eitaa logo
سنگرشهدا
6.9هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :مقدمه ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 1 اولین بار«سید نورالدین عافی» را با صدایش شناختم، صدایی که شرح پر ماجرای حضورش را از کردستان تا جنوب کشور عزیزمان باز میگفت. سال 1374 بود و من تازه با دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری آشنا شده و مشغول پیاده کردن نوارهای خاطرات رزمندگان بودم. بعد از پیاده نویسی خاطراتی پراکنده، حدود بیست نوار تحویل گرفتم که حاوی خاطرات بلند رزمنده جانبازی به نام سید نورالدین عافی بود. این نوارها نیمی از چهل ساعت مصاحبه آقای موسی غیور با ایشان بود که در سالهای 1372و 1373، انجام شده بود. آقای غیور که مدتی همکار سید نورالدین عافی در دانشگاه علوم پزشکی تبریز بود، خاطراتی از سید شنیده و بر آن شده بود تا خاطرات دوران دفاع مقدس او را ضبط کند. جلب رضایت سید برای این مصاحبه خود جریانی شنیدنی دارد که آقای عافی آن را در آخرین دقایق مصاحبه فاش کرده و در صفحات آخر کتاب نوشته شده است. زمانی که نوارهای مصاحبه را برای پیاده کردن تحویل گرفتم گمان نمیکردم با شنیدن این خاطرات وارد دنیایی بزرگ و سخت زیبا به نام ادبیات دفاع مقدس خواهم شد. زمانی که آخرین قسمت را به دفتر تحویل میدادم دلم میخواست صاحب آن صدای رنجدیده را که با صداقت و بی ریا از هفتاد و هفت ماه نبرد کم نظیرش میگفت میدیدم یا لااقل حس احترام و قدردانیام را به خاطر رنجهای بی پایانی که از زبان او بر کاغذ نشانده بودم با نامهای به ایشان میرساندم...
✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 3 فصل اول کوچه باغ های کودکی به گواهی شناسنامه ام پانزدهم شهریورماه 1343 به دنیا آمدم، هر چند آقاجانم میگفت شناسنامه مرا چند ماهی پس از تولدم گرفته است. روستای زادگاهم «خلجان» در نزدیکی تبریز روستایی بزرگ با باغهای فراوان بود. پدرم «سید حسین عافی» در همین روستا کشاورزی میکرد و ما مثل بقیه کشاورزان زندگی ساده و سختی داشتیم. خانواده پرجمعیتی هم بودیم، آقاجان و مادرم «خانم نمکی» شش بچه داشتند؛ میررحیم، فریده، میربیوک، سید نورالدین، سید صادق و لعیا. زندگی مان با باغداری و کشاورزی می گذشت تا اینکه در سال 1346، دار قالی در خانه ما علم شد و به تدریج من هم برای کمک به گذران زندگی پای دار قالی نشستم. اوایل فرش را برای دیگران می بافتیم اما رفته رفته اوضاع زندگی بهتر شد و وقتی یکی دو فرش برای خودمان بافتیم آقاجان و خانم راهی سفر حج شدند. سال 1348 بود و سفر حجاج آن موقع دو ماه و نیم طول میکشید. در بازگشت، در منطقه کردستان راهزنان همه بار و بندیل کاروان را دزدیده بودند و چشم ما به دیدن سوغاتی هامان خشک شد! از همان بچگی رابطه من و آقاجان با بقیه بچه ها فرق میکرد. همدیگر را خیلی دوست داشتیم. صبحها وقتی ما پای دار قالی می نشستیم او به باغ میرفت تا بار انگور را آماده کند و به «سردرود» ببرد، همان وقت به من اشاره میکرد که «زود بیا»!
✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 4 من هم بیشتر به بهانۀ دستشویی از قالیبافی در میرفتم. مسافت حدود دو و نیم کیلومتری خانه تا باغ را می دویدم و می دیدم آقاجان منتظر من است. خیلی وقتها نان روغنی هم میخرید که من دوست داشتم. این رابطه طوری بود که حتی بزرگتر که شده بودم کنار آقاجان می خوابیدم. گاهی شبها که خواب می دیدم از آقاجان دور شده ام، گریه ام می گرفت. از بچگی همیشه از خدا می خواستم هیچوقت مرا از او جدا نکند و شکر خدا این دعایم مستجاب شده هر چند از این نظر در سالهای جنگ، به هر دوی ما سخت گذشت. تابستانها که فصل باغ بود، هر شب باید کسی در باغ می ماند. پدر و عمویم یک شب در میان در خانه باغ می ماندند. من هم با هردوشان در باغ می ماندم. طوری که گاهی حاج خانم پیغام میفرستاد: «نورالدین! آش کلم گذاشتم ها! زود بیا!» من هم که این آش را دوست داشتم خودم را به خانه می رساندم. یک شب عمو و آقاجان هر دو فکر می کنند نوبت دیگریست که در باغ بماند و در نتیجه من تنها در خانه باغ ماندم! نصف شب، بیدار شدم و دیدم تنها هستم، شب تاریکی بود. ترسیدم. دیدم سگمان جلوی در خوابیده. سگ باوفایی بود، شبها قلاده اش را باز می گذاشتیم و توی باغ می گشت. حیوان حس کرده بود من تنها مانده ام. فکر کردم بروم باغ بالا که خانه عمه ام آنجا بود و از همه نزدیکتر بودند. سگ همراهم شد.
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 5 هفتصد هشتصد متر در سیاهی شب رفتم و به خانه عمه رسیدم. در زدم اما کسی در را باز نکرد. ترسیده بودم. بیچاره عمه و بچه هایش هم ترسیده بودند. آن روزها بچه های همسن و سال مرا از «جوئود» می ترساندند. اگر می خواستند جایی نرویم می گفتند: «اونجا نریدا! جوئود میاد خونتونو میمَکه!» البته من هم ذهنم گیر میکرد که «آخه مگه جوئود پشه اس که خون میخوره؟!» آن شب بچه های عمه از اینکه جوئود پشت درشان آمده زهر ترک شده بودند! بالاخره وقتی دیدند از رو نمیروم رفته بودند پشت بام و... وقتی در باز شد رفتم زیر پر مادربزرگم «فاطما ننه». پیرزن پشت سر پسرهایش هی غر میزد: «خودشون گرفتن خوابیدن و بچه تنها مونده...» ترس آن شب ـ که بچه ای هفت ساله بودم ـ هرگز از یادم نمی رود. با همه سختیها، روزگار شادی داشتیم. آقاجان صبحها پول توجیبی میداد، پنج قِران به برادر بزرگتر و پنج قران به ما سه برادر. من و بیوک و صادق مجبور میشدیم این پنج قران را سه قسمت کنیم. دو تا دو قران و یک، یک قران که نوبت میگذاشتیم و یک قران بین ما سه تا میچرخید اما معمولاً وقتی نوبت یک قران برداشتن من میشد، جرزنی میکردم. من و برادرم سید صادق که بیشتر با هم بودیم، چند دوست دیگر هم داشتیم که همیشه با هم بازی میکردیم. . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هم خودشان بودند هم لباس هایشان ..! کافی بود ببارد تا عطرشان در سنگرها بپیچد iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
اینــان ؛ لشکریان غایـب عاشوراینـد ! ڪہ خــدا خواست کمی دیرتر به ڪربلا برسند تا سپرِ بلای زینـب باشنـد ... iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
●طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. ●معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... ●پدری سر پسر را به دامن گرفته است... شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر... کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردی؟ 🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
@Ostad_Shojaeشرح دعای ندبه 37.mp3
زمان: حجم: 12.84M
منتظر کسی‌ست که؛ ۱. آینده را بشناسد ۲. برای ساخت آینده برنامه ریزی کند ۳. شروع به ساخت آینده کند. و برای بکار بستن این سه، باید دو اصل را در زندگی خود پیاده کند... کدام دو اصل و چگونه باید آن‌ها را بکار ببندد؟ 🎤 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 6 «حسن نمکی»، «سید محمد و سید علی حسینیان» که دو برادر بودند، «سید محمد ایزدخواه» و سه نفر دیگر که بعدها راه شان از ما جدا شد و گرفتار موادمخدر شدند. عجیب است که از همان وقتها در بعضی چیزها با هم اختلاف داشتیم. معمولاً وقتی در کوچه باغها میرفتیم ما به انگور، گردو و گیلاس های باغ مردم که منظره های قشنگی درست میکردند، دست نمیزدیم اما آن سه نفر راحت میچیدند و میخوردند. یادم هست با اینکه گیلاس دوست داشتم اما باغ ما هیچوقت محصول گیلاس نداشت. بنابراین، آقاجان هر وقت میپرسید: «چی بخرم؟» زود میگفتم: «گیلاس!» با دوستانم در کنار درس و کار، فوتبال هم بازی میکردیم. تا دو سه سال قبل از انقلاب تیم داشتیم و اسم تیم مان هم «رستاخیز» بود! خبر نداشتیم رستاخیز اسم یک حزب سیاسی است. این حزب در تبلیغ خودش پیراهن هایی که اسم «رستاخیز» رویشان چاپ شده بود به بچه های ده داده بود و ما موقع بازی تنمان میکردیم. بیخبر از همه جا! در میان خاطرات کودکی، ایام ماه محرم برای همه بچه ها روزهای ویژه ای بود. بین خانه ما و مسجد ده فقط خانۀ عمویم فاصله بود. بنابراین، هر وقت در مسجد برنامه ای بود ما هم میرفتیم. داییام «حاج علی اکبر نمکی» بزرگ ده بود، سواد خوبی داشت و به رساله وارد بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه:7 اغلب در مسجد از بچه ها نماز و احکام میپرسیدند و هر کس نمازش را درست میخواند جایزه میگرفت؛ یک قران یا دو قران... روزهای محرم مسجد شور و حال دیگری داشت. از بچگی ماه محرم را دوست داشتم و یکی از دلایل این علاقه سفره های بزرگ احسان و پلو در ماه محرم بود! آن روزها تا این حد استفاده از برنج مرسوم نبود و در طول سال بیشتر از دو یا سه بار برنج نمیخوردیم. گاهی رشته را مثل برنج دم کرده و میخوردیم. اما مطمئن بودیم دهه محرم یک پلو خورشت حسابی خواهیم خورد! از روزگار کودکی گاهی حرفهایی میشنیدیم که در ذهن کوچک ما سؤالهای بزرگ درست میکرد. آقاجانم که در روزگار جوانی عضو حزب بود یک سرنیزه قدیمی داشت که همیشه قایمش میکرد. ما که به این چیزها علاقه داشتیم کنجکاو بودیم آن را ببینیم و دست بزنیم. اما او میگفت: «آدمای شاه پیداش میکنن!» میپرسیدم: «مگه آدمای شاه عِلم غیب دارن!» و جواب میشنیدم «آره!» با این حرفها طبیعی بود که از شاه و آدمهایش بترسیم. در سال 1350 خانواده ما با یکی از اهالی ده، سر آب درگیر شدند. آنها که از نزدیکان کدخدا بودند و نفوذ زیادی داشتند، از ما شکایت کرده و گفته بودند ما به شاه فحش میدهیم! نتیجه این شد که پدر و عمویم را گرفتند و چهل پنجاه روز در زندان نگه داشتند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
در جانِ ماست شوقِ شهادت الی الابد وقتی به سیدالشهدا اقتدا کنیم 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند. مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود. 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊