چرا منو برداشتی؟ با توام خانوم... چراااااا گوش نمیکنی؟ تو رو خدا منو نبر. ولی زن جوان هیچ توجهی به فریادهای من نمیکرد. انگار کر شده بود. زدم زیر گریه :تو حق نداری منو ببری، حق نداری. میفهمی؟؟ ولی باز هم جوابی نشنیدم. من را در پارچه‌ای پیچیدند. باورم نمیشد دارند به زور من را از کنار کسی که این همه دوستش داشتم می بردند. همه جا تاریک شد. خاطرات بودنم در کنارش را مرور می‌کردم و به پهنای صورت اشک می ریختم. بالاخره چمدان بعد از ساعت ها باز شد. ابتدا نور کمی دیده میشد ولی بعد همه چمدان پر از نور شد. آنجا پر از سوغاتی های رنگارنگ بود. دستی به داخل چمدان و به سمت من آمد. خودم را کنار کشیدم، هر کاری کردم، که خودم را پنهان کنم. نشد که نشد. آن دست من را گرفت و از چمدان بیرون برد. همهمه ی عجیبی بود. هر کس مرا در دستش می‌دید می‌گفت: یه کمم به من بدید. اندازه ی پر یه مگسم خوبه. با تعجب نگاهشان می کردم. من را کجا می بردند؟ ناگهان زن وارد اتاق کوچکی که دختر بچه ای با موهای بلوند، چشم های سبز و صورتی مثل قرص ماه در آن خوابیده بود، شد. از دیدن دخترک که به شدت مریض بود ناراحت شدم. زن کنار تخت زانو زد: رقیه جان مادر، تربت امام حسین رو آوردم و آرام من را روی لبهای دخترش گذاشت. دلم قرار گرفت. لبخند رضایت روی لبهایم نشست. چقدر زیبا، نامش رقیه بود و منتظر تربت امام حسین علیه السلام، برای شفا. خودم را به آب دهانش سپردم تا عشق حسین مثل قبل سر پایش کند. چه سفر دلنشینی داشتم و چه سوغاتی گرانبهایی برای رقیه بودم. ✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی گروه تبلیغی تارینو ــــــــــــــــ 🚩 در پرتگاه مجازی، مجهز باش... 👈پاسخ‌به‌شبهات‌فــجازی👇 🆔 @Shobhe_ShenaSi