#خاطره
🔸خندهم گرفت؛ نوشته بود: امروز شما را خیلی #اسبانی کردم؛ حلالم کنید
خاطرهای از کودکی شهید حمید احدی
#متنخاطره|داشتم برا ناهار سیبزمینی سرخ میکردم که صدای دعوای مصطفی و حمید بلند شد. خواهرشون هیجانزده دوید سمتم و گفت: مام جون! دارن همدیگه رو میزنن.
رفتم و داد زدم: چه خبرتونه؟ مصطفی باعصبانیت گفت: همش تقصیر اینه، زد زیر قول و قرارمون. حمید هم جواب داد: نخیرم! من مشقام رو زود تموم کردم. تازه! فقط یه دونه خوردم...
سر خامه دعواشون شده بود. مصطفی گفت: قرار گذاشته بودیم با هم مسابقه بدیم و بعدش بخوریم.
با حالت تاسف گفتم: بخدا از شما بعیده... حمید! مصطفی داداشِ بزرگته، اینجوری احترامشو نگه میداری؟ مصطفی! داری مکلّف میشی. هنوز یاد نگرفتی برادر کوچکترت رو ببخشی؟
سرشون رو انداختن پایین. حمید زیرلب گفت: ببخشید!
سرگرم بچهها شدم و سیبزمینی سوخت. اما هر سهتاشون بدون اعتراض، غذاشون رو خوردند و رفتند مدرسه.
من موندم و خونهی بهم ریخته. داشتم مرتب میکردم که چشمم افتاد به کمد کتابهای حمید. سابقه نداشت تا این حد شلخته باشه. یهو چشمم خورد به پاکتی که روی کتابش چسبونده بود. دیدم روی پاکت با خط کج و کولهای نوشته: مام جون عزیزم! اینها سَحم شیرینی منه. بخورید تا دهانتون شیرین بشه. من امروز شما رو خیلی اسبانی کردم. حلالم کنید.
خندهام گرفت. هم بخاطر کاری که کرده بود و هم بخاطر غلطهای املاییاش. داخل پاکت رو نگاه کردم؛ سه تا شیرینی خامهای کوچک بود. همونی که بخاطرش با مصطفی دعوا کرده بود.
📚منبع: کتاب "چشمهایش میخندید"
http://eitaa.com/shaheedasqareabdollahy