شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_پانزدهم ▪چقدر این لحظات عزای سحرگاهی شبیه صبح ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ بو
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_شانزدهم
▪پیش از آنکه همراهش شوم، رو به ایوان طلای امامزادگان سلام دادم، برای پدربزرگم فاتحه خواندم و حامد انگار اصلاً حواسش نبود که ناراحت از این تعلّل، به تلخی طعنه زد: «انقدر از من بدت اومده که باهام راه نمیای؟»
▫️آیۀ آخر را خواندم، به سمتش چرخیدم و با صراحت پاسخ دادم: «داشتم فاتحه میخوندم.» و این زخم، پنهان شدنی نبود که پاسخ کنایهاش را با گلایه دادم: «انقدر ازم بدت اومده بود که شب عقد گذاشتی و رفتی؟»
▪️چین به پیشانی کشید و باز هم بهانه چید: «با اون وضعیت دیگه کی فکر عقد و عروسی بود...» اما دیگر نمیتوانست با این حرفها رد گم کند که بیهیچ ملاحظهای کلامش را شکستم: «تو خیلی وقت بود پا پس کشیده بودی، فقط دنبال یه بهانه بودی... من نفهمیدم!»
▫️با هر دو دست میان موهایش چنگ زد و با کلافگی خودش را تبرئه کرد: «چرا باید پا پس میکشیدم؟...» و باز هم اجازه ندادم حرفش تمام شود و بحث را به جایی کشیدم که فکرش را هم نمیکرد: «از همون روزی که صدای دکتر امیری رو شنیدی انگار به من شک کردی!»
▪️چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد و انگار مستقیم به هدف زده بودم که قدمی به سمتم آمد و با چشمانی سرخ از عصبانیت فریاد کشید: «اسم اون مرتیکه رو پیش من نیار!»
▫️سکوت عصرگاهی صحن امامزاده همین یکی را کم داشت؛ چند نفری که سر مزار عزیزانشان بودند به سمت ما چرخیدند و من از برخوردش ترسیده بودم که دیگر حرفی نزدم.
▪️هر دو دستش را به کمرش زد، نمیدانست چطور خشمش را کنترل کند؛ چند قدم دور شد، دور خودش میچرخید و زیر لب چیزی میگفت که نفهمیدم.
▫️سپس دوباره به سمتم برگشت و با صدایی که هنوز از ناراحتی میلرزید، عاشقانه اعتراف کرد: «تو که نبودی ببینی من اینهمه سال چقدر صبر کردم تا برگردی... حتی بعد از اون روز و حرفایی که اون بهت زد، فقط منتظر بودم دوباره ببینمت...»
▪️برای نخستین بار بود که دیدم روی چشمانش را پردهای از اشک پوشانده و همین حال عاشقش، پای دلم را لرزاند و لحنم بیشتر لرزید: «پس چرا اونروز گفتی باید بیشتر فکر کنم؟ پس چرا شب عقد یهدفعه گذاشتی و رفتی؟»
▫️اِبایی نداشت اشکش را ببینم؛ قطرهای روی گونهاش چکید و بیصدا پاسخ داد: «هیچی نمیتونم بهت بگم... فقط ازت میخوام صبر کنی... همین!»
▪️خیال میکردم با اینهمه اصراری که برای دیدنم میکرد، آمده است تا نازم را بخرد و تاریخ مجددی برای عقد مشخص کند؛ نمیخواستم به این سادگی بپذیرم و باورم نمیشد باز هم بخواهد صبر کنم که کیش و مات حرفش پرسیدم: «یعنی چی صبر کنم؟»
▫️نگاهش بین زمین و آسمان سرگردان میچرخید و زبانش به هم میپیچید: «من الان نمیتونم بهت هیچی بگم... فقط فعلاً باید صبر کنیم... بعداً خودت همهچی رو میفهمی و به خدا بهم حق میدی!»
▪️تمام رگهای سرم از درد آتش گرفته بود و فقط توانستم یک جمله بپرسم: «چرا زودتر به من حرفی نزدی؟»
▫️با پشت دست، اشکش را پاک کرد و از پاسخش حسرت میبارید: «چون خودم چند روز مونده به عقد فهمیدم...»
▪️با هر کلمه حیرانترم میکرد، فرصت نداد سؤالی بپرسم و خودش جواب داد: «فقط هیچی نپرس چون هیچی نمیتونم بگم!»
▫️در برابر خنجرهایی که با هر خبر در قلبم میزد، سپر انداخته بودم و این عاشق بیرحم با هر کلمه راه نفسم را تنگتر میکرد: «صلاح نیس خانوادههامون چیزی بدونن... فقط یه مدت باید هر دومون یجوری رفتار کنیم که انگار همه چی بین ما تموم شده... حتماً مخالفت میکنن، تصمیم میگیرن دخالت کنن تا دوباره همه چی مثل قبل بشه اما باید کاری کنیم که مطمئن بشن دیگه هیچی بین ما درست نمیشه... بعداً خودم یه کاریش میکنم...»
▪️دیگر توانم تمام شده بود؛ کاسۀ چشمانم از گریه پُر شده و دیدن این حالم، حالش را بدتر به هم میریخت اما انگار قرار بود این آخرین ملاقات ما باشد که جملات آخرش را با بُغضی مردانه زمزمه کرد: «مطمئن باش من خیلی بیشتر از تو دارم عذاب میکشم اما راهی جز این ندارم...»
▫️چشمان خیسش را میدیدم اما دیگر نمیشنیدم چه میگوید؛ پس از سالها انتظار، بدون اینکه حتی دلیلی برایم بیاورد، در همین آغاز راه، آتش به زندگیمان زده بود و حالا دیگر من او را نمیخواستم که همین خاکستر باقیمانده را هم به باد دادم: «نیازی نیس بخوام برای کسی نقش بازی کنم... مطمئن باش دیگه هیچی بین ما درست نمیشه!»
▪️کلامم به آخر نرسیده، نگاهش از پا در آمد؛ تپش نفسهایش تندتر شد، لبهایش را به زحمت از هم گشود و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که امانش ندادم: «دیگه هیچی نگو! دیگه نه میخوام ببینمت نه صداتو بشنوم!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اِن شاءالله عاقبت بخیری همگیمون❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی: از خداوند استغاثه و طلب نصرت کردم... خودم به سمت آمرلی رفتم...
🔹 خبر این پیروزی را برای حضرت آقا فرستادم؛ بلافاصله پیامی برای من فرستاده شده که خیلی مهم بود: «از رفتن شما به منطقه خطرناک نمیتوانم بگویم چه قدر نگرانم»؛ پیام پدرانه و محبتآمیز بود...
#تنها_میان_داعش
ایام آزادسازی #آمرلی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حسیــن جان،
دل آدمـــــــی،
مگر چقــدر تحمــل دارد...
نـدیـدنـت را؟🥀""
أبڪـی مــن الفـــراق الحسیـــن…💔،،،
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
نـَبــشِ
دِلــ
میـڪُنـم
هـر بـار
تـو را
مے یـابـم
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
🎂تولدت مبارک آقا محمد🎈
۱۳۵۶/۰۶/۱۵
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
43.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت کامل
دلاوران گمنام هوافضای سپاه
خوش به حال امام جهان
چنین رزمندگان پا به کاری داره
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌷 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی: فلسطین گردنهای است که اگر دشمن بر آن مسلط شود ما در تهران نمیتوانیم بمانیم
🔻فلسطين هي الممرّ الحاسم، فإذا سيطر العدو عليها فلن نستطيع البقاء حتى في طهران.
🔻Palestine is a passway; if the enemy gains control over it, we will not be able to remain in Tehran.
🏷 پوستر سهزبانه
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 توزیع آب آشامیدنی بین مردم جنگزده و مقاوم غزه
❤️ پویش ایران همدل ادامه دارد و مردم از طریق زیر میتوانند به مردم مظلوم غزه کمک کنند:
شماره کارت:
6037998200000007شماره شبا:
Ir320210000001000160000526کد دستوری: #14* پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR 💗 #دایما_حدکن | #همیشه_کنارتونیم 💻 irane-hamdel.khamenei.ir
شادی روح این دو شهید عزیز، ۵ صلوات ختم کنید💐
تولدشون مبارک
#شهید_سید_مهدی_موسوی
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
سالروز ولادت: ۱۵ شهریور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_شانزدهم ▪پیش از آنکه همراهش شوم، رو به ایوان طلای امامزادگان سلا
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_هفدهم
▪عشقم انگار مُرده بود؛ غرورم در هم شکسته و احساس سختی شبیه جان کندن داشتم اما دیگر حامد محرم دردهایم نبود و فقط باید از اینجا میرفتم.
▫️رمقی به قدمهایم نمانده بود و با همین قدمهای بیرمق به راه افتادم؛ او هم انگار نفسی برای صدا کردنم نداشت، شاید هم صدا کرد و من نشنیدم که جسم نیمهجانم را از صحن بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور تا خانه خودم را رساندم.
▪️کسی خبر نداشت من به دیدن حامد رفتم که حالا منتظر نتیجۀ گفتگویمان باشد اما انگار حامد برای عملی کردن طرحش عجله داشت که همان شب عمو با پدرم تماس گرفت.
▫️پدرم با یک دست گوشی تلفن را کنار صورتش نگه داشته و با دست دیگر، پیشانیاش را فشار میداد و چشمانش را بسته بود.
▪️نمیدانستم عمو چه میگوید اما میشنیدم پدرم با صدایی که انگار از اعماق چاه برمیآمد، هرازگاهی پاسخ میداد: «دشمنت شرمنده داداش... این حرفا رو نزن... تقصیر تو که نیس...»
▫️مادرم در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود، با نگرانی عمیقی به پدرم نگاه میکرد و انگار از همین پاسخهای کوتاه، آیه را خوانده بود که رنگش هر لحظه پریدهتر میشد.
▪️باید باور میکردم به همین سادگی و بیآنکه حتی بفهمم چه اتفاقی افتاده، زندگیام از هم پاشیده است. حامد تصمیمش را گرفته بود، حتی پدر و مادرش حریفش نشده بودند و همهچیز تمام شد.
▫️مادرم با هر چه واژه به دستش میرسید دلداریام میداد، محمد به هر بهانهای تلاش میکرد حالم را بهتر کند اما پدرم حتی نمیخواست پریشانیاش را کسی ببیند که یک کلمه حرفی نمیزد.
▪️در بهار و تابستانی که بنا بود رؤیاییترین لحظات زندگی نوعروسانهام باشد، حالم بهقدری خراب بود که فقط در خانه میماندم و بعد از سالها تحصیل در غربت و با وجود آنهمه عشق و اشتیاق به پژوهش، حوصلۀ کوچکترین کاری نداشتم.
▫️روزها را به زحمت به شب میرساندم و شب که میشد در خلوت رختخوابم تا سحر گریه میکردم و اعتراف میکنم با بلایی که سر دلم آورده بود و با همۀ خط و نشانی که برایش کشیده بودم، همچنان عاشقش بودم.
▪️تیرماه ۱۴۰۳ انتخابات ریاست جمهوری برگزار میشد تا جای شهید رئیسی کس دیگری بنشیند و بهخدا هر چه میگذشت، جای خالیاش بیشتر به چشمم میآمد.
▫️کشور یک سال زودتر مشغول شور انتخابات شده و من با آنهمه پیشینۀ فعالیتهای سیاسی حال و حوصله نداشتم حتی یک مطلب در شبکههای اجتماعی پست کنم.
▪️دیگر حتی دست و دلم نمیرفت سری به گوشی بزنم که این گوشی یادگار تماس و پیامهای حامد بود و هر بار صدای زنگش بلند میشد، دلم میلرزید مبادا یادی از من کرده باشد اما به گمانم طوری فراموشم کرده بود که انگار هرگز در زندگیاش نبودم.
▫️ارتباط محمد با حامد کاملاً قطع شده بود اما به همراه دیگر دوستانش شبانهروز درگیر کار انتخابات بودند و سرانجام نتیجه چیزی نشد که فکر میکردیم.
▪️دغدغۀ نتیجۀ انتخابات هم مُهر داغی دیگر روی قلبم زد و خبر نداشتم داغ بدتری به انتظار ایستاده است که صبح چهارشنبه دهم مرداد، خبری تلخ همه را در شوک فرو برد.
▫️دیشب و بعد از مراسم تحلیف رئیسجمهور، اسماعیل هنیئه را در تهران و محل اقامتش ترور کرده و میهمان ما را در خانۀمان زده بودند.
▪️رهبری وعدۀ مجازاتی سخت دادند، سیدحسن نصرالله در سخنرانیاش خطاب به صهیونیستها گفت "نمیدانید از چه خط قرمزی عبور کردید" و حالا فقط یک حملۀ دیگر به اسرائیل میتوانست دوای این داغ شود.
▫️برای وعدۀ صادق ۱ ، دو هفته منتظر ماندیم و اینبار نمیدانستیم چه زمانی موعد انتقام خواهد رسید اما انگار دشمن بیش از ما چشم انتظار بود که هر شب اسرائیل و همۀ رفقایش در آمادهباش کامل بودند.
▪️هر ساعت کانالهای خبری را چک میکردم بلکه باز ایران با یک حملۀ مردانه، دلمان را خنک کند و با خوشخیالی، هنوز منتظر بودم شاید حامد پیامی بدهد.
▫️محمد همچنان به لبنان میرفت و کم و بیش خبر از حامد داشت که او هم مرتب عازم بیروت میشود اما دیگر ارتباطی با هم نداشتند.
▪️چند ماهی از حضورم در ایران گذشته و اینهمه غصۀ پی در پی و خانهنشینیِ مداوم، افسردهام کرده بود تا روزی که ثریا سراغم را گرفت.
▫️ثریا، یکی از همدانشگاهیهای ایرانیام که همچنان ساکن آمریکا بود، تماس گرفته و پیشنهادی کاری برای من داشت.
▪️میگفت از طریق یکی از دوستانش در ایران باخبر شده شرکتی خصوصی به یک متخصص در حوزۀ ریزتراشهها نیاز دارد و ثریا من را معرفی کرده بود.
▫️این چند ماه نخواسته بودم مشغول به کاری شوم که حتی حوصلۀ خودم را هم نداشتم اما شاید این پیشنهاد میتوانست کمی حالم را عوض کند و خبر نداشتم تمام هستیام را زیر و رو میکند...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#یاایهاالعزیز(عج)✨
شرح پریشانی من؛
طوماری میخواهد، به وسعت لحظه های فراقمان...
برای نگاشتن عمق جراحت، واژه ها به تکامل نمیرسند...
راستی؛ چرا قصه ی نیامدنت به سر نمیرسد؟!💔
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹