📝 #ویراست | #خاطره یک رزمنده
یکی از رزمندگان تعریف میکرد:
«در آخرین روزهای جنگ ۱۲ روزه مامور به شلیک موشک بودیم.
قرار بود ساعت ۸ صبح شلیک انجام شود.
همه آماده سازی و چکها انجام شد و موشک در حالت پرتاب قرار گرفت.
همه چیز آماده بود. فرمان آتش را اجرا کردیم ولی موشک پرتاب نشد.
علت را بررسی کردیم ولی عیبی نداشت.
1⃣ ۱ از ۳
📝 #خاطره | مشتاق ملاقات پروردگار
📷 عکس پایینی رو تو قطار تهران مشهد گرفتیم. موقع خواب بود و کولر کوپه روشن. برای در امان ماندن از باد سرد ملحفه را دور سرشون پیچیده بودند ...
😴 در آستانه خواب بودند تا متوجه شدند که میخواهیم عکس بگیریم، لبخند زدند و چشم هایشان را بستند ...
🔸 یکی از عاداتی همیشگی ایشان این بود که موقع خواب شهادتین را می گفتند. حتی اگر در طول روز دو سه مرتبه میخوابیدند شهادتین را تکرار میکردند ...
یکبار که مورد اعتراض قرار گرفتند که امروز که شهادتین را گفتید چرا دوباره میگویید؟!
گفتند: «میترسم [در خواب مرا ترور کنند و] نتوانم شهادتین را بر زبان جاری کنم...»
💠 یکبار هم که گفتم در معرض خطر قرار دارید، با شور هیجانی که مو به تنم سیخ شد گفتند:
«مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من ز او عمری ستانم جاودان
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ»
🌹 لحظهای که اولین بار بعد از شهادت دیدمشون، همین حالت آرامش در خواب و انگار یه لبخند رضایت روی لبهاشون بود...
🏴 یکی از مجروحین حادثه کنسولگری تعریف می کرد که در لحظات اولیه انفجار از زیر آوار صدای « یاحسین یا حسین...» میشنیدم.
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
☑️ کانال رسمی شهید محمدرضا زاهدی
💻 ایتا | بله
📝 #ویراست | #خاطره
نشد! امسال نشد بیایم...😔
یاد نگاه حسرت آمیز پدرم افتادم، آن روز که برای بار اول میرفتم برای پیاده روی...
نگاهش پر از اشتیاق سفر بود ولی بخاطر محدودیت های شغلی اجازه نداشت بیاید.
موقع خداحافظی، خیلی محکم در آغوشم کشید و التماس دعا گفت.
بعد در گوشم دعای سفر را زمزمه کرد. دیدم که با دیدن زوار در ...
1⃣ ۱ از ۳
📸 #زیارت_اربعین | #خاطره
🔸 در زیارت اربعین امسال تعدادی از اقوام، دوستان، آشنایان و علاقهمندان شهید محمدرضا زاهدی و شهید مهدی سهرابی (از شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه و از اقوام شهید زاهدی)، تصاویر آنان و سایر شهدا بزرگوار را به همراه داشتند و به نیابت از آنها ائمه معصومین (سلام الله علیهم) را زیارت نمودند.
❤️ شهید زاهدی، علی رغم اینکه تقریباً هر هفته به دمشق میآمدند، ولی به خاطر شرایط امنیتی که در این دو سال آخر برایشان پیش آمده بود، خیلی محدود به زیارت حضرت رقیه و حضرت زینب (سلام الله علیهما) مشرف میشدند.
🕌 هر وقت به همراه خانواده ایشان به زیارت میرفتیم، از طرف ایشان و سایر عزیزانی که امکان زیارت برایشان نبود نیز نیت زیارت میکردم. وقتی به ایشان گفتم که از طرف شما که نمیتوانید به زیارت بیایید هم نیت زیارت میکنم، ایشان در پاسخ فرمودند:
«هر وقت هر عمل خیری انجام میدهی، از طرف همه مؤمنین و مؤمنات از اول خلقت تا آخر خلقت، نیت کن. من در همه اعمالم مؤمنین و مؤمنات را شریک میکنم و امید دارم که آنان نیز مرا در ثواب اعمالشان شریک کنند...»
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
☑️ کانال رسمی شهید محمدرضا زاهدی
💻 ایتا | بله
📝 #خاطره | زیارت حرم حضرت رسول
📷 تصویری خاص از شهید زاهدی و موسوی در مدینة النبی
🕌 قرار بود اولین بار در زندگی چشمم به حرم آقا رسول الله بیفتد.
دل تو دلم نبود. خیلی شوق داشتم. حرفهایی در دلم آماده کرده بودم که تا به حرم رسیدم به حضرت بگویم.
در اتوبوس بودیم و در حال حرکت به سمت مدینه.
بعضی از خستگی فرصتی پیدا کرده بودند تا کمی بخوابند. بعضی در حال خواندن ذکر و
دعا بودند. گاهی پدرم را نگاه میکردم که در حال ذکر گفتن بود و گاهی از پنجره بیرون را میدیدم و لحظه شماری میکردم برای دیدن مسجدالنبی ...
🔸 داخل شهر مدینه شدیم و حالا با صلواتهای زائرین دیگر کسی خواب نبود.
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
بیقرار لحظه دیدار بودم و با کنجکاوی و دقت خیابانها و تابلوها را نگاه میکردم ...
وااااای! باورم نمیشد که چه میبینم! من کجا و اینجا کجا! این اولین باری بود که چشمم به گنبد سبز و پر ابهت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) میخورد.
😍 دیگر دوست نداشتم چشم از آن بردارم، قلبم تند تند میزد و اشک در چشمانم حدقه زده بود. از اتوبوس پیاده شده بودیم ولی انگار من نمیخواستم چشم از گنبد بردارم ...
- این مسجدالنبی است و این طرف هم قبرستان بقیع و مزار ائمه بقیع...
- احتمال زیاد مزار حضرت زهرا (سلام الله علیها) هم همین جاهاست ...
این جملات تپش قلبم را بیشتر میکرد.
⏪ ادامه در پیام بعد ...
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
☑️ کانال رسمی شهید محمدرضا زاهدی
💻 ایتا | بله
#خاطره بخشندگی #حاج_قاسم از زبان #سید_رضی
چند ماه بعد از شهادت حاج قاسم، اوایل سال ۹۹
سید رضی میگفت:
«یه روز حاج قاسم رفته بود زیارت حضرت رقیه (س)، یکی از مدافعان حرم حاجی را دید، جلو اومد و سلام کرد. بعد گفت من فرزند شهید هستم و از شما یک تبرک میخواهم.
حاج قاسم اون لحظه انگشتر نداشت، (احتمالا
انگشترش را هدیه داده بود) لذا گفت الان انگشتری ندارم.
اون بنده خدا گفت من کاپشن شما را میخواهم...
حاجی بدون تعلل کاپشن را در آورد و به اون بنده خدا داد.
بعد یک نفر دیگر اومد و از حاجی تبرک خواست و گفت من کفش های شما را میخواهم😳
گفت حاجی اون را هم داد.
سید رضی میگفت من سریع یکی از بچه ها را فرستادم
تا کاپشن و کفشی سایز حاج قاسم بخرند و بیایند.
ساعت ۸ و نیم شب بود و خرید در آن موقع در دمشق کمی سخت بود.
هر طور شده تا زیارت حاجی تموم بشه، بچه ها کاپشن و کفش را خریدند و آوردند.
تا کاپشن نو را دادیم و حاج قاسم پوشید، باز یک نفر دیگر اومد و گفت منم فرزند شهید هستم و به من هم کاپشن بدید.
سیدرضی میگفت
من از اون بنده خدا خواستم که حاجی را اذیت نکند ولی حاج قاسم مجددا کاپشن را در آورد و به اون شخص داد.
فقط ازش پرسید چرا زودتر نگفتی؟ و اون بنده خدا گفت میخواستم حداقل یکبار بپوشید تا متبرک شود»
✍🏻 این خاطره را ایام نوروز ۹۹ که خانواده در دمشق مهمان خانه #شهید_سیدرضی بودند، برایشان تعریف کرده بود.و البته خاطرات زیاد دیگری که با اشک همراه است...
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
☑️ کانال رسمی شهید محمدرضا زاهدی
💻 ایتا | بله
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 خاطره | رزق حلال خاطره خواهر شهید زاهدی درباره پدر بزرگوار شهید، حجتالاسلام والمسلمین شیخ محمد ز
📝 #خاطره | رزق حلال
خاطره خواهر شهید زاهدی درباره شغل پدر بزرگوار شهید محمدرضا زاهدی؛ «حجتالاسلام والمسلمین شیخ محمد زاهدی»:
🏷 آقاجون همیشه میگفتند چون محل کسبشان بازار مسگرها بود، برخیها شغلشان را با مسگری اشتباه میگرفتند. اما در جواز کسب ایشان نوشته شده بود «حلبی سازی».
برای مدرسه، شغلشان «حلبیساز و روحانی» معرفی میشد و این ترکیب همیشه برایشان خندهدار بود.
🔨 آقا میگفتند: شغل ما سختتر از مسگری و حلبیسازی است. چکشی که برای کار ما استفاده میشد از چکش کاری روی مس و حلبی سنگینتر بود.
مراحل آمادهسازی آهنآلات مثل آبگرمکن، بشکه و تهیه ورق آهن برای ساخت درب پاتیل، پولکی، فرغون، سطل و استامبولی بسیار دشوار بود. مواد خام را باید خودشان با ضایعات بشکه و آبگرمکن به دست میآوردند.
💉 در این مسیر بارها دستهایشان زخم و چند بخیه لازم داشت. سالها بدون دستکش کار میکردند و دستشان آسیب دید. میگفتند برای وضو کردن وقت لازم است و به همین دلیل زودتر به خانه میآمدند.
با ورود سرکشی اداره بیمه به محل کسب و طبق ضوابط، باید هنگام کار از دستکش استفاده میکردند و هرچند ابتدا مشکل داشت، اما به مرور عادی شد. آقاجون میگفت: «اگر زودتر میدانستم، از همان ابتدا دستکش میزدم.»
🏅 طبق آییننامه صنایع، شغل پدر از مشاغل سنگین رتبه دوم بود، یعنی تنها بعد از معدن و ذوبآهن.
🦴 در دهههای آخر عمر مبارکشان، دچار دردهای استخوانی، به ویژه در کمر و دستها شدند. پزشک معالج با بررسی و آزمایش مهرههای کمر، آسیب جدی را تشخیص داد.
وجود آهن در دستانشان برای پزشک معما بود؛ او حدس زد که شاید پدر در جبهه بوده باشد، چون آثار ترکش روی دستشان دیده میشد. پدر با لبخند گفت: «نمیدونست شغل ما چیه!»
⭐️ جالب این که کسی که عکس دست پدر را دید، گفت: «اگر جای شما بودم، به راحتی میتوانستم درصد جانبازی بگیرم.»
🙏 پدر بارها درباره کسوت روحانی و سختیهای شغل یدیاش چنین میگفتند: «با رفتنم این شغل کمکم از بین خواهد رفت.»
با گذشت زمان، ساخت فرغون و محصولات مشابه مکانیزه شد و شغل یدی پدر به طور خاص مختص خود ایشان و فقط یکی دو نفر دیگر در ایران بود.
🚚 مشتریان ثابتی خاص برای تابه داشتند، از جمله عشایر شیراز و خوزستان و فردی از شهرضا که برای تحویل تابه به اصفهان میآمد.
آنها تا آخرین روزهای حیات پدر مراجعه میکردند و تابه یکی از پرفروشترین و کاربردیترین محصولات ایشان بود.
✍🏻 توضیح ضروری:
پدر شهید زاهدی با وجود خانواده عیالوار در تمام طول زندگی احتیاط میکردند و از وجوهات شرعیه و شهریه طلبگی استفاده نکردند. صبح تا ظهر نزدیک میدان امام در بازار مسگرها به کار مشغول بودند و برای نماز ظهر به مسجد رفته و نیمه دیگر روز را به امور طلبگی و روحانیت اشتغال داشتند. ایشان روحانی سرشناسی در اصفهان بودند و مردم رهنان ایشان را به زهد، ورع، تقوا و پرهیزکاری میشناختند.
📿 شادی روح همه پدران شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
☑️ کانال رسمی شهید محمدرضا زاهدی
#خاطره | مهمان داریم...
امروز به دیدار پدر شهید «سید محمدحسن مکی» که از روحانیون محترم لبنان و برادر شهید هم هستند، رفتیم🌷
شهید که علاقه خاصی به حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیهما داشته در روز شهادت حضرت زهرا (به روایت ۷۵ روز) به شهادت میرسد (در سال ۲۰۲۳ در منطقه ناقوره) و مراسم چهلم شهید، در روز وفات زینب کبری بوده است.
شهید محمدحسن که از نیروهای بسیجی بوده در تمرینهای نظامی بالاترین رکوردها را داشته؛ مداومت بر نماز شب و ختم قرآن به نیت شهدا از ویژگیهای بارزش بوده است.
شبی که سفارت ایران در سوریه را میزنند مادر شهید در خواب، پسرش را میبیند که در حال رفتن است؛ میپرسد کجا میروی؟! میگوید امشب چند مهمان داریم به استقبال آنها میروم. از خواب بیدار میشود و میفهمد که سفارت ایران را زدهاند و شهید زاهدی و چند نفر دیگه به شهادت رسیدهاند.
✍ سیدرسولبهشتینژاد (۱۹ آبان ۱۴۰۴)
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | محمد مهدی زاهدی
📷 #انتشار_برای_اولین_بار
🤲🏻 «ان الذی فرض علیک القران لرادک الی معاد ان شاء الله فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین»
این دعایی بود که هر وقت میخواستیم بریم سفر، پدربزرگم هنگام خداحافظی در دو گوشمان میخواند...
🌹 یادم هست این بار آخر که میخواست برود، دلم شور میزد، حسم میگفت شاید این آخرین بار باشد که پدرم را میبینم.
برای چندمین بار بغلش کردم...
دلم نمیخواست جدا شوم، یک لحظه یاد این دعا افتادم و شروع کردم در کنار گوشش آهسته بخوانم:
«ان الذی فرض علیک القرآن لرادک الی معاد ان شاءالله...»
در دلِ نگرانم این را میگفتم که خدایا پدرم را به تو سپردم، تو از او محافظت کن...
ولی خب غافل از اینکه بیشتر از خود دعا، دعا کننده باید لایق استجابت باشد که نبود...
🔹 شاید هم به تعبیر یکی از دوستان محافظت اشاره شده در این دعا، محافظت از دین است تا لحظه جان دادن و نه صرفاً محافظت از حوادث و اتفاقات...
الله اعلم
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
📝 #خاطره | حاج حسین
🌹 حاج حسین [خرازی] فقط یک فرمانده نبود، برادر بزرگی بود که درس های زیادی به نیروهایش یاد داده بود. درس اخلاق و ایمان، درس تلاش و همت، درس #ولایت_مداری و #ولایت_پذیری...
🔸 نیروهایش نیز فراتر از یک فرمانده دوستش داشتند. به قول یکی از رزمندهها: بچه های لشکر حاضر بودند برایش جان بدهند...
🔹 «یک دستش قطع شده بود و همچنان با قدرت و هیبت فرماندهی میکرد.
...از داخل تا دم سنگر فرماندهی داشتیم صحبت میکردیم. بعد از هم جدا شدیم.
♦️ حسین، همینطور که داشت دور میشد، شروع به خواندن دفترچهاش کرد. با همان یک دستش دفترچه را ورق میزد و قدم برمیداشت. ناگهان پایش به سیم جنگی مخابراتی که از کنار مسیر رد شده بود، گیر کرد. با شدت و بدون اینکه دستی برای حائل کردن داشته باشد، با صورت به زمین خورد.
تا آمدیم به سمتش برویم، سریع بلند شد و با یک دستش سر و صورتش را تکاند و به راهش ادامه داد.
😔 حس بسیار بدی داشتیم، فرماندهمان که جانمان بود و جان او، مقابل چشمانمان آن هم به این شدت به زمین خورده بود...
😞 این صحنه برای ما خیلی سنگین بود، از شدت ناراحتی سرمان را پایین انداختیم و طوری وانمود کردیم که متوجه نشدیم تا خجالت نکشد ...»
🌷 «صلی الله علیک یا فاطمة الزهراء»
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
#انتشار_برای_اولین_بار
منتظر داداش علیرضا | #خاطره ای شنیدنی از خواهر شهید محمدرضا زاهدی | انتشار به مناسبت وفات حضرت ام البنین علیه السلام
در ادامه بخوانید...
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
#انتشار_برای_اولین_بار منتظر داداش علیرضا | #خاطره ای شنیدنی از خواهر شهید محمدرضا زاهدی | انتشار ب
#انتشار_برای_اولین_بار
منتظر داداش علیرضا | #خاطره ای شنیدنی از خواهر شهید محمدرضا زاهدی | انتشار به مناسبت وفات حضرت ام البنین علیه السلام
🌸 اوایل دفاع مقدس و جنگ تحمیلی بود، آن روزها آقاجون و مادر عزیز (رحمت اللّه علیهما) در قید حیات بودند. دادا علیرضا [شهید زاهدی] و همسرم کمتر مرخصی میآمدند. آقاجون و مادر (رحمت اللّه علیهما) تمام حواسشون به در خونه بود. مدتی تلفن نداشتیم و آقاجون و مادر (رحمت اللّه علیهما) مراقب درب خانه بودند که نکند بسته باشد و داداش علیرضا از جبهه بیاید و پشت در بسته بماند.
🌙 رسیدن داداش علیرضا اغلب شب ها بود و نزدیک اذان صبح میرسیدند. گاهی ساعت ۲ و یا ۳ نیمه شب بود و مادرِ منتظرِ مسافر، زودتر از همه هشیار میشدند و صدایی را که آرام به درب خانه میزد، می شنیدند.
🕊 معمولا دادا علیرضا هنوز قدمی به خونه نگذاشته بود که ما با سلام گرم و مشتاقانه و با صدای نسبتا بلند مادرمان یکی یکی از خواب بیدار میشدیم و آرام شروع به صحبت با داداعلی میکردیم، گفتگوها کمی نگذشته بود که توسط یکی از برادرهایم چراغ روشن میشد و مینشستیم تا از جبهه و جنگ و دفاع برایمان تعریف کند.
🌿 شور و شوق رزمندگان و داداش خواب از چشممان میربود تا صدای اذان مسجد شنیده میشد و آقاجون برای نماز صبح به مسجد میرفتند. مؤذن مسجد امام حسین علیه السلام محل، آقای کاویانی رحمت اللّه علیه بود. تمام خوشحالی ما از فجر کاذب تا فجر صادق بود و شنیدن خاطرات داداش.
✨ یکی از مرخصیهای داداش، حدود ربع یا نیم ساعت به اذان صبح بود. و من از راه رفتن مادرم و آقاجون و صحبت هاشون بیدار شده بودم، میگفتند «نکند درب خانه بسته باشه و علیرضا بیاید و پشت در بماند و بخاطر ملاحظه اهل خانه زنگ نزند...»
🤝 آقاجون همین که رفتند به سمت در خانه صدایشان شنیده شد با کسی صحبت میکنند. کسی نبود جز فرزندِ رزمندهِ دلبندشان.
📿 من که زودتر بیدار شده بودم و روی سجاده نشسته بودم و منتظر اذان بودم، از فاصله زیاد، دیدم دادا علیرضا با کولهای ظاهر شد و از آن طرف حیاط گفتند: زهرا تویی؟
🔸 گفتم بله، سمت من آمدند و گفتند چرا بیداری؟ گفتم منتظر اذانم، اگه بخوابم نمازم قضا میشه، گفتند این چیه روبروت برق میزند، گفتم دو تومانی است و آقاجون دادند، گفتند مگه تو نماز نمیخونی؟! تعجب کردم، گفتند پس این چیه روی جانمازت!
🔹 گفتم همینطوری گذاشتم تا بعد بگذارم تو کیف، گفتند: «بارک الله، جای پول تو جانماز نیست. حواست فقط باید به نمازت باشه.» برای تأیید صحبت عموعلی پول را گذاشتم زیر جانماز، گفتند بدتر شد، گفتم دیگه نمیذارم. گفتند «بارک الله میخواستم علاقهات به پول و مادیات کم بشه. تعلقت کم بشه.»
🤎 خیلی خوشحال شدم از توجه برادرم نسبت به جهت دهی علاقههایم و توجه دادنم به نماز با خلوص. تأثیر گذار بود و به مرور بذل و بخشش جای تعلق را گرفت.
روحشان با انبیاء و اولیای الهی قرین رحمت
راوی: خواهر شهید
✍🏻 چنانچه قبلا هم اشاره شد، خانواده شهید زاهدی این شهید عزیز را در خانه علیرضا نیز صدا میکردند.
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی