eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
214 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
5.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرامش یعنی امیدت خدا باشه دلت کربلا باشه پیرشی به پای حسین (ع) آرامش یعنی خنده باشه رو لب هات یعنی ببارد چشمات فقط برای حسین (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃چشم‌هایم را که باز کردم، نگاهم افتاد به هم‌اتاقی‌هایم. هرکدام روی تختی دراز کشیده بودند و نوزاد کوچکی توی بغل‌شان بود. پرستار تا چشمش به من افتاد، با نوزادی آمد توی اتاق و رو به من گفت: «بیا! این پسرِ لاغرمردنی‌تو بگیر.» 🍃بعد آرام توی گوشم گفت: «ماشاءالله به گل‌پسرت. شش کیلو وزنشه! روشو کنار نزن که یه وقت چشم نخوره. اِن‌شاءالله خیرشو ببیني.» 🍃تو دلم قند آب می‌شد وقتی به گونه‌های سرخ و موها و ابروهای بورِ پسرم نگاه می‌کردم. اسمش را قبلا انتخاب کرده بودیم، توی روضه‌های حضرت علی‌اصغر. 🍃بعد از ظهر بود و از بیمارستان برگشته بودیم که حاج‌عزیز آمد خانه. چشمش که به اصغر کوچک‌مان افتاد، گل از گلش شکفت. توی خانه گاز نداشتیم. یک آتش درست کرد و بساط قیمه راه انداخت تا به‌خاطر به ‌دنیا آمدن پسرمان همه محله را دعوت کند. نشر مجدد به مناسبت 🌹 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
روز مادر رو خدمت مادر معزز و مرحومه مادر و همچنین خدمت همسران این دو شهید معزز تبریک عرض می کنیم.💐 شادی روح مادر حاج محمد و سلامتی مادر حاج اصغر صلواتی ختم کنیم🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر معظم انقلاب: به توفیق الهی، جمهوری اسلامی در حال پیشرفت است. ۱۴۰۴.۰۹.۲۰ سخنرانی (س) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_پنجاه_و_دوم ▪لب‌هایم طوری به هم می‌خورد که نمی‌توانستم حتی یک کلمه ا
📕رمان 🔻 ▪اعتراف می‌کنم در تمام عمرم چنین ناامیدی عمیقی را تجربه نکرده بودم و تنها دلشوره‌های پدر و مادر و حال خراب محمد پیش چشمم بود که تا همین ساعت از شب، حتماً بی‌خبری جان‌شان را گرفته بود. ▫چند لحظه طول کشید تا پیام را بخواند، کمی فکر کرد و ظاهراً چاره‌ای جز آنچه پیش پایش گذاشته بودند، نداشت که با حالتی مردد خبر داد: «اینجا نمیان، خودمون باید بریم...» و ماشینی هم در کار نبود که ناامید از جا بلند شد و با صدایی گرفته ادامه داد: «بعید می‌دونم الان اینجا ماشین گیر بیاد... اسنپ هم نمیشه گرفت، راحت پیدامون می‌کنن...» ▪می‌دانستم انتخاب دیگری ندارم و باید بروم اما نمی‌خواستم دستش به من بخورد که به هر جان کندنی بود، خودم را از زمین کَندم و با امیدی که برایم نمانده بود، برای آخرین بار خواهش کردم: «مگه نمیگی دوستم داری؟ به‌خدا دارم از ترس میمیرم، بذار من برم...» ▫نگاهش مثل میخ در چشمانم فرو رفت و با خودخواهی سؤال کرد: «بذارم بری که مأمورها رو بیاری بالا سرم؟» ▪چشمانم طوری از اشک پُر شده بود که به‌درستی صورتش را نمی‌دیدم و میان هق‌هق گریه، التماسش می‌کردم: «تو که داری میری، دیگه کسی نمی‌تونه پیدات کنه... فقط بذار من برگردم... مامانم امشب دووم نمیاره...» ▫در برابر بارش اشک‌هایم، صبرش تمام شده بود و نمی‌خواست دست از سرم بردارد که مثل همیشه فریاد کشید: «گریه نکن محیا! تو یا با من میای یا هر دومون رو همینجا خلاص می‌کنم!» ▪با جنونی که به جانش افتاده بود، حتی مهلت نداد یک کلمۀ دیگر بگویم و من با جانی که برایم نمانده بود، باید در تاریکی شب و خارج از شهر، پابه‌پای قدم‌های تندش می‌رفتم تا سر جاده رسیدیم. ▫ماشین‌های شخصی به سرعت عبور می‌کردند، رمقی نداشتم سر پا بمانم و سرگیجه حالم را بدتر می‌کرد تا سرانجام پس از حدود نیم‌ساعت یک ماشین راضی شد سوارمان کند. ▪نمی‌دانستم مقصد بعدی کجاست تا چند دقیقه بعد که تابلوی دوراهی کرج و شهریار را دیدم و همانجا حامد از راننده خواست توقف کند. ▫موبایلم دست حامد مانده و ساعت نداشتم، نمی‌دانستم چقدر از شب گذشته اما جاده خلوت بود و همین که پیاده شدیم، دو ماشین شاسی بلند مشکی را دیدم که چند متر جلوتر توقف کرده و هر دو فلاشر می‌زدند. ▪وزش باد به تنم شلاق می‌زد، حامد قدم تند کرد تا زودتر برسیم و نفس من از دیدن اینهمه مرد غریبه بند آمده بود که حتی نتوانستم یک قدم دیگر بردارم. ▫چند مرد از ماشین‌ها پیاده شده بودند، یکی جلو آمد تا با حامد صحبت کند و بقیه با نگاه‌شان اطراف‌مان را شخم می‌زدند مبادا کس دیگری سر برسد. ▪صحبت‌شان طولانی شده بود، نمی‌دانم چه گفته بودند اما در ظلمات محض جاده می‌دیدم حامد کلافه دور خودش می‌چرخید و می‌فهمیدم خبر خوبی ندارد که با هر تپش، قلبم از ترس آتش می‌گرفت. ▫چند قدمی عقب‌تر ایستاده بودم و طی کردن همین فاصله برای حامد سخت شده بود که به زحمت خودش را به من رساند و برای ادای هر کلمه نفسش می‌رفت: «میگن باید با دو تا ماشین جدا بریم.» ▪در سیاهی شب صورتش را درست نمی‌دیدم اما چشمانش از وحشت، ثابت مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که اشاره کرد حرکت کنم. ▫می‌ترسیدم این ماشین تابوتم شود؛ نمی‌دانستم حالا باید به کدام‌یک از این غریبه‌ها التماس کنم رهایم کنند و حتی فرصتی برای التماس نمانده بود که یکی با اسلحه جلو آمد و یک کلمه فرمان داد: «سوار شو!» ▪می‌دیدم جان حامد هم به لبش رسیده اما دیگر کاری از دستش ساخته نبود؛ تسلیم این شب ترسناک، در سکوتی مرگبار فقط نگاهم می‌کرد و همزمان صدای کشیدن گلنگدن اسلحه، جیغم را در گلو خفه کرد و فریادی که در گوشم شکست: «گفتم سوار شو!» ▫اسلحه را به سمتم گرفته، گلنگدن را کشیده و انگشتش روی ماشه، آمادۀ شلیک بود که قدم اول را به سمت ماشین برداشتم، دیدم حامد را به سمت ماشین بعدی می‌برند و خبر نداشتم این آخرین باری است که او را می‌بینم. ▪دیگر جانی به تنم نمانده بود، شبیه یک جنازه روی صندلی عقب افتادم و ماشین به سرعت حرکت کرد. ▫دو مردی که جلو نشسته بودند، یک کلمه حرفی نمی‌زدند و احساس می‌کردم به سمت تهران برمی‌گردند که چراغ‌های اتوبان‌های شهری از دور پیدا می‌شد و همانجا توقف کردند. ▪کار دلم از وحشت گذشته و تمام تنم از ترس لمس شده بود؛ به گمانم یکی دو کلمه با هم حرف زدند که متوجه نشدم، بلافاصله چشمانم را بستند و ماشین دوباره به راه افتاد. ▫از سر و صدای خارج از ماشین احساس می‌کردم وارد فضای تهران شدیم و نمی‌دانم چقدر زمان گذشت تا ماشین متوقف شد و دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. نجات بده منو از دست خودم به خدا دیگه خسته شدم حسین به جز تو آخه کیو داره دلم به تو امیدوار دلم حسین @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️ دشمن سال‌هاست با بودجه‌های کلان و امپراتوری رسانه‌ای‌اش، دقیقاً همین نقطه را هدف گرفته: "مادر ایرانی". آن‌ها خوب فهمیده‌اند که اگر جایگاه و تفکر مادر را در خانواده تغییر دهند، دیگر خبری از تربیت قاسم سلیمانی‌ها و باکری‌ها نخواهد بود. ​غرب می‌خواهد "زن" را به یک کالای ویترینی تبدیل کند، اما در مکتب ما، زن آن شیرزنی است که عاطفهٔ مادری‌اش را فدای امنیت کشور می‌کند و فرزندش را راهی میدان نبرد با باطل می‌کند. این همان نقطه‌ی قوتی است که محاسبات اتاق‌های فکر صهیونیستی را برهم زده است. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_پنجاه_و_سوم ▪اعتراف می‌کنم در تمام عمرم چنین ناامیدی عمیقی را تجربه
📕رمان 🔻 ▪در را باز کردند و دستور دادند تا پیاده شوم؛ با تمام نامردی‌هایش، دلم می‌خواست حامد همینجا باشد و هر جا هستیم لااقل با هم باشیم که شاید هنوز به دلش یک ذره رحم مانده بود اما هر چه گوش می‌کشیدم هیچ اثری از عاشق دیوانه‌ام نبود! ▫صدای زنی را می‌شنیدم که آهسته با کسی صحبت می‌کرد، هم‌زمان دستم را گرفت و با لحنی محکم راهنمایی کرد: «از این‌طرف بیا.» ▪چشمانم جایی را نمی‌دید و با این حال سرم را با پریشانی می‌چرخاندم بلکه صدای حامد را بشنوم و مضطرب پرسیدم: «حامد کجاست؟» و به جای جواب، صدای دری را شنیدم که به رویم باز شد. ▫به نظرم همان خانمی که دستم را گرفته بود، کمکم کرد روی صندلی بنشینم و صدای مردی مسن که دستور داد: «چشماش رو باز کن!» ▪شاید ساعتی چشمانم بسته مانده بود که تا چشم‌بند را باز کرد، نور سفید اتاق نگاهم را زد و مردی را دیدم که با محاسنی جوگندمی روبرویم نشسته است. با آرامش، در موبایلش چیزی می‌نوشت و همین که دید نگاهش می‌کنم، با خونسردی سؤال کرد: «خانم محیا موسوی؟» ▫چشمانم هنوز درست نمی‌دید و با همین نگاه تارم، روی دیوار اتاق عکسی دیدم که فکرم از کار افتاد. تصویری از امام خمینی و رهبر، دو طرف دیوار نصب شده و تازه می‌دیدم خانمی که کنارم ایستاده است، چادر به سر دارد. ▪زبانم بند آمده و خیال می‌کردم خواب می‌بینم اما حقیقت همین بود و او به جای جان به لب رسیدۀ من، جواب داد: «خانم محیا موسوی، فرزند علی‌اکبر، کد ملی دو صفر...» ▫از تمام مشخصاتم با جزئیات کامل باخبر بود و در برابر چشمان حیرت‌زدۀ من، با چند لحظه مکث پرسید: «برادرتون تو لبنان جانباز شده، پدرتون هم سرهنگ بازنشستۀ نیروی هوایی ارتش هستن، درسته؟» ▪سپس کمی در موبایلش گشت و با لحنی مبهم تأکید کرد: «خودتون هم تو فروردین ماه گذشته، تو جریان اعتصابات دانشگاه کلمبیا برای حمایت از فلسطین، نقش فعال داشتید!» ▫باور نمی‌کردم چه می‌بینم و چه می‌شنوم که انگار از اعماق جهنم رها شده و نمی‌فهمیدم چطور از اینجا سر درآوردم! ▪شاید هم دیگر هیچ اثری از زندگی در صورتم پیدا نبود و می‌دید حتی نمی‌توانم یک کلمه پاسخی بدهم که به همکارش اشاره کرد: «آب میارید؟» ▫چند لحظه کشید تا برایم آب آوردند اما از گلوی خشک من حتی نفس به سختی رد می‌شد که آبی نخوردم و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، از خودم دفاع کردم: «من فکر می‌کردم حامد راست میگه...» ▪با دقت به صورتم نگاه می‌کرد؛ شاید دلش برایم سوخته بود که نفس بلندی کشید و با لحنی لبریز ترحم، سرزنشم کرد: «ممکن بود برات خیلی گرون تموم بشه، خیلی بدتر از اونی که بتونی تصور کنی!» ▫سپس موبایلش را روی میز رها کرد و با همان آرامش، ادامه داد: «شانس اوردی که حامد از چند ماه پیش تحت نظر بود و ما متوجه بودیم داره تو رو بازی میده!» ▪از صحبت‌های پُر ابهامش چیز زیادی متوجه نمی‌شدم که امروز هزار بار مُرده بودم و او با لبخندی کمرنگ، کابوس ترسناک امشب را تعبیر کرد: «شانس بعدی هم همین امشب اوردی که یک ساعت بعد از فرارتون، جمال دستگیر شد!» ▫اما جمال تا یکی دو ساعت پیش به حامد پیام می‌داد و انگار معجزۀ نجاتم همین بود که به صندلی تکیه زد و شمرده توضیح داد: «پسرعموت انقدر تو لبنان تحت نظر جاسوس‌های اسرائیلی آموزش دیده بود که خوب بلد بود ردّی از خودش به جا نذاره، برای همین ردیابی‌تون راحت نبود اما کاری نداشت با موبایل جمال به حامد پیام بدیم و باهاش یه قرار تو جاده بذاریم به امید اینکه ببرنش لب مرز و بره اونور!» ▪او می‌گفت و در ذهن من لحظۀ وحشتناک روبرو شدن با دو ماشین مشکی تداعی می‌شد؛ لحظاتی که خیال می‌کردم به آخر این دنیا رسیدم و همان لحظه، در آستانۀ رهایی بودم! ▫انگار جانِ رفته، قدری به تنم بازگشته بود که چند قطره آب خوردم و او با صدایی آهسته، دلم را پای میز محاکمه کشید: «با خودت فکر نکردی هیچ وقت یه مرد ناموس خودش رو وارد همچین بازی‌هایی نمی‌کنه؟» ▪راست می‌گفت اما خبر نداشت بین من و حامد به حرمت فامیلی و به بلندای یک عمر، چه عشق و اعتماد مقدسی بود و چه ساده همه را به باد داد! ▫همینکه نامش را برد، به یاد اینهمه عذابی که به من داده بود، دردی عجیب در تمام بدنم دوید و با صدایی که به زحمت به گلو می‌رسید، پرسیدم: «الان کجاس؟» ▪شاید نمی‌خواست پاسخی بدهد که سؤالم را نشنیده گرفت و حرف را به جایی کشید که دلم را آتش زد: «چجوری فکر کردی کسی مثل دکتر امیری می‌تونه جاسوس باشه؟» ▫ای کاش نامش را نبرده بود که نفسم از حسرت رفت، هر چه تقلّا کردم نشد اشکم نچکد و او حرف آخر را زد: «کسی که تو طراحی قطعات صنایع نظامی یه نابغه محسوب میشه! هنوزم اسرائیل دنبالشه و ما مجبور شدیم حتی الان تو بیمارستان براش محافظ بذاریم.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊