خبر سقوط هلیکوپتر رو در یک جلسه رسمی گفتن. عصر همون روز کوفتی. همه گوشی بهدست دنبال خبر جدید بودیم.
من یهو با خودم گفتم تو این شـرایط بعید نیست اراذل و اوباش و براندازها بریزن تو خیابون و مملکت رو تقولق کنن. ابلیس و تخم و ترکهاش مترصد "اتفاقات سخت ناگهانی" هستن همیشه. آب که گلآلود بشه، همه اینا ماهیگیر میشن.
خبر شهادت قطعی شد.
مردم، انگار که عزادار برادر بزرگتر، عزادار یک دوست قدیمی، عزادار یک آشنای نزدیک...
بعضیا یه طور عجیبی گریه میکردن. منو یاد اون فامیلهایی مینداختن که چند سال قهر بودن و امروز و فردا میکردن تا بهانه پیدا کنن برای آشتی؛ و حالا دیر شده بود. اومده بودن تشییع برای آشتی. دلتنگ کسی که گمان نمیکردن روزی دلتنگش بشن.
"اتفاقات سخت ناگهانی" عجب چیز عجیبیه. انگار درِ صندوقچه عواطف قدیمی و خاطرات مشترکِ فراموش شده، باز میشه و آدم تازه اصل و اساس چیزها رو بهیاد میاره. "فقدان" حسّ غریبیه که در شرایط عادی پیداش نمیشه؛ وقتی پیدا شد، "شُکر" هم باهاش میاد و اونوقت همه انگار از همیشه مهربونتر هستن، از همیشه بهم نزدیکتر.
اون اتفاق سخت ناگهانی، چیزی رو تقولق نکرد. انگار میلیونها نفری که اومدن خداحافظی با شهدا، با پاهاشون میخهای جدیدی کوبیدن به زمین، به جغرافیا، به تاریخ.
#روایت
➕️
@Yaminpour