♨️تهتغاریِ مامان | روایتی از شهید مهدی صفدری
پارسال همین ایام بود که دفترچهی سربازیشو پست کرد. قرار بود تابستون که تموم میشه، تسویهشو بگیره. تهتغاری خونه بود و مامان حسابی دوستش داشت. وقتی میاومد مرخصی، دور سرش اسپند دود میکرد و قربونصدقهاش میرفت. میگفتم: «مامان، مگه قهرمانِ جنگ برگشته؟ خیر سرمون ما دو تا پسر بزرگترت هم خدمت کردیم. تا جایی که یادم میاد، اون موقع از این خبرا نبود.»
یهجورهی دیگهای مهدی رو دوست داشت. راستش همهمون همینجوری بودیم. آخه مهدی جنسش فرق میکرد. نه چون تهتغاری بود، چون بلد بود محبت کنه.
داداش کوچیکهای که میدونست چطوری آبجی بزرگهرو بخندونه، هوای برادرهای بزرگشو داشته باشه؛ همیشه وقتی کاری میخواستیم و چیزی میگفتیم، یه جواب میشنیدیم: «چشم داداش...»
مرخصی گرفته بود، فقط واسهی دیدن مامان و بابا.
نمیدونم خدا چی تو دل مامان انداخته بود که انقدر دلشورهشو داشت. اخبار که میدید، اسم ریزپرنده و پهپاد که میاومد، دل تو دلش نبود. بهش میگفتم: «دا، زنِ لُر نَوا بِترسه، الان وقتِ جنگه، تو وارثِ بیمریمی...»
ما چه میدونیم؟ گاهی اوقات مادرا یه چیزی رو حس میکنن و میفهمن که از هیچ راداری نمیگذره...
وقتی خواستم ببرمش پادگان، گفت: «داداش، جلوی یه سوپرمارکت نگه دار.»
ایستادم.
رفت تو...
چند دقیقه بعد اومد، یه پلاستیک پُرِ چیپس و پفک و آبمیوه دستش بود. هرچی پول توی کارتش داشت، برای همخدمتیهاش خوراکی گرفت.
داداشم متولد مهر ۸۳ بود. اول جووونیش رفت. امروز هیچ آرزویی نداریم دیگه. هیچ چیزی جز نابودی اسرائیل دل مارو آروم نمیکنه ...
✍علی علیان
دزفول
#وعده_صادق_۳
#ایران_ذوالفقارعلی
#شهدای_قدس
🔶🔹شبکه افسران انقلاب اسلامی
🔶🔹 @shabakeafsaran