eitaa logo
صدای ایران | روزنامه اینترنتی
2.4هزار دنبال‌کننده
531 عکس
1 ویدیو
108 فایل
روزنامه اینترنتی رسانۀ KHAMENEI.IR، ویژه روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر تهاجم رژیم صهیونی
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 👈 جشن آسمانی 🌷 شهیده نیلوفر قلعه‌وند 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ مهدیه پوراسمعیل 🔹️ چند روزی تا سالروز تولدش نمانده بود. پدر می‌خواست برای سی‌سالگی دخترش سنگ تمام بگذارد. چندین سال بود که شاهد تلاش‌های بی‌وقفه‌اش بود. تمرینات حرفه‌ای پیلاتس، از نیلوفر یک جنگجو ساخته بود. جنگجویی که به جنگ زمان‌های از دست رفته، می‌رفت. و قدر ثانیه به ثانیه‌ی زندگی را می‌دانست. و مربی‌گری کم‌ترین پاداش دوندگی‌هایش بود. مربی‌ای که اولویتش زندگی سالم بود و الهام‌بخش بسیاری از شاگردانش. مادر هم در حال تدارک جشن بود و این‌بار می‌خواست همه‌ی دوستان قدیمی و جدید او را دعوت کند. دوستانی که نیلوفر را با با لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت، تعریف می‌کردند. از صدای پر نشاطش می‌گفتند که باشگاه را پر می‌کرد. و حضورش که همیشه سرشار از شادابی بود. «نیلوفر قلعه‌وند» متولد اصفهان بود. اما چند سالی می‌شد که همراه خانواده ساکن تهران بودند. بامداد روز جمعه، ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، وقتی کمتر از دو هفته به تولد نیلوفر مانده بود، با حمله‌ی دشمن صهیونی به منطقه‌ی نوبنیاد تهران، مشق آرزوهایش ناتمام ماند، و به همراه پدر و مادرش آسمانی شد. 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 تا آخرین امضا 🌷 شهیده اکرم محمدسلیمی‌نمین 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ سمانه اعتمادی جم 🔹️ نور ملایم خورشید از پنجره می‌تابید. تقویم، صبحِ دوم تیر سال ۱۴۰۴ را نشان می داد. اکرم می‌توانست کنار خانواده بماند، اما دلش بی‌قرار بود. چشم‌های منتظر زندانیان را می‌دید که امضای او، کلید آزادیشان بود. همسرش نگران پرسید: «امروز که مرخصی داری؟» او دستش را روی شانهٔ همسرش گذاشت و آهسته گفت: «اگر نروم، زندگیشان معطل می‌ماند.» بی‌درنگ راهی شد. ظهر بود که آسمان غرید. موشکِ رژیم صهیونیستی، بامِ اوین را شکافت و آتشی جهنمی بر فراز زندان، زبانه کشید. همه در هیاهو و دود فرار می‌کردند، اما اکرم ماند. شاید می‌خواست پروندهٔ ناتمامی را تمام کند. ناگهان غرشی مهیب آمد و سقف فرو ریخت. این بار، نامش در آسمان شهادت جاودانه شد. روزها بعد، جست‌وجوها ادامه داشت. تا این که سرباز زخمی واحدشان، خوابی دید و محل دفن دو پیکر را نشان داد. همان جا را کندند و پیکر اکرم را یافتند؛ گویی با لبخندی آرام، خواب ابدی را می‌دید. اکرم محمدسلیمی‌نمین رفت، اما امضای پای پرونده‌هایش همچنان زنده ماند؛ یادگاری از زنی که عشق را با مرکب ایثار بر صفحهٔ تاریخ نوشت. 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 سرباز وفادار حسین علیه‌السلام 🌷 شهید علیرضا وفایی 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ راضیه بابایی 🔹️ علیرضا تاسوعا، عاشورا ساک سفرش را می‌بست و راهی کربلا می‌شد تا در هوای نینوا نفس بکشد. پدرش می‌دانست امسال نمی‌تواند برود. از اسفند ۱۴۰۳ لباس سربازی پوشیده و باید در زندان اوین خدمت می‌کرد. پدر پرسید: «امسال هیئت رو چی‌کار می‌کنی؟ می‌تونی بیای؟» لبخند زد: «بله بابا، از فرمانده‌م قول گرفتم یا مرخصی‌هام رو جمع کنم تا اون وقت یا از صبح تا عصر بمونم اونجا که شب به هیئت برسم» سر تکان داد و خوشحال بود که هوش‌وحواس پسرش به عزاداری امام حسین(ع) است. از وقتی به دنیا آمده بود، دوست داشت امام حسینی شود. لالایی«علمدار حسین، یل کرب و بلا» را زیر گوشش زمزمه می‌کرد تا آرام بگیرد و بخوابد. حالا به لطف اهل‌بیت(ع) مداح هیئت انصارالحسین(ع) بود. ماه محرم به وعده‌اش وفا کرد و آمد تا به سیاه‌پوشان هیئت برسد. پدر خواست بماند تا اولین شب هیئت، علیرضا گفت باید برود؛ مرخصی بگیرد و برگردد. علیرضا وفایی لباس خدمت پوشید و پیش چشم پدر راهی شد. سربازی که روی دو پا رفت و اِرباً اِربا برگشت. وقتی پدر اسمش را در لیست شهدای شناسایی شده‌ دید، روبرویش نوشته بود: «متلاشی شده». همان‌وقت صدای علیرضا که روضه‌ی علی‌اکبر(ع) می‌خواند، در سرش پیچید. 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 آمدیم که برویم 🌷 شهید رمضانعلی چوبداری 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ یلدا یزدانی 🔹️ زنش پابه‌ماه بود. دیگر چیزی نمانده بود که بابای یک دختر هم بشود. آن شب توی آخرین تماس گفته‌بود:« کارم تمام شد! می‌آیم دنبالتان!» نشد! نیامد. سه پسرش توی خانه چشم‌شان به در بود که بابا بیاید، دخترک هم هنوز از همه دنیا بی‌خبر توی راه بود. بابا اما شهید شد و پیکرش ماند زیر آوار. پسرها جگر شیر داشتند، خم به ابرو نیاوردند و گفتند:« بابا گفته‌بود شهید می‌شود» شهریور1401 بچه‌ها را برده بود کنار دریا. یک فیلم هم ازش مانده‌است؛ توی پس زمینه صدای خنده‌های بچگانه‌ای قاطی صدای باد و موج دریا می‌آید. رمضانعلی دوربین را مقابلش گرفته‌است و می‌گوید:« من هم زن و بچه‌ام را دوست داشتم! اما ما ماندنی نیستیم! زاده شدیم که برویم» رفقاش بهش گفته‌بودند شرایطش با آن‌ها فرق می‌کند، دخترش دارد به دنیا می‌آید، نرود. بماند توی خانه پیش زن و بچه‌اش تا بعد. اما گوشش بدهکار نبود. دل ماندن نداشت. رفت. وقتی بعد از دو روز پیکرش را از زیر آوار بیرون کشیدند، فاطمه آمد! دو ساعت بعد از پیدا شدن بابا دخترک به دنیا آمد. 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 دیگر در این خانه باران نمی‌آید... 🌷 پدر و دختر شهید احسان و باران اشراقی 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ یلدا یزدانی 🔹️ موج انفجار احسان و سایه را بلند کرد و کوفت روی زمین. توی گوش‌شان صدای سوت می‌آمد، همه فکرشان باران بود. مرد صداش زد، گفت:«نترس بابا! الان می‌آیم» خانه داشت آتش می‌گرفت. خاک و آوار بود که جلوی راه‌شان ریخته بود. مرد چند بار زمین خورد، دوباره بلند شد. بالاخره به اتاق دختر رسید؛ در را که باز کرد، ماتش برد. زن جیغ کشید. باران نبود. تکه‌ای از اتاق کنده شده و ریخته‌بود توی حیاط. بابا نشست روی زمین. زن گفت که شاید افتاده باشد توی حیاط، ترسید دخترکش گم شود، یا نصف شبی راه بیفتد توی خیابان و بترسد. دوید که برود پی‌اش بگردد. از راهروی سوخته و زیر آتش، خودش را توی حیاط رساند، باران آن‌جا هم نبود. تلی از آوار مقابلش بود! بی‌باران. مرد از پا افتاد، احسان شهید شد. اما مادر ماند، دل توی دلش نبود که بچه‌اش کجاست. دعا می‌کرد زنده باشد؛ اگر شده است توی بیمارستان پیدایش کنند. عاقبت سارا را پیدا کردند؛ عروسکی که همیشه توی بغلش بود. ردش را گرفتند و به پیکر کوچک باران رسیدند. 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 یار قاسم 🌷 سرلشکر پاسدار شهید حاج محمدسعید ایزدی(حاج رمضان) 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ محیا عبدلی 🔹️ همه دورش نشسته بودند و او به پشتی قدیمی قرمزرنگ تکیه داده بود و خیلی ساده و صمیمی صحبت می‌کرد. می‌گفت حاج‌قاسم در جلسه‌ای جلوی همه با من تند برخورد کرد به‌خاطر اینکه علی‌رغم تأکید ایشان آمده بودم منطقه. بعداً از دلم درآورد و فهمیدم دو درس در این کار گرفتم. زود دل دیگران را به دست آورم و دوم اینکه جایی بروم که برای خدا جواب داشته باشم، یعنی محض رضای خدا باشد نه رضای دلم. با عشق این جملات را می‌گفت. حاج رمضانی که کمتر کسی میشناختش؛ محمدسعید ایزدی معروف به حاج‌رمضان، مسئول بخش فلسطین نیروی قدس سپاه، ژنرال بی‌نامی که اسرائیل بیست سال دنبال ترورش بود؛ کسی که گفته بود اگر ترورم کردند انتقام من را نگیرید من خودم انتقام خودم را گرفته‌ام. و حرف رئیس ستاد مشترک ارتش اسرائیل که گفته بود خون هزاران اسرائیلی گردن اوست این را تأیید کرد. به‌واقع او بازوی مقاومت فلسطین بود؛ عارفی که بعد از شهادتش همسرش گفت حاجتی اگر دارید به او متوسل شوید، برآورده خواهد شد. 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 سرباز وظیفه 🌷 شهید علیرضا فلاح 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ سیده اعظم‌الشریعه موسوی 🔹️ با صدای حسین‌حسین، عطر کربلا به مشام می‌رسد. پدر کنار تابوت زانو می‌زند. دست می‌بَرَد و جنازه کفن‌پوش علیرضای بیست‌وپنج‌ساله را در آغوش می‌گیرد. پیکر بی‌جان او را به سینه‌اش می‌فشارد. تصاویر در ذهنش جان می‌گیرند. یاد آن روز می‌افتد که علیرضا نوزاد بود. قنداقه‌اش را بغل می‌گرفت و به مجلس عزای امام حسین می‌بُرد. او را روی دست می‌گرفت و مداحی می‌کرد. شب قبل از شهادتش علیرضا مقابلش نشست: «بابا مقر ما شناسایی شده، بچه‌ها یکی از ریز پرنده‌ها را بالای سرشان زده‌اند.» پدر که چهارزانو نشسته، پای راستش را تا می‌زند و از روی فرش بلند می‌کند: «علیرضا بابا اگر ترسیدی بگو تا هماهنگ کنم مرخصی بگیری» علیرضا لبخند می‌زند: «ترس؟ نه بابا. من سربازم. مردم الان دلشان به نظامی‌ها گرم است.» پدر جنازه را برای چندمین بار می‌بوسد: «علیرضا بابا رو سفیدم کردی. علی لشگری رفیقت تعریف کرد وقتی دفترتان موشک خورد چطور میان آن گرد و غبار با فریادهای یا حسین دوستانت را از زیر آوار نجات دادی؛ حالا من را به تو می‌شناسند؛ پدر شهید علیرضا فلاح.» 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 استجابت دعا 🌷 شهید محمدحسین خاکی 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ سیده اعظم‌الشریعه موسوی 🔹️ مادر دفتر خاطرات محمدحسین را ورق زد. اشکِ روی گونه‌اش را پاک کرد و گفت: در این دفتر بیشتر خاطرات شخصی‌اش است. اما از محمدحسین خاطرات زیادی در یاد و قلب همه است. سه سال پیش داشتم کتیبه‌های سیاه را به دیوار می‌چسباندم. محمدحسین آن طرف کتیبه را گرفته بود که روی زمین نیفتد: «مامان! خانم‌ها روضه خانگی دارند، چرا ما پسرها نداریم؟» از همان‌روز به بعد برای تولد و شهادت ائمه در خانه‌مان هیئت برگزار کردیم. دوستانش را دعوت می‌کرد. یکی از بچه‌ها قرآن می‌خواند. یکی روضه و محمدحسین مداحی می‌کرد. عادت داشت همیشه بعد از سلام به من و پدرش، دستمان را می‌بوسید. علاقه زیادی به امام حسین(ع) داشت. در تمام کتاب و دفترهایش سلام بر حسین می‌نوشت. این روزها که دفتر خاطراتش را می‌خوانم می‌بینم واقعا او را نشناخته بودم. کاش بیشتر پسرم را می‌شناختم. مادر، بغضی را که در صدایش بود قورت داد: چهارشنبه‌ی قبل از شهادتش، معلمش از او پرسیده بود می‌خواهی چه‌کاره شوی؟ گفته بود دوست دارم مثل محمدحسین فهمیده در سیزده‌سالگی شهید شوم. پسرم محمدحسین خاکی در سیزده‌سالگی به آرزویش رسید. 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 فرشته‌ای که روپوش سفید بر تن داشت 🌷 شهیده مرضیه عسکری 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ مهدیه پوراسمعیل 🔹️ بازهم صحبت‌های خواهرانه گل کرده بود. خیال‌شان که از بابت بچه‌ها راحت می‌شد، یک ثانیه را هم تلف نمی‌کردند. چه کسی مراقب‌تر از پدربزرگ و مادر بزرگ؟ خاطرات‌شان مرور می‌شد و لبخند می‌زدند. از آینده می‌گفتند، و از روزهایی که درخشان‌تر از امروزشان خواهد بود... موقع رفتن که شد، مرضیه دست خواهر را گرفت و‌خواست آن‌ها هم شب را خانه‌ی پدری بمانند. اما فقط مرضیه و دختر سه‌ساله‌اش، زهرا، میهمان شب جمعه‌ی پدر و ‌مادر شدند. سه‌ساله‌ای که تا آخرین لحظه‌ی بیدارىِ آن شب، با شیرین‌زبانی، دل از همه برده بود. مرضیه‌، هم مادر دخترش بود، هم مادر هر نوزادی که طبابت‌اش می‌کرد. تا صبح بالای سر نوزادها می‌نشست و با تمام توان برای حال خوب‌شان تلاش می‌کرد. تا جایی که نذر و نیاز هم همراه طبابت‌اش می‌شد. شهید دکتر«مرضیه عسکری»، استادیار طب نوزادی دانشگاه علوم پزشکی تهران، بامداد ۲۳ خرداد سال ۱۴۰۴، بر اثر اصابت موشک دشمن صهیونی به شهرک شهید چمران تهران، همراه پدر، مادر، و دخترش، برازنده‌ی عنوان «شهید» شد. همه می‌گويند مرضیه یک فرشته بود؛ در اوج تخصص، تواضع، متانت و مهربانی... 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 باز هم یاسین بخوان 🌷 شهید مجتبی محمدپور 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ راضیه بابایی 🔹️ مجتبی که نبود، خانه چیزی کم داشت. با روی گشاده مهمان می‌پذیرفت و با اهل و عیال شوخی می‌کرد. دل‌خوشی خانواده بود و حضورش مشام آنها را با هوای معطر زندگی تازه می‌کرد. همه دوستش داشتند. حیاط خانه‌ی روستا با حضور او تپیدن آغاز می‌کرد. فرزند کوچک خانواده که از حال مادر و پدر غافل نمی‌شد و آنها همیشه چشم‌ به راه قدم‌هایش بودند. مجتبی دلش می‌خواست فرزندش را در آغوش بگیرد و عشق پدری را نثارش کند. چند سال در انتظار تولد یک نوزاد بود. مادر برایش نذر کرده بود. پنج سال سوره‌ی یاسین را تلاوت کرد تا خدا فرشته‌ای آسمانی را به زمین فرستاد و مهمان خانه مجتبی کرد. او هم در میزبانی کم نمی‌گذاشت، آرمیس کوچولو را در خانه‌ی قلبش جا داد. اما حمله‌ی اسرائیل به آستانه‌ی اشرفیه نگذاشت سایه‌ی مجتبی محمدپور بر سر دخترک پنج ماهه‌اش بماند. ترکش موشک جانش را گرفت و آسمانی شد. آرمیس، محبت پدر را نچشیده و یتیم شد. مادر که یک‌بار برای آمدن هدیه‌ی خداوند، سوره‌ی یاسین تلاوت کرده بود، حالا برای بدرقه‌ی پسرش در سفر ابدی، کنار مزار او یاسین می‌خواند. 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 لالایی آخر 🌷 شهید پری احمدوش و پسرش یاسین مولایی 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ سمانه اعتمادی‌جم 🔹️ ظهر سی‌ویکم خرداد، آسمان رنگ دیگری داشت. ماشین در جاده‌ی اسلام‌آباد به سمت حمیل پیچید. پری آینه را تنظیم کرد روی صورت یاسین و به او نگاه کرد. پسرک شش‌ساله با شوق از مدرسه‌ای می‌گفت که سال آینده قرار بود برود، و پارسای کوچک با خنده‌های شیرینش برادر را همراهی می‌کرد. زمزمه‌های آرام فرزاد، حین رانندگی، با نسیم ملایم تابستانی در هم می‌آمیخت. پری دست بُرد و روسری گلدارش را کمی مرتب کرد و با لبخند به روبرو خیره شد. خورشید در میانه‌ی آسمان می‌درخشید و سایه‌های کوتاه درختان، نقش‌های مبهمی بر آسفالت می‌کشیدند. ناگهان، آسمان شکافته شد. نور خیره‌کننده‌ای همه جا را فرا گرفت و صدای مهیب انفجار آمد. فریاد «مامان» در غرش موشک اسرائیلی گم شد. دود سیاه و غلیظ، آسمان نیمروز را بلعید. فرزاد، با تنی زخمی، از میان شعله‌ها پارسا را بیرون کشید. روی آسفالت داغ، مداد رنگی‌های سوخته و روسری گلدار، آخرین شاهدان این لالایی غم‌انگیز بودند. این‌گونه، شهیده پری احمدوش و پسرش یاسین مولایی، در آغوش شهادت آرام گرفتند. 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
📣 👈 عقد اخوت 🌷 شهید رضا رضایی‌دلفان 🖼 تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی ✍ راضیه بابایی 🔹️ برادری رسم غریبی است. پیوستگی خون و دل، فکر و جان. یک ریسمان نامرئی است که بین دو نفر بافته می‌شود. روزگار بازی‌های برادرانه و جدل‌های کودکانه زود می‌گذرد و این رشته تا جوانی کشیده می‌شود. هر سال هم که می‌گذرد تار به تار این رشته ضخیم‌تر می‌شود. وقتی به جوانی می‌رسند، هیچ چیز نمی‌تواند آن را پاره کند. دو برادر خانواده‌ی رضایی برومند شده‌ بودند. بعد از ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ در خانه‌‌شان حرف و حدیث جنگ، در گرفت. هر دو ساز مردانگی کوک کردند. قرار گذاشتند برای دفاع از وطن، برای ایستادن در برابر اسراییل. برادر بزرگتر پیش‌دستی کرد که پایش بیوفتد من جلو می‌افتم که خاک و ناموس‌مان لگدکوبِ دشمن نشد. رضا با همان شوخ‌طبعی همیشگی گفت من اول! هرچه باشد همین حالا هم سرباز وطنم و مشغول خدمت. روزی که پادگان افسریه مورد اصابت سه موشک قرار گرفت. برادر حیران و نگران، به تهران زنگ زد تا حال رضا را جویا شود. خبر ویران شدن ساختمان فرماندهی تیپ یک، پایش را سست کرد و با صورت به زمین افتاد. در رقابت دو برادر، رضا رضایی دلفان اول شده بود  و مسابقه‌ی رشادت را از برادر بزرگ‌تر برده بود. قول و قرار برادرانه‌شان جدی شده بود. برادر بزرگ عهد کرد نگذارد پرچمی که رضا بلند کرده زمین بخورد و تا پای جان از ایران و اسلام دفاع کند. 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper