🔻 #هنگ_سوم
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
♦️ پس از ۱۱ ماه جدایی بالاخره در روز بیست و هشتم مارس ۹/۱۹۸۲ فروردین ۱۳۶۱ به یگان اصلی ام که هنوز در شمال شرق روستای «جفیر» مستقر بود، بازگشتم. این بار
#علایم اندوه و ناکامی در قیافه های تک تک بعثیها، به ویژه دکتر «ذر»، دکتر «رعد» و بالعکس شادی و سرور در چهره های دوستداران اسلام و انقلاب ایران پس از عملیات اخیر نیروهای اسلام حس میشد.
♦️ من با روحیه ای عالی و چهره ای بشاش بر آنها وارد شدم و به شیوه فاتحان و پیروزمندان درود و سلام گفتم تا خشم کسانی را که با اسلام و ایران دشمنی دیرینه داشتند، برانگیزم.
♦️ از آنجایی که شرایط تغییر کرده بود، برخلاف گذشته از بحث سیاسی و اشاره به مسایل جبهه پرهیز کردم. ۲۹ مارس ۱۰ فروردین سه روز مرخصی در خواست کردم تا به جستجوی #برادرم که جزء نیروهای منطقه دزفول بود، بپردازم. در بین راه دو مساله ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
♦️از یک سو به پیروزی نیروهای اسلام میاندیشیدم و از این بابت بسیار خوشحال بودم و از سوی دیگر نگران سرنوشت تنها #برادرم که رادیو تهران از انهدام یگان او خبر میداد بودم.
به شهر کوچکم رسیدم و آثار نبردها را در چهره مردم و احساسات متفاوتی که از خود نشان میدادند مشاهده کردم. عده ای از این پیروزیها خوشحال و عده ای دیگر به دلیل بی اطلاعی از سرنوشت فرزندانشان نگران و افسرده خاطر بودند. هنگامی که وارد منزل شدم 👈مادرم با قیافه ای غم زده و چشمانی اشکبار به استقبالم آمد. فضای غم آلود خانواده، شادی پیروزی را از من گرفت. همه مردم به ویژه آنهایی که برای اطلاع از سرنوشت فرزندانشان به شهر #العماره رفته بودند خبرهای مربوط به نبردها و شکستهای نیروهای ما را برای یکدیگر تعریف میکردند. این عده هنگام ورود به شهر العماره گروه گروه نیروهای عراقی را دیدند که وارد منطقه مرزی #فکه و خود العماره شده بودند. با این همه رسانه های تبلیغاتی رژیم به ویژه تلویزیون با #وقاحتی تمام اخباری غیر واقعی همراه با تصاویری جعلی از صحنه نبرد را به نظر
مردم رسانده و شکست را پیروزی و فرار را پیشروی و فتح نشان داد.
♦️دستگاه تبلیغات بعثیها از شیوه های تبلیغاتی #نازیها تقلید می کرد و نظریه مشهور «آنقدر #دروغ بگو تا مردم باور کنند.» را اعمال می کرد.
♦️خاطرم هست که آن روزها فیلم مستندی همراه با تفسیر سیاسی از تلویزیون پخش شد. این فیلم یک افسر عراقی را نشان میداد که اطرافش را عده ای سرباز احاطه کرده و از آب رودخانه کوچکی که مفسر ادعا می کرد آب رود #کرخه است مینوشیدند. او با هیجانی تمام می گفت: این همان رود کرخه است و این نیروهای ما هستند که در کنار رودخانه مستقر شده اند. در حقیقت آن رود کوچک همان رود مرزی 👈«دویریج» که در نزدیکی فکه واقع شده است. بود. روز بعد صدام در جمع
به اصطلاح مجلس ملی نمایندگان ظاهر
شد تا تحولات نبردهای #فتح المبین را برای آنان تشریح کند. او در توجیه شکست نیروهای ما گفت: نیروهای دلاور ما برای سازماندهی سیستم دفاعی خودشان به پشت 👇
♦️خط عقب نشینی کرده اند. درست همان گونه که پیشروی میکردند. آنگاه با اشاره به نقشه ای که مقابلش قرار داشت، گفت: «به اینجا منتقل شده اند...» اعضای بیخبر و ناآگاه مجلس ملی از وضعیت جبهه و مساحت واقعی منطقه ای که نیروهای ما به #ایرانیها واگذار کرده بودند، اطلاعی نداشتند. 👈فقط به چند سانتی متری که برروی نقشه جابه جا شده بود چشم دوخته بودند. صدام به تعداد اسرا هم اشاره کرد. این اولین بار بود که صدام به وجود اسرای عراقی که ایرانیها اسیر کرده بودند اعتراف می کرد، در حالی که قبل از عملیات فتح المبین بیش از #۷هزار عراقی به اسارت در آمده بودند. او در توجیه کثرت تعداد اسرا گفت: من از کلمه اسیر #نفرت داشته و دارم ولی برادران ! طبیعی است که در جنگها، نظامیانی اسیر میشوند ؛ و آنهایی که به اسارت در آمدند، جزء نیروهای #بی_تجربه و غیر آموزش دیده بودند.
♦️صدام با این شیوه عوام فریبانه میخواست از اهمیت پیروزی ایرانیها و فضاحت شکست نیروهای خود بکاهد. #وگرنه_چرا نیروهای ما قبل از شروع حمله برای تقویت سیستم دفاعی خودشان طبق ادعای صدام عقب نشینی نکردند؟ درست است که برخی از این نیروها را افراد جيش الشعبی و نیروی ماموریتهای ویژه تشکیل میدادند ولی اکثر نیروها از #پرسنل_لشکرهای۱۰ زرهی و لشکر یک مکانیزه که از #بهترین_لشکرهای نظامی عراق به حساب میآمدند بودند.
♦️ شیوه برخورد صدام و رسانه های تبلیغاتی موجب گردیده بود که اعتمادشان را در نظر ملت روز به روز از دست بدهند و حتی مورد تمسخر آنان قرار گیرند.
#هنگ_سوم
@seYed_Ekhlas🇮🇷
🔻 #هنگ_سوم
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
♦️روز بعد از منزل همسایه صدای شیون و زاری شنیدم. بیرون آمدم و از یکی از فرزندان آن خانواده علت گریه وزاری را سئوال کردم. پاسخ داد: «برادرم موسی در جبهه کشته شده است.»
♦️گفتم: «پس جنازه اش کجاست؟»
گفت: در بیمارستان الرشيد بغداد...
گفتم: چه موقع جنازه را می آورید؟ گفت: دو هفته دیگر.
با تعجب پرسیدم: «چرا دو هفته دیگر؟»
گفت: «عوامل اطلاعاتی با دادن این خبر گفتند که دو هفته دیگر نوبت شما میرسد.» اجساد کشته ها به نوبت به خانواده هایشان تحویل داده میشدند تا کنجکاوی و خشم مردم را تحریک نکند و آنها از میزان خسارات و عمق فاجعه بی اطلاع باشند. این عادت دیرینه بعثیها بود. ♦️آنها حتی ساده ترین حقایق را از ملت پنهان میکردند. به او گفتم: «خداوند به شما صبر دهد. نامه ای به شما میدهم که به یکی از آشنایانم بدهی شاید او بتواند شما را در تحویل خارج از نوبت جسد برادرتان یاری کند.» نامه ای نوشتم و به او دادم. روز بعد جسد را تحویل گرفتند و من در تشیع جنازه او تا کربلا شرکت کردم. پس از زیارت و غسل میت برای خاکسپاری راهی نجف شدیم. زمانی که وارد گورستان بزرگ نجف شدیم، از توسعه ناگهانی آن تعجب کردم. گورستان جدیدی را دیدم که بر سر در آن نوشته شده بود #گورستان قادسیه صدام».
عجیب بود، زیرا اوایل جنگ وقتی جسد یکی از قربانیان جنگ به نام «عبدالکریم» را - که همسایه امان بود- دفن کردیم، تعداد کشته ها دهها نفر بود، اما اینک هزاران کشته در اینجا دفن شده بود که اکثراً جوان و نوجوان بودند. گورستان تاثیر بسیار بدی در من گذاشت، به طوری که هنوز مراسم دفن تمام نشده محل را ترک کردم. در حالی به منزل بازگشتم که از دیدن آثار این جنگ لعنتی عمیقاً متاثر شده بودم. عصر همان روز تصمیم گرفتم که صبح فردا برای یافتن نام و نشانی از برادرم به شهر #العماره بروم.
♦️آن شب حزن انگیز را با یکی از دوستانم میگذراندم. او برای احوالپرسی از من آمده بود. ساعت ۱۰ زنگ در منزل به صدا در آمد. شتابان رفتم و در را باز کردم. شخصی را مقابل خود دیدم که گفت: - بفرمایید این نامه برادرتان.
او سالم است. نگران نباشید.
یونیفورم جيش الشعبی بر تن داشت.
آنچه را میشنیدم باور نمیکردم. معمولاً افراد جيش الشعبی می آمدند تا به مردم خبر کشته شدن فرزندانشان را بدهند. این مرد بدون اجازه و با دستپاچگی وارد منزل شد. ناگهان از پشت سر صدای مادرم را شنیدم که میپرسید: چه خبر شده است ؟
گفتم: «خیر است مادر نگران نباش!»
مرد وارد اتاق پذیرایی شد و من به سرعت نزد مادرم برگشتم. به او گفتم این نامه برادرمان است. او سالم است و حالا در العماره بسر می برد.
ناگهان بغضش ترکید اما سریع برای حاضر کردن چایی به آشپزخانه برگشت.
♦️آن مرد نشست و خود را به عنوان یکی از دوستان برادرم که در محلات اطراف شهر سکونت داشت معرفی کرد. پرسیدم: «چگونه این نامه را به دست آوردی؟»
جواب داد:
«برادر کوچکم، مطشر جزء پرسنل لشکر ده زرهی در منطقه دزفول بود. یونیفورم جيش العشبی را پوشیدم و به العماره رفتم و از آنجا برای یافتن او عازم منطقه مرزی فکه شدم. به آنجا رسیدم و برادرت را برپشت یک دستگاه تانک دیدم. نزد او رفته و در مورد برادرم از او سئوال کردم. برادرت به من گفت که او(برادرم) به اسارت درآمد و به چشم خود دیده که او را به داخل یک دستگاه کامیون سوار کردند. اما برادرت توانسته بود از دست نیروهای #ایرانی فرار کند؛ و این نامه را برای شما
فرستاد.»
♦️او پس از بیان این مطالب به گریه افتاد و در فقدان برادرش آه و ناله سرداد. او را تسلی داده و گفتم: نگران نباش! او در ایران اسیر شده و از مرگ رهایی پیدا کرده است. انشاءالله روزی سالم و بی دغدغه نزد شما باز خواهد گشت.»
دریافت خبر سلامتی برادرم آرامش و سروری در قلبم بوجود آورد که راحت تر میتوانستم خود را برای عزیمت به بصره جهت پیوستن به واحدم مهیا کنم. آن روز پس از خواندن نماز صبح، مادر مظلومم مرا در میان بازوان گرم و پرمهرش گرفت و در حالی که دستهایش را به طرف آسمان بلند کرده بود دعا کرد و برایم دعای سفر خواند.
♦️ در طول مسیر آثار شوم جنگ، خصوصاً نبردهای اخیر را در چهره های مردم به وضوح مشاهده میکردم. تعداد اسرای عراقی به #۱۵ هزار نفر رسیده بود. #دو برابر این تعداد را کشته ها و زخمیها تشکیل می دادند. مردم با ایما و اشاره از یکدیگر میپرسیدند: این جنگ به چه منظوری و به خاطر چه کسی شروع شده است و این کشتار و ویرانی تا کی ادامه خواهد یافت؟
♦️واقعیت این است که هیچ کس جرات حرف زدن نداشت بلکه چشمها با اشاره سخن میگفتند و لبها به آرامی نجوا می کردند.
#هنگ_سوم
@seYed_Ekhlas🇮🇷