7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
935.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای سفر من و شما به کربلای معلی هزینه های سنگینی پرداخت شده...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند.
بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما و هنوز به ما نرسیده بودند.
من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه ۸۸ بود.
حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد.
انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: یا حیدر!
جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم.
اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯 این تفرقهها ریشه ویرانیهاست
دعوا سر اتحاد ایرانیهاست... 🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فرهنگ غرب می گوید اگر زن #حجاب داشته باشد، از پیشرفت باز میماند؛ جمهوری اسلامی این منطق غلط را باطل کرد، زیر پا له کرد✌️🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
930.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غریب و تنها
حسین من....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
سالی یک بار مادران شهدا را جمع میکرد، زیارت میبرد، هدیه میداد و معتقد بود پدر و مادر شهدا خیلی به گردن ما حق دارند. شبهای جمعه مسجد ارک میرفت و بچههای کوچک را همراه خود میبرد. اهل محل حاج اصغر را خیلی دوست داشتند. بسیار مهماننواز و شوخطبع بود اما در عین حال احترام همه را نگه میداشت. همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_پنجاه_و_یکم ▪حامد منتظر ماند تا ماشین حرکت کند و همین که از خم کوچه
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_پنجاه_و_دوم
▪لبهایم طوری به هم میخورد که نمیتوانستم حتی یک کلمه ادا کنم؛ شاید میخواست کمکم کند که دستش را به سمتم دراز کرد و من از ترس لمس کردنم، بیاختیار جیغ زدم و او وحشتزدهتر از من داد کشید: «نترس! کاریت ندارم دیوونه! من دوسِت دارم، میفهمی؟!»
▫حال خرابم، رنگ از رُخش برده بود؛ با تمام بیرحمی، میخواست برایم کاری کند و همین که نزدیکم میشد، رعشۀ بدنم شدت میگرفت.
▪تمام در و پنجرهها را بست، سراسیمه چند پتو آورد تا کمی گرمم کند و من نه از سرما که از ترس سرنوشتی که نمیدانستم چه خواهد شد، حتی قطرات خون در رگهایم میلرزید.
▫نمیدانم رنگ زندگی چطور از صورتم پریده بود که پردهای از اشک روی چشمش را گرفت و آهسته زمزمه کرد: «بهخدا من نمیخواستم اینجوری بشه... خدا لعنت کنه جمال رو که مجبورم کرد تو رو وارد این بازی کنم وگرنه اگه به من بود هیچوقت دلم نمیخواست تو حتی یه قدم برداری!»
▪پتوها را محکم دورم گرفته بودم بلکه لرز بدنم کمی گرفته شود؛ نمیدانستم از چه کسی صحبت میکند و در برابر نگاه گیجم، همچنان میگفت: «از روزی که با یه ایمیل جذب موساد شدم و تو لبنان باهاشون ارتباط گرفتم، جمال رو بهم معرفی کردن که رابط اصلی من باشه. اصلاً قرار نبود تو رو درگیر کنم اما وقتی پای اون یارو امیری اومد وسط، تأکید کردن حتماً باید این کار به واسطۀ تو انجام بشه...»
▫و قصۀ ترسناک من درست از همین نقطه شروع شده بود که نگاهش رنگ شرمندگی گرفت: «باور کن من خیلی مخالفت کردم... بهشون گفتم هر کاری بخواید خودم براتون انجام میدم ولی اونا میخواستن از احساس اون مرتیکه به تو استفاده کنن تا یا از طریق تو به اطلاعات برسن یا بتونن به خاطر تو، مجبورش کنن همکاری کنه...»
▪دیگر اجازه ندادم داستانش به فصل فریب من برسد و با همان لب و دندان لرزان، پیشدستی کردم: «اونهمه میگفتی به خاطر امنیت کشورم باید برم تو اون شرکت... به خاطر حفظ جون مردم، باید برم سر لپتاپش...»
▫کلافه از کنایههای پنهان در کلامم، پیشانیاش پوشیده از چروک شد و حرفی زد که صدای سقوطش گوشم را کَر کرد: «امنیت کشور و جون مردم و این مزخرفها همه حرف مفته! من واسه هر کی بیشتر پول بده، کار میکنم!»
▪سپس نگاهی به ساعتش کرد و ظاهراً زمان زیادی تا آمدن رفقایش نمانده بود که با محبتی ساختگی، خودش را تبرئه کرد: «ببین عزیزم! با وضعیتی که پیش اومده ما تا همین الانم زیادی اینجا موندیم، هر یه ساعتی که زودتر بریم اونور، به نفعمونه!»
▫انگار باید باور میکردم این مسیر دیگر برگشتی ندارد اما همین رنگ مرگی که در نگاهم پیدا بود، دلش را میسوزاند و با صدایی پُر از افسوس، باز هم برایم قصه میگفت: «همه چی داشت خوب پیش میرفت... وقتی من به جمال گفتم قضیه لپ-تاپ لو رفته و طرف مشکوک شده، گفت دیگه ریسک ادامۀ کار خیلی بالا رفته، باید همینجا تمومش کنیم. واسه همین خواست بیاریمش باغ کتاب، میگفت حتماً تو باید این کارو بکنی که بعدش تهدیدش کنن دختره تحت نظره و میدونیم الان با هم بودید. پیشبینی میکردیم با اونهمه وعدۀ درست حسابی، پیشنهاد همکاری رو قبول میکنه اما نکرد و همه چی پیچیدهتر شد.»
▪سپس لبخند تلخی زد و با لحنی تلختر حسرت خورد: «واسه همین مامان بابام رو فرستادم خونهتون که دوباره همه چی رو درست کنم و بریم سر زندگی خودمون. چون جمال گفته بود دیگه کاری با تو ندارن و از این به بعد خودشون مستقیم با امیری کار میکنن... ولی امروز بعد از ظهر همه چی خراب شد!»
▫سادگی من و گِرایی که همین چند ساعت پیش به حامد داده بودم، کار مرصاد را تمام کرده و او خوشحال از همین کارستان، هنوز کِیفش کوک بود: «وقتی از تو امامزاده تماس گرفتی و شنیدم میخواد بره پیش اطلاعات، فوری به جمال خبر دادم. اونم گفت دیگه باید حذفش کنیم... گفت خودم آدم میفرستم و لازم نیست تو بری اما من اومدم واسه اینکه تو رو با خودم ببرم...»
▪اختیار دلم دست خودم نبود که در انتهای تنهایی این خانه و ابتدای مسیر وحشتناکی که نمیدانستم به کدام قبرستانی ختم خواهد شد، فقط دلم برای مرصاد پَر میزد.
▫انگار تمام جوانههای عشقی که این مدت در دلم کاشته بود، همه با هم شکوفه زده بودند اما دیگر کنارم نبود که از داغ دلتنگیاش چشمانم را در هم کشیدم و به جای لحن گرم او، نیش صدای حامد هر لحظه گوشم را میگزید: «باور کن من تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکردم! فقط منتظر بودم این داستان تموم بشه و بتونم دوباره با تو باشم...» و هنوز فانتزیهایش به آخر نرسیده بود که پیام بعدی رسید و نگاهش را تا صفحۀ موبایلش کشید...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
دانشگاهِ دنیا را ...
رهــا ڪردند و رفتند
تا درسشان را
در مڪتب حسینی ادامہ دهـند
و چہ سـودے ڪردند
و مدرڪ شهــادت را گرفتند
#روز_دانشجو مبارک
طلبه #شهید_آرمان_علی_وردی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊