eitaa logo
کانال کمیل 🇮🇷
6.4هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
123 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Montazermontaghem135 @Ashena_bineshan ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
@salambarebrahimm 💠 بوی عطر #عجیبی داشت. هر وقت اسم #عطرش رو میپرسیدیم  سربالا جواب میداد  وقتی شهید شد تو #وصیت نامه اش نوشته بود :  «بخدا قسم #هیچگاه به خودم عطر نزدم   هروقت میخواستم معطر بشوم از ته #دل می گفتم  " یا حسین (ع) "  #شهید_علی_حیدری 📚منبع: تا کربلا
💠 🕊 👈 نارنجک 🌷قبل از مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل برگزار شده بود. 🌷 بجز من و ، سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول بودند. 🌷 اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. يك دفعه از پنجره اتاق یک به داخل پرت شد....! 🌷دقیقاً وسط اتاق افتاد. از ، رنگم پرید. همینطور که كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام شد. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیده بودند. 🌷لحظات به سختی مى گذشت، اما صدای نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم نگاه کردم. از صحنه ای که می دیدم خیلی کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود، گفتم: آقا !! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. 🌷صحنه بسیار بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی خوابیده بود. در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک بود. افتاد داخل اتاق. 🌷....ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک، به زبان بین بچه ها می چرخید. 📚 کتاب سلام برابراهیم 🌸 @SALAMbarEbrahimm
📝 بوی عطر داشت. هر وقت اسم رو میپرسیدیم  سربالا جواب میداد  وقتی شهید شد تو نامه اش نوشته بود :  «بخدا قسم به خودم عطر نزدم   هروقت میخواستم معطر بشوم از ته می گفتم  " یا حسین (ع) "  ✍ از کتاب: تا کربلا 🌷🌷 @SALAMbarEbrahimm
🕊 💠 نارنجک 🌷قبل از مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل برگزار شده بود. 🌷 بجز من و ، سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول بودند. 🌷 اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. يك دفعه از پنجره اتاق یک به داخل پرت شد....! 🌷دقیقاً وسط اتاق افتاد. از ، رنگم پرید. همینطور که كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام شد. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیده بودند. 🌷لحظات به سختی مى گذشت، اما صدای نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم نگاه کردم. از صحنه ای که می دیدم خیلی کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود، گفتم: آقا !! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. 🌷صحنه بسیار بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی خوابیده بود. در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک بود. افتاد داخل اتاق. 🌷....ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک، به زبان بین بچه ها می چرخید. 📚 کتاب سلام بر ابراهیم
" " را برای ما جا گذاشت ، تا روزی بدانیم ، از ما بود... " هویتش " بود! اما " دلش " را به زد... راز است... 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💠يكبار با او بحث كردم كه چرا برای كار پول نمی گيری؟ خُب نصف قيمت ديگران بگير?. تو هم خرج داري و... 🔰هادی خنديدو گفت:‌ خدا خودش مي رسونه، آدم برای بايد كار بكنه، اوستا كريم هم هوای ما رو داره، هر وقت داشتيم برامون می فرسته. 🔰بعد مكثي كرد و ماجرای را برایم تعریف کرد.گفت: يه شب تو همين مشكل مالی پيدا كردم. خيلي به پول احتياج داشتم. 🔰آخر شب مثل هميشه رفتم تو و مشغول شدم. اصلاً هم حرفي در مورد پول با مولا (علیه السلام) نزدم 🔰همين كه به چسبيده بودم يه آقايی به سر شانه من زد و گفت:‌ آقا اين پاكت مال شماست. 🔰برگشتم و ديدم يك آقای پشت سر من ایستاده. او را نمی شناختم بعد هم بی اختيار پاكت را گرفتم. 🔰هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از راهی منزل شدم. پاكت را باز كردم. باتعجب ديدم مقدار زيادی پول نقد داخل آن پاكت است. 🔰هادي دوباره به من نگاه كرد و گفت: ، همه چيز دست خداست من براي اين مردم ضعيف، ولی كار می كنم. هم هر وقت احتياج داشته باشم برام می ذاره تو پاكت و می فرسته. 🌷
همیشه می گفت و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده، می گفت من صدای هل من ناصر امام حسین(ع) را الان می شنوم. حرف های می گفت که ما را مجاب می کرد. محمدرضا می گفت چون فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ نیاوردند که چطور کمک می‌کنیم، من به عنوان حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم. می‌گفت شما فکر کن (عج) ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛ امام زمان (عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان سرباز و که ایشان را خوشحال کند؟