eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
212 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_پنجاه_و_یکم ▪حامد منتظر ماند تا ماشین حرکت کند و همین که از خم کوچه
📕رمان 🔻 ▪لب‌هایم طوری به هم می‌خورد که نمی‌توانستم حتی یک کلمه ادا کنم؛ شاید می‌خواست کمکم کند که دستش را به سمتم دراز کرد و من از ترس لمس کردنم، بی‌اختیار جیغ زدم و او وحشتزده‌تر از من داد کشید: «نترس! کاریت ندارم دیوونه! من دوسِت دارم، می‌فهمی؟!» ▫حال خرابم، رنگ از رُخش برده بود؛ با تمام بی‌رحمی، می‌خواست برایم کاری کند و همین که نزدیکم می‌شد، رعشۀ بدنم شدت می‌گرفت. ▪تمام در و پنجره‌ها را بست، سراسیمه چند پتو آورد تا کمی گرمم کند و من نه از سرما که از ترس سرنوشتی که نمی‌دانستم چه خواهد شد، حتی قطرات خون در رگ‌هایم می‌لرزید. ▫نمی‌دانم رنگ زندگی چطور از صورتم پریده بود که پرده‌ای از اشک روی چشمش را گرفت و آهسته زمزمه کرد: «به‌خدا من نمی‌خواستم اینجوری بشه... خدا لعنت کنه جمال رو که مجبورم کرد تو رو وارد این بازی کنم وگرنه اگه به من بود هیچوقت دلم نمی‌خواست تو حتی یه قدم برداری!» ▪پتوها را محکم دورم گرفته بودم بلکه لرز بدنم کمی گرفته شود؛ نمی‌دانستم از چه کسی صحبت می‌کند و در برابر نگاه گیجم، همچنان می‌گفت: «از روزی که با یه ایمیل جذب موساد شدم و تو لبنان باهاشون ارتباط گرفتم، جمال رو بهم معرفی کردن که رابط اصلی من باشه. اصلاً قرار نبود تو رو درگیر کنم اما وقتی پای اون یارو امیری اومد وسط، تأکید کردن حتماً باید این کار به واسطۀ تو انجام بشه...» ▫و قصۀ ترسناک من درست از همین نقطه شروع شده بود که نگاهش رنگ شرمندگی گرفت: «باور کن من خیلی مخالفت کردم... بهشون گفتم هر کاری بخواید خودم براتون انجام میدم ولی اونا می‌خواستن از احساس اون مرتیکه به تو استفاده کنن تا یا از طریق تو به اطلاعات برسن یا بتونن به خاطر تو، مجبورش کنن همکاری کنه...» ▪دیگر اجازه ندادم داستانش به فصل فریب من برسد و با همان لب و دندان لرزان، پیش‌دستی کردم: «اونهمه می‌گفتی به خاطر امنیت کشورم باید برم تو اون شرکت... به خاطر حفظ جون مردم، باید برم سر لپ‌تاپش...» ▫کلافه از کنایه‌های پنهان در کلامم، پیشانی‌اش پوشیده از چروک شد و حرفی زد که صدای سقوطش گوشم را کَر کرد: «امنیت کشور و جون مردم و این مزخرف‌ها همه حرف مفته! من واسه هر کی بیشتر پول بده، کار می‌کنم!» ▪سپس نگاهی به ساعتش کرد و ظاهراً زمان زیادی تا آمدن رفقایش نمانده بود که با محبتی ساختگی، خودش را تبرئه کرد: «ببین عزیزم! با وضعیتی که پیش اومده ما تا همین الانم زیادی اینجا موندیم، هر یه ساعتی که زودتر بریم اونور، به نفع‌مونه!» ▫انگار باید باور می‌کردم این مسیر دیگر برگشتی ندارد اما همین رنگ مرگی که در نگاهم پیدا بود، دلش را می‌سوزاند و با صدایی پُر از افسوس، باز هم برایم قصه می‌گفت: «همه چی داشت خوب پیش می‌رفت... وقتی من به جمال گفتم قضیه لپ-تاپ لو رفته و طرف مشکوک شده، گفت دیگه ریسک ادامۀ کار خیلی بالا رفته، باید همینجا تمومش کنیم. واسه همین خواست بیاریمش باغ کتاب، می‌گفت حتماً تو باید این کارو بکنی که بعدش تهدیدش کنن دختره تحت نظره و می‌دونیم الان با هم بودید. پیش‌بینی می‌کردیم با اونهمه وعدۀ درست حسابی، پیشنهاد همکاری رو قبول می‌کنه اما نکرد و همه چی پیچیده‌تر شد.» ▪سپس لبخند تلخی زد و با لحنی تلخ‌تر حسرت خورد: «واسه همین مامان بابام رو فرستادم خونه‌تون که دوباره همه چی رو درست کنم و بریم سر زندگی خودمون. چون جمال گفته بود دیگه کاری با تو ندارن و از این به بعد خودشون مستقیم با امیری کار می‌کنن... ولی امروز بعد از ظهر همه چی خراب شد!» ▫سادگی من و گِرایی که همین چند ساعت پیش به حامد داده بودم، کار مرصاد را تمام کرده و او خوشحال از همین کارستان، هنوز کِیفش کوک بود: «وقتی از تو امامزاده تماس گرفتی و شنیدم می‌خواد بره پیش اطلاعات، فوری به جمال خبر دادم. اونم گفت دیگه باید حذفش کنیم... گفت خودم آدم میفرستم و لازم نیست تو بری اما من اومدم واسه اینکه تو رو با خودم ببرم...» ▪اختیار دلم دست خودم نبود که در انتهای تنهایی این خانه و ابتدای مسیر وحشتناکی که نمی‌دانستم به کدام قبرستانی ختم خواهد شد، فقط دلم برای مرصاد پَر می‌زد. ▫انگار تمام جوانه‌های عشقی که این مدت در دلم کاشته بود، همه با هم شکوفه زده بودند اما دیگر کنارم نبود که از داغ دلتنگی‌اش چشمانم را در هم کشیدم و به جای لحن گرم او، نیش صدای حامد هر لحظه گوشم را می‌گزید: «باور کن من تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکردم! فقط منتظر بودم این داستان تموم بشه و بتونم دوباره با تو باشم...» و هنوز فانتزی‌هایش به آخر نرسیده بود که پیام بعدی رسید و نگاهش را تا صفحۀ موبایلش کشید... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. دانشگاهِ دنیا را ... رهــا ڪردند و رفتند تا درسشان را در مڪتب حسینی ادامہ دهـند و چہ سـودے ڪردند و مدرڪ شهــادت را گرفتند مبارک طلبه @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
5.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرامش یعنی امیدت خدا باشه دلت کربلا باشه پیرشی به پای حسین (ع) آرامش یعنی خنده باشه رو لب هات یعنی ببارد چشمات فقط برای حسین (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃چشم‌هایم را که باز کردم، نگاهم افتاد به هم‌اتاقی‌هایم. هرکدام روی تختی دراز کشیده بودند و نوزاد کوچکی توی بغل‌شان بود. پرستار تا چشمش به من افتاد، با نوزادی آمد توی اتاق و رو به من گفت: «بیا! این پسرِ لاغرمردنی‌تو بگیر.» 🍃بعد آرام توی گوشم گفت: «ماشاءالله به گل‌پسرت. شش کیلو وزنشه! روشو کنار نزن که یه وقت چشم نخوره. اِن‌شاءالله خیرشو ببیني.» 🍃تو دلم قند آب می‌شد وقتی به گونه‌های سرخ و موها و ابروهای بورِ پسرم نگاه می‌کردم. اسمش را قبلا انتخاب کرده بودیم، توی روضه‌های حضرت علی‌اصغر. 🍃بعد از ظهر بود و از بیمارستان برگشته بودیم که حاج‌عزیز آمد خانه. چشمش که به اصغر کوچک‌مان افتاد، گل از گلش شکفت. توی خانه گاز نداشتیم. یک آتش درست کرد و بساط قیمه راه انداخت تا به‌خاطر به ‌دنیا آمدن پسرمان همه محله را دعوت کند. نشر مجدد به مناسبت 🌹 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
روز مادر رو خدمت مادر معزز و مرحومه مادر و همچنین خدمت همسران این دو شهید معزز تبریک عرض می کنیم.💐 شادی روح مادر حاج محمد و سلامتی مادر حاج اصغر صلواتی ختم کنیم🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر معظم انقلاب: به توفیق الهی، جمهوری اسلامی در حال پیشرفت است. ۱۴۰۴.۰۹.۲۰ سخنرانی (س) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_پنجاه_و_دوم ▪لب‌هایم طوری به هم می‌خورد که نمی‌توانستم حتی یک کلمه ا
📕رمان 🔻 ▪اعتراف می‌کنم در تمام عمرم چنین ناامیدی عمیقی را تجربه نکرده بودم و تنها دلشوره‌های پدر و مادر و حال خراب محمد پیش چشمم بود که تا همین ساعت از شب، حتماً بی‌خبری جان‌شان را گرفته بود. ▫چند لحظه طول کشید تا پیام را بخواند، کمی فکر کرد و ظاهراً چاره‌ای جز آنچه پیش پایش گذاشته بودند، نداشت که با حالتی مردد خبر داد: «اینجا نمیان، خودمون باید بریم...» و ماشینی هم در کار نبود که ناامید از جا بلند شد و با صدایی گرفته ادامه داد: «بعید می‌دونم الان اینجا ماشین گیر بیاد... اسنپ هم نمیشه گرفت، راحت پیدامون می‌کنن...» ▪می‌دانستم انتخاب دیگری ندارم و باید بروم اما نمی‌خواستم دستش به من بخورد که به هر جان کندنی بود، خودم را از زمین کَندم و با امیدی که برایم نمانده بود، برای آخرین بار خواهش کردم: «مگه نمیگی دوستم داری؟ به‌خدا دارم از ترس میمیرم، بذار من برم...» ▫نگاهش مثل میخ در چشمانم فرو رفت و با خودخواهی سؤال کرد: «بذارم بری که مأمورها رو بیاری بالا سرم؟» ▪چشمانم طوری از اشک پُر شده بود که به‌درستی صورتش را نمی‌دیدم و میان هق‌هق گریه، التماسش می‌کردم: «تو که داری میری، دیگه کسی نمی‌تونه پیدات کنه... فقط بذار من برگردم... مامانم امشب دووم نمیاره...» ▫در برابر بارش اشک‌هایم، صبرش تمام شده بود و نمی‌خواست دست از سرم بردارد که مثل همیشه فریاد کشید: «گریه نکن محیا! تو یا با من میای یا هر دومون رو همینجا خلاص می‌کنم!» ▪با جنونی که به جانش افتاده بود، حتی مهلت نداد یک کلمۀ دیگر بگویم و من با جانی که برایم نمانده بود، باید در تاریکی شب و خارج از شهر، پابه‌پای قدم‌های تندش می‌رفتم تا سر جاده رسیدیم. ▫ماشین‌های شخصی به سرعت عبور می‌کردند، رمقی نداشتم سر پا بمانم و سرگیجه حالم را بدتر می‌کرد تا سرانجام پس از حدود نیم‌ساعت یک ماشین راضی شد سوارمان کند. ▪نمی‌دانستم مقصد بعدی کجاست تا چند دقیقه بعد که تابلوی دوراهی کرج و شهریار را دیدم و همانجا حامد از راننده خواست توقف کند. ▫موبایلم دست حامد مانده و ساعت نداشتم، نمی‌دانستم چقدر از شب گذشته اما جاده خلوت بود و همین که پیاده شدیم، دو ماشین شاسی بلند مشکی را دیدم که چند متر جلوتر توقف کرده و هر دو فلاشر می‌زدند. ▪وزش باد به تنم شلاق می‌زد، حامد قدم تند کرد تا زودتر برسیم و نفس من از دیدن اینهمه مرد غریبه بند آمده بود که حتی نتوانستم یک قدم دیگر بردارم. ▫چند مرد از ماشین‌ها پیاده شده بودند، یکی جلو آمد تا با حامد صحبت کند و بقیه با نگاه‌شان اطراف‌مان را شخم می‌زدند مبادا کس دیگری سر برسد. ▪صحبت‌شان طولانی شده بود، نمی‌دانم چه گفته بودند اما در ظلمات محض جاده می‌دیدم حامد کلافه دور خودش می‌چرخید و می‌فهمیدم خبر خوبی ندارد که با هر تپش، قلبم از ترس آتش می‌گرفت. ▫چند قدمی عقب‌تر ایستاده بودم و طی کردن همین فاصله برای حامد سخت شده بود که به زحمت خودش را به من رساند و برای ادای هر کلمه نفسش می‌رفت: «میگن باید با دو تا ماشین جدا بریم.» ▪در سیاهی شب صورتش را درست نمی‌دیدم اما چشمانش از وحشت، ثابت مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که اشاره کرد حرکت کنم. ▫می‌ترسیدم این ماشین تابوتم شود؛ نمی‌دانستم حالا باید به کدام‌یک از این غریبه‌ها التماس کنم رهایم کنند و حتی فرصتی برای التماس نمانده بود که یکی با اسلحه جلو آمد و یک کلمه فرمان داد: «سوار شو!» ▪می‌دیدم جان حامد هم به لبش رسیده اما دیگر کاری از دستش ساخته نبود؛ تسلیم این شب ترسناک، در سکوتی مرگبار فقط نگاهم می‌کرد و همزمان صدای کشیدن گلنگدن اسلحه، جیغم را در گلو خفه کرد و فریادی که در گوشم شکست: «گفتم سوار شو!» ▫اسلحه را به سمتم گرفته، گلنگدن را کشیده و انگشتش روی ماشه، آمادۀ شلیک بود که قدم اول را به سمت ماشین برداشتم، دیدم حامد را به سمت ماشین بعدی می‌برند و خبر نداشتم این آخرین باری است که او را می‌بینم. ▪دیگر جانی به تنم نمانده بود، شبیه یک جنازه روی صندلی عقب افتادم و ماشین به سرعت حرکت کرد. ▫دو مردی که جلو نشسته بودند، یک کلمه حرفی نمی‌زدند و احساس می‌کردم به سمت تهران برمی‌گردند که چراغ‌های اتوبان‌های شهری از دور پیدا می‌شد و همانجا توقف کردند. ▪کار دلم از وحشت گذشته و تمام تنم از ترس لمس شده بود؛ به گمانم یکی دو کلمه با هم حرف زدند که متوجه نشدم، بلافاصله چشمانم را بستند و ماشین دوباره به راه افتاد. ▫از سر و صدای خارج از ماشین احساس می‌کردم وارد فضای تهران شدیم و نمی‌دانم چقدر زمان گذشت تا ماشین متوقف شد و دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊