#داستانک
*قایقهای خالی*
وقتی جوان بودم ، قایقسواری را خیلی دوست داشتم.
یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایقسواری میکردم و ساعتهای زیادی را آنجا به تنهایی میگذراندم.
در یک شب زیبا و آرام ، بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم ، درون قایق نشستم و چشمهایم را بستم.
در همین زمان ، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.
عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم ، آرامش مرا بههم زده بود دعوا کنم ؛ ولی دیدم قایق خالی است!
کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم.
حالا چطور میتوانستم خشمم را تخلیه کنم؟
هیچ کاری نمیشد کرد!
دوباره نشستم و چشمهایم را بستم.
در سکوت شب کمی فکر کردم.
قایق خالی برای من درسی شد.
از آنموقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود ، پیش خود میگویم:
*«این قایق هم خالی است!»*
✅ سرو سهی
@sarvecahi
@sarvecahi
🔸 #داستانک
🔹روایت شده که در وادی طور به موسی (علیه السلام) (از جانب خداوند) ندا رسید که موسی، برو و پست ترین مخلوق مرا بیاور حضرت موسی (علیه السلام) رفت و سگی را یافت و قلاده ای را بر گردن او بست و با خود می آورد در بین راه با خود منکر کرد نکند این سگ از من شریف تر باشد؟! قلاده را باز کرد و سگ را رها کرد. به جانب طور روان شد. ندا رسید که:موسی به عزت و جلالم سوگند اگر سگ را با خود می آوردی نور نبوت را از وجودت خارج می ساختم.
✅ سرو سهی
@sarvecahi
@sarvecahi