هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 سرباز امام زمان
🌷 شهید مصطفی غریب شیرنگی
🔹️ همسرش میگفت: «وقتی پیکر مصطفی را یافتند، پیکرش رو به قبله و دستش بهحالت سلام دادن بالا بود؛ همانطور که شبها باوضو میایستاد و به اهلبیت(ع) سلام میداد؛ گویی همان لحظه، آخرین سلامش را به امام زمان(عج) و اهلبیت(ع) تقدیم کرده بود.» پاسداری دهه هفتادی که همسری مهربان بود و هر روز از محل کارش پیام عاشقانه در قالب یک بیت شعر یا عبارتی محبتآمیز برای همسرش تقدیم میکرد. پسری که بهفرمودهی مادر، در هر جمعی شادی و شور ایجاد میکرد و خاطرهای خوش میساخت. مثل همان خاطرهی تولد گرفتن برای خواهرش و بردن کیک و هدیه به محل کار او. یا هدیهی ویژهای که برای همسرش در اولین دیدار آشنایی تقدیمش کرده بود. اذان زیبایی که در مسجد جامع اصفهان گفته بود خاطرهی خوش برای همسرش ساخته بود و دلباختگی به حضرت زهرا (س) در روضههایی که میخواند جلوهگر بود. دائمالوضو بود و همانطور به محبوبش رسید. شهید «مصطفی غریب شیرنگی» اصالتاً اهل روستای شیرنگ علیا استان گلستان بود و در رشته عمران تحصیل کرده بود. سرانجام در ۲۵ خردادماه در پی حملات تروریستی رژیم صهیونیستی در محل کارش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در قطعه ۴۲ بهشت زهرا (س) تدفین شد.
🖼#فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ محیا عبدلی
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📲 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 راضی به رضای خدا
🌷 شهیده سیده معصومه عظیمی
🔹️ بیست سال از زندگی مشترکشان میگذشت. با سید محمد عظیمی (پرسنل نیروی انتظامی) پسرعمو دخترعمو بودند. شهیده سیده معصومه عظیمی کارمند دبیرخانه محرمانه در سازمان صداوسیما بود. تهتغاری خانه بود و عصای دست پدر و مادر. همسرش میگفت: سیده معصومه به حجاب خیلی اهمیت میداد و دست به خیر بود. در روستای پدری صندوق قرضالحسنه ایجاد کرده بود، تا به نیازمندان کمک کند. در سازمان به خوشرویی، دقت و مسئولیتپذیری معروف بود. ضامن خیلیها شده بود. تهدید رژیمصهیونسیتی هم نتوانست او را از رفتن به محل کارش منصرف کند. یک ساعت قبل از حملهی رژیم صهیونسیتی با سیدمحمد تماس گرفت. از صبح چند بار با هم صحبت کرده بودند. هر بار سیدمحمد گفته بود: «حاجیه خانم کاش نمیرفتی! کاش بری طالقان.» و او هر بار با اطمینان گفته بود: «راضیام به رضای خدا. سرنوشت من، هرچی باشه همون میشه». سیده معصومه عظیمی در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، در حمله ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی به ساختمان شیشهای صداوسیما، ترکش موشک به پهلویش اصابت کرد و مظلومانه به شهادت رسید. او در زادگاهش، روستای جزینان شهرستان طالقان، به خاک سپرده شد.
🖼#فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ مریم رضازاده
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📲 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 آقای قاضی
🌷 شهید علی قناعتکار ماوردیانی
🔹️ زودتر از همه وارد دفتر کارش شد. چند دقیقهای پشت میز ایستاد؛ تیرماه ۶۷ را به یاد آورد؛ عید غدیری که در بیستسالگی داماد شده بود، با یادگاریهایی از روزهای سخت جبهه و یاد دوستان شهیدش. تحصیلات حوزویاش که تمام شد، برای خدمت در نظام، آزمون قضاوت داد. قبولیاش، او را راهی اهواز کرد؛ دادیاریای که در آن ماهی یکبار بیشتر خانوادهاش را نمیدید. سالها گذشت و به تهران برگشت؛ شد معاون دادستان و بعد دادستان زندان اوین. خانه با صدای همیشگیاش جان میگرفت: «سلام دخترِ گلِ بابا.» هانیه و حامد دنیای او بودند. ۲۲ خرداد، روز بازگشت همسرش از حج، به استقبالش رفت. کوتاه بود، اما گرم؛ کسی نمیدانست آخرین دیدارِ زمینیشان رقم میخورد. چند روز بعد، وقتی خبر حمله به زندان پیچید، دل حامد فروریخت. پس از اطمینان از شهادت بابا، پیامکی برای مادر فرستاد: «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا…» دوم تیر ۱۴۰۴، روز تولد دخترش، با موشکهای رژیم اشغالگر صهیونیستی که اوین را نشانه گرفت، قاضی علی قناعتکار ماوردیانی به شهادت رسید؛ مردی که تمام عمر پای عدالت ایستاده بود و رهایی حقیقی را همانجا میان انجام وظیفه یافت و پس از طواف بر گرد ضریح مطهر حرم بانوی کرامت در مقبره شهید مفتح به خاک سپرده شد.
🖼#فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ سمانه اعتمادیجم
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📲 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 هدفمند و بابرنامه
🌷 شهید آرمین باکویی
🔹️ مرد عکس چهار نفرهی آرمین، پدر، مادر و خواهرش را روی میز میگذارد. شمعِ مشکیِ کنارِ قاب عکس با نوری لرزان و بیقرار روشن است. مرد روی مبل مینشیند. دستهایش را در هم قلاب میکند و میگوید: « آرمین، خواهرزادهام شانزده ساله بود. دانشآموزِ نخبهی رشته تجربی که داشت برای کنکور آماده میشد. میخواست کنکور پزشکی شرکت کند. میگفت: میخواهم جراح بشوم. در کارهایش جدی و مصمم بود. در کنار درس، فوتبال را هم خیلی دوست داشت. مدالهای زیادی در فوتبال گرفته بود. مدالهایش را در کیفی گذاشته و به دیوار اتاقش نزده بود. میگفت: میترسم جلوی چشمم باشند و دچار غرور بشوم.» چشمهای مرد میدرخشند. اشک در چشمهایش حلقه میزند. لبش را میگزد. بغضش را فرو میخورد و میگوید: «رابطهی دایی و خواهرزادهای خیلی خوبی با هم داشتیم. خیلی با هم صحبت میکردیم. آرمین خیلی شبیه پدرش بود؛ منضبط، هدفمند و با برنامه. به او میگفتم خیلی به تو غبطه میخورم که از این سن، هدفت را پیدا کردهای و تکلیفت با زندگی و برنامههایت مشخص است. هرچند سرنوشت در ۲۳ خرداد تقدیر دیگری برایش رقم زد.» مرد پوستری از عکس شهید آرمین باکویی را به همراه شاخهای گل رز به مهمانها هدیه میدهد.
🖼#فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ سیده اعظمالشریعه موسوی
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📲 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 وقتی بهخیر گذشت...
🌷 شهید سید حمیدرضا موسوی
🔹️ دو دختر شیرینزبانِ خردسالش را در پناه چادرش میگیرد و صبورانه از آقاسیدِ ۲۵سالهاش میگوید: «مربی صالحین بودیم و نقطه عطف ما همینجا بود...»
مترادفها بهدنبال هم میآیند: کُهَنز، مسجد امیرالمومنین، جهاد فرهنگی، شهید مصطفی صدرزاده... «سید حمیدرضا، هشت ساله بود که شد شاگردِ آقا مصطفی؛ شاگردی به سانِ استاد... و مطیع امر ولی فقیه، تمامِ وقتش صرف خدمت بود؛ جمعههایش هم شده بود سهم نوجوانان. بیقرارِ شهادت بود و دائم میگفت: «من نیامدهام که بمانم؛ برای شهادتم دعا کنید» و ردپای این عشق، در انتهای دلنوشتههایش با جملهی «بماند برای بعد از شهادتم» مشهود بود.
قبل از حمله اسرائیل، برای رفع خستگیام، گل و هدیهای آورده بود، بچهها که گل را پرپر کردند، گفت: من هم مثل این گل پرپر میشوم و خندید.»
روز آغاز جنگ، با غسلِ شهادت راهی مأموریت شد، ولی قبل از رفتن، دختر سومش را که هنوز متولد نشده، به امیدِ بشارتِ ظهور، «بُشری سادات» نامید.
۲۵ تیرماه ۱۴۰۴، سید حمیدرضا موسوی خود، روضه مصور شد و ارباً اربا، سوخته و بیسر به آغوش اباعبدالله شتافت و جمله همیشگیاش را به تصویر کشید: شهادت؛ یعنی قرار بود بمیری ولی بخیر گذشت...
🖼#فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍ محدثه پارسی
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📲 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 لبخند ماندگار
🖤 شهیده یاسمین باکویی
▪️ دستهگلهای تسلیت دورتادور اتاق چیده شده و قابِ عکس چهارنفرهی یاسمین، پدر، مادر و برادرش به مهمانها خیرمقدم میگوید. مرد انگشت شستش را روی پیشانی فشار میدهد. چشمهایش را میبندد و باز میکند. سرش را بالا میآورد.
دستهایش را روی هم میگذارد و میگوید: «خواهرزادهام یاسمین، ۲۳ سالش بود؛ دانشجوی سال دوم کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر در گرایش معماری دانشگاه صنعتی شریف. در حال آماده کردن پایاننامهاش بود. پروژهاش در زمینهی اینترنت اشیا (IOT) و بهینهسازی استفاده از دستگاههای متصل به این فناوری بود. با جدیت در تلاش بود تا پایاننامهاش را تمام کند و در تابستان ۱۴۰۴ فارغالتحصیل شود. استفاده از وقتش خیلی برایش اهمیت داشت؛ منضبط و هدفمند بود. میگفت: میخواهم به جایی برسم که بتوانم کارآفرینی کنم و دیگران را زیر پروبال خودم بگیرم.»
نگاه مرد رویِ عکسِ قاب گرفتهی یاسمین ثابت میماند. تندتند پلک میزند تا اشکش سرازیر نشود: «دختری آرام و پرتلاش که در سحرگاه ۲۳ خرداد آسمانی شد.» نام شهیده یاسمین باکویی برای همیشه در دانشگاه صنعتی شریف زنده خواهد ماند.
📝#فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
✍️ سیده اعظمالشریعه موسوی
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
📝روزنامه #صدای_ایران
📲 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 تولدی با آرزوی شهادت
💗 سرگرد شهید یونس ماهرو بختیاری
🔹️ غیرت و صلابت مرد و زن خطه لرستان از خردهرفتارهایشان هم پیداست. بانوی جوانی است و تنها ۴ سال کامش شیرینی زندگی مشترک را چشیده است. خاطراتش را مرور میکند: «عشق را در لحظهلحظه با او بودن زندگی کردم؛ برایم پناه بود و رفیق روزهای سخت. با حالخوبِ تولد هرسالش طلب شهادت میکرد.» سرگرد یونس ماهرو بختیاری ۴۰ساله بود؛ از نوجوانان ۱۲ -۱۳ساله تا سالخوردههای اهل دورود با او رفیق و ایاق بودند. بسیار بااخلاص بود و حُب اهلبیت، خصوصاً حضرتزهرا (س) را به دل داشت. به موضوعات مذهبی و اعتقادی برای کارهای تربیتی نوجوانان اهمیت ویژه میداد. بدون فکر و تأمل حرفی نمیزد. او از پرسنل تیپ ۵۷ سپاه حضرتابوالفضل(ع) لرستان بود. یک هفته پیش از شروع جنگ ۱۲ روزه، برای شرکت در یک دوره آموزشی به تهران آمد. همسر شهید ادامه میدهد: «جنگ که شروع شد، تماس گرفتم؛ گفت به خرمآباد برگشته. ازم خواست که آرام و قوی باشم و تأکید داشت، تا مدتی که کشور به دفاع نیاز دارد نمیتواند به خانه برگردد.» در ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ آرزویی که سالها برایش شمع تولد را فوت میکرد برآورده شد. پیکرش با زخم پهلو و بازوی شکسته در شهرستان دورود در دل خاک وطن جا گرفت.
🖼 #فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
📝 فخری حاجی
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 در راه خدمت
💗 پاسدار شهید محمدرضا لاجوردی
🔹️ ده سال از زندگی مشترکشان میگذشت و محمدرضا همان مردِ پرتلاش و پرشور خدمت بود؛ از کمک به مردم گرفته تا خادمی هیئت ریحانةالحسین. پرورشیافته در آستان امام حسین(ع) بود و نذرِ مادر برای امام رضا(ع). از کودکی با ایمان و عشق به خدمت بزرگ شد. اواخر، چلهی شهادت گرفته بود و پنجشنبههایش با خواندن دعای کمیل در جوار سیدالکریم میگذشت. همسرش محبوبه میگفت: «محمدرضا هدیهی امیرالمؤمنین بود؛ روز عید غدیر که عقدمان جاری شد، ده سال بعد، همان روز، همان هدیه را به راه امام عصر(عج) تقدیم کردم.» در آخرین دیدار، انگشترهایش را یادگاری به همسرش سپرد و در آخرین تماس گفت: «حلالم کن.» بامداد ۲۶ خرداد، موشکهای رژیم صهیونیستی پایگاه هوافضای بیدگنه شهریار را لرزاند و پاسدار محمدرضا لاجوردی، پدری ۳۳ ساله اهل سیاهکل گیلان، دو دخترش نورا و ریحانه را گذاشت و پر کشید. خبری از پیکرش نبود؛ همسرش برای آرامش دل خود به زیارت حضرت عبدالعظیم رفت و نذری پخش کرد. فردا خبر پیدا شدن پیکر رسید و محمدرضا در بهشت زهرا، قطعه ۴۲، آرام گرفت؛ مردی که با هر قدمش، عشق به خدمت و وفاداری به راه حق را در دلها جاودانه کرد و با شهادتش، چراغ یادش همیشه روشن ماند.
🖼 #فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
📝 سمانه اعتمادیجم
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 مقصد نهایی
💗 شهیده مهرنوش حاجیسلطانی
🔹️ مرد دستهایش را روی صورتش گذاشته است. انگشتهایش رویِ گونهها و پیشانیاش را پوشانده، بدنش آرام تکان میخورَد. شانههایش بالا و پایین میرود. دستهایش را برمیدارد. جرعهای آب میخورد و میگوید: «خواهرم مهرنوش بیست و هشت سال داشت. نه سال مهماندار هواپیمایی ماهان بود. از بچگی کلاس زبان میرفت. بعد از دیپلم تجربی تصمیم گرفت مهماندار بشود. سفر رفتن را خیلی دوست داشت. پدر و مادرم را مسافرتهای زیادی میبُرد. با ما دو برادر هم خیلی سفر میآمد. همیشه لبخند بر لب داشت. خیلی دختر مهربانی بود. برادرزادههایش را خیلی دوست داشت. میگفت: عمه یعنی مادر دوم بچههای برادرش. روز بیست و پنج خرداد ساعت دوازده و نیم شب به نارمک حمله شد. پدر، مادر و خواهرم به شهادت رسیدند. جرم خانوادهام این بود که همسایه دانشمند هستهای بودند؛ همین قدر ساده و بیدلیل! اسرائیل کار به اعتقادات نداشت، درهم میزد و به شهادت میرساند. مزار هر سهتایشان در بهشتِزهرای تهران است.» اشک به مرد امان نمیدهد. دستهایش را روی صورتش میگذارد و شانههایش میلرزند. شهیده مهرنوش حاجیسلطانی دختری با آرزوهای بلند همراه پدر و مادرش در پروازی، راهی مقصد نهایی بهشت میشوند.
🖼 #فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
📝 سیده اعظمالشریعه موسوی
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 داغ یار
💗 شهید حاج سید علیاکبر سیدان
🔹️ بانو و همسرش از خادمان گلزار شهدای بهشت زهرا (س) بودند. بغضش را قورت میدهد و از لابلای دلبستگیهایش خاطره بیرون میکشد. اُنس و دلتنگیهایش، عشق را مثل روزهای اول آشنایی زنده نگه داشته. با همسنگر و رفیق ۴۲سالهاش، ۲۲ سال عاشقانه، خوش زیسته و دو فرزند از او به یادگار مانده.
نهتنها خانواده که رفقا و اقوام هم، معرفت، صبوری، مهربانی، خوشخُلقی و خندهرویی و باوفا بودنش را تصدیق میکنند. میگویند: «اصلاً هر شایستگی به وَجنات و شخصیت کم نظیرش مینشست.» چند سالی میشد که به عنوان محافظ شهید «دکتر محمدمهدی طهرانچی» مشغول به خدمت بود. در دل شلوغیهای شهر «شهید حاج سید علیاکبر سیدان» مردی بود که آرامشش را در دل خدمت به دیگران پیدا میکرد. برات شهادتش چند روز پیش از حمله رژیم صهیونیستی، در خوابِ همسر شهیدهی دکتر طهرانچی، با هدیه چند مُهر تربت کربلا از دست «حاج قاسم سلیمانی» نویدش رسیده بود. این پاسدار خستگیناپذیر به همراه ۳ همکار و محافظ دیگر در معیت استاد فیزیکدان «دانشگاه شهید بهشتی» و همسرش، در بامداد ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ در حمله به ساختمان مسکونی به شهادت رسیدند. پیکرشان با تشییع فُرادا در بحبوحه جنگ ۱۲ روزه، در قطعه ۴۲ بهشت زهرا (س) در آغوش خاک وطن آرام گرفت.
🖼 #فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
📝 فخری حاجی
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 ستونِ خانه
💗 شهیده اعظم میرزایی
🔹 مرد به نقطهای نامعلوم خیره میماند. چانهاش میلرزد. اشک در چشمانش حلقه میزند. نفس عمیقی میکشد و بغضش را قورت میدهد: «مادرم شصت سالش بود. در شهرستانِ اَزنایِ استان لرستان به دنیا آمده بود. هم همسر جانباز بود، هم خواهر جانباز. با پدرم پسر عمو، دختر عمو بودند. از سال شصت و چهار که ازدواج میکنند با پدرم به تهران میآیند. مادرم خیلی زن صبوری بود. با از دست دادنش ستون زندگیمان از دست رفت. ما سه تا برادریم که نداشتن خواهر باعث شد سنگ صبورِ درد دلهایمان مادر باشد.» مرد سرش را به نشانهی افسوس به چپ و راست تکان میدهد. دستها را روی هم میگذارد و روی پایش فشار میدهد: «حوالی دوازده شبِ بیست و پنج خرداد، موشک به محلهمان نارمک خورد. خانوادهی من و برادرم و پدر و مادرم در طبقات مختلف یک ساختمان زندگی میکردیم. همهی آن ساختمان خراب شد و مادرم از میان ما رفت. مزارش در قطعهی چهل و دو بهشتزهرا است.» شهیده اعظم میرزایی مادری که با رفتنِ خود، در و دیوار خانه را هم با خود بُرد که بعد از او خانهای نباشد که فرزندانش با دیدنِ خانهی بدون حضور مادر غصه بخورند.
🖼 #فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
📝 سیده اعظمالشریعه موسوی
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از صدای ایران | روزنامه اینترنتی
🗞 سربلند
💗 پاسدار شهید علیرضا محمدی
🔹️ علیرضا از همان کودکی خیالی بزرگ در سر داشت؛ با تفنگ پلاستیکی دور حیاط میدوید و زیر لب میگفت: «صدامو میکُشم و شهید میشم.» تکپسرِ خانواده بود و تکیهگاه چهار خواهرش؛ مادر هر بار میآمد، هفتبار دورش میچرخید. هفدهسالگی راهی سپاه کاشان شد و بیستسالگی داماد. سه فرزندش مهدی، فاطمه و ابوالفضل تمام دنیایش بودند، اما دلش جای دیگری گره خورده بود. یک هفته پیش از شهادت، آرام به مادر گفت: «مامان… حلالم کن. تنها آرزوم شهادته.» سه ماه بیشتر تا بازنشستگیاش نمانده بود، اما حسرتی پنهان در نگاهش موج میزد؛ همان رویای دیرینهای که از کودکی در دل میپروراند. ۲۷ خرداد، با اینکه مرخصی بود، دلش طاقت نیاورد و خود را به پادگان رساند. عصر همان روز، رژیم صهیونیستی محل خدمتش را هدف قرار داد و پاسدار علیرضا محمدی، مردی که عمری برای لحظه رفتن آماده بود، آسمانی شد. مادر، مثل همیشه، با آمدنش هفتبار دورش چرخید؛ اینبار اما گردِ پیکری که بوی آسمان میداد. خوابش را به یاد آورد؛ پرچم امام حسین(ع) را بر فراز خانه دیده بود. همان پرچم، حالا بر دوش مردم، همراه پیکر علیرضا بالا میرفت؛ نشانهای روشن از اینکه آرزوی یک عمرِ پسرش، برآورده و علیرضا شهیدِ سربلندِ یک ملت شده بود.
🖼 #فرزند_ایران؛ تکنگاریهایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی
📝 سمانه اعتمادیجم
📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
🖼روزنامه #صدای_ایران
📱 @sedaye_iran_newspaper