال حاج حسین خرازی از همه بدتر بود؛ دو زانویش را بغل کرده بود و های‌های گریه می‌کرد و می‌گفت: «خدایا! ما پاسخ این‌ها را چگونه بدهیم؟ ما فرمانده این‌ها هستیم؟ آن‌ها کجا و ما کجا؟ آن دنیا خدا ما را نگه ندارد و بگوید پاسخ این‌ها را چه می‌دهی؟» 😔 حالش خیلی خراب بود، آشکارا ضعف کرده و داشت از حال می‌رفت. زیر بغلش را گرفتم و بلندش کردم و هرطور بود بلند شدیم. تمام مسیر، روی موتور، سرش را روی شانه من گذاشت و آنقدر گریه کرد که پیراهن کره‌ای و حتی زیرپوشم خیس اشک شد. 🙏 دو ساعت بعد، در مسیر بازگشت، دیدیم سه-چهار نفر دور چیزی حلقه زده و نشسته‌اند. حسین گفت: «وایسا به این‌ها بگو از هم جدا بشن، یک چیزی بیاد وسطشان همه با هم تلف می‌شن. همان یکی بس نبود؟» 🕊️ نزدیکشان ترمز زدیم. یکی‌شان بلند شد و گفت: «حسین آقا! جمعش کردیما.» حسین پرسید: «چی چی رو جمع کردین؟» جواب داد: «همه هیکلش شد همین یه گونی.» 💔 فهمیدیم جنازه همان شهید است که دو ساعت قبل داخل نفربر سوخته بود. دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا می‌خواندند. حسین آقا از موتور پیاده شد و گفت: «جا بدید ما هم بشینیم، با هم بخوانیم. ان‌شاءالله مثل این شهید معرفت پیدا کنیم.» ✍🏻 این ماجرا را از پدرم (شهید زاهدی) نیز که خود این ماجرا بودند شنیده بودیم. 📿 شادی روح شهدا صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• ☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی