🗞 وقتی بهخیر گذشت...
🌷 شهید سید حمیدرضا موسوی
🔹️ دو دختر شیرینزبانِ خردسالش را در پناه چادرش میگیرد و صبورانه از آقاسیدِ ۲۵سالهاش میگوید: «مربی صالحین بودیم و نقطه عطف ما همینجا بود...»
مترادفها بهدنبال هم میآیند: کُهَنز، مسجد امیرالمومنین، جهاد فرهنگی، شهید مصطفی صدرزاده... «سید حمیدرضا، هشت ساله بود که شد شاگردِ آقا مصطفی؛ شاگردی به سانِ استاد... و مطیع امر ولی فقیه، تمامِ وقتش صرف خدمت بود؛ جمعههایش هم شده بود سهم نوجوانان. بیقرارِ شهادت بود و دائم میگفت: «من نیامدهام که بمانم؛ برای شهادتم دعا کنید» و ردپای این عشق، در انتهای دلنوشتههایش با جملهی «بماند برای بعد از شهادتم» مشهود بود.
قبل از حمله اسرائیل، برای رفع خستگیام، گل و هدیهای آورده بود، بچهها که گل را پرپر کردند، گفت: من هم مثل این گل پرپر میشوم و خندید.»
روز آغاز جنگ، با غسلِ شهادت راهی مأموریت شد، ولی قبل از رفتن، دختر سومش را که هنوز متولد نشده، به امیدِ بشارتِ ظهور، «بُشری سادات» نامید.
۲۵ تیرماه ۱۴۰۴، سید حمیدرضا موسوی خود، روضه مصور شد و ارباً اربا، سوخته و بیسر به آغوش اباعبدالله شتافت و جمله همیشگیاش را به تصویر کشید: شهادت؛ یعنی قرار بود بمیری ولی بخیر گذشت...
🖼
#فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ محدثه پارسی
📥 نسخه PDF را از
اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه
#صدای_ایران
📲
@sedaye_iran_newspaper