مرد فقیر و بقال
🙃مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت،
😊آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت.
😊 مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
😯روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
😳هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
😡او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم،
😶تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
🙁مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
😰 ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
پ.ن
هرچه کنی به خود کنی....
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b