eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
215 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_ششم سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیم
💠 | نمازم که تمام شد به رفتم و دیدم میز را چیده که به آرامی و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز خوب نیس، کمکت کنم." پس از چند لحظه با لیوان که برایم کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی محبت شروع کرد: "الهه جان! باید خودت رو کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود." مقداری از معجون را نوشیدم و بعد با پُر ناز پاسخ دادم: "من که همه و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!" سری جنباند و مثل اینکه دیشب پیش چشمانش شده باشد، با ناراحتی داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!" و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: "چَشم! از امروز آب تو دل پسرم تکون بخوره!" از اشاره پُر خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم میکرد، با زیرکی جواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی چقدر خوشگله!" از رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه طعم شیرین عشقش را چشیدم. هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بروم و از همانجا برایش دست بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار پیدا بود که شک کرده کسی را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو ! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی که از چشمانش میبارید، برایم دست داد و رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_نهم رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر
💠 | که دیگر نمیتوانست حال را پنهان کند، سا کت سر به زیر بود که وارد شد و با نگاه خط خون را از مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه عمل کرده، حالا زخمش کرده." مجید نگاهم کرد و با صدای زیر لب زمزمه کرد: "چیزی الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم بی مسئولیتی با این مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای ، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر پریده؟" از حاضر جوابی اش، پرستار شد و با صدایی بلند کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!" و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش میاریم، خودش نمیخوره..." و هنوز حرفش به نرسیده بود که خون مجید به آمد و مثل اینکه دردش را کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!" از لحن مجید، پرستار شده و مجید با همان لحن همچنان توبیخش میکرد: "من اگه شدم، خودم دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!" هرچه زیر گوشش تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا فرصت پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش میزدیم که کمتر و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو گذاشته بود انقدر زاری میکرد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊