حکایتی از مظلومیت امیرالمومنین پس از زهرا علیهماالسلام | @DasTanaK_ir ابن میثم از پدرش میثم تمّار نقل می‌کند: شبی از شب‌ها، امام علی علیه السلام مرا همراه خود پذیرفت تا به مسجد جعفی رفتیم، چهار رکعت نماز خواندیم، امام را دیدم که سر به سجده گذاشت و صد بار العفو، العفو فرمود، سپس بیرون آمده در تاریکی شب بطرف صحرا رفتیم، در صحرا در نقطه‌ای حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام خطّی کشید و فرمود: از این خط جلوتر نیا. و خود در ظلمت شب ناپدید شد، مدّتی گذشت و من بر جانِ آن حضرت با وجود آن همه دشمن ترسیدم و نتوانستم صبر کنم، اندکی بعد به جستجوی امام علی علیه السلام پرداختم، حضرت را دیدم سر در چاهی فرو برده و زمزمه‌ای دارد وقتی نزدیک شدم فرمود: کیستی؟ گفتم: میثم هستم. فرمود: مگر تو را امر نکردم که جلوتر نیائی؟ گفتم: چرا، امّا برجان شما و فراوانی دشمن ترسیدم. حضرت فرمود: به او فرمود: آیا از سخنان من در چاه چیزی شنیدی؟. گفتم: نه. سپس این شعر را زیر لب زمزه کرد: وَفِی الصَّدْرِ لَباناتٍ إِذا ضاقَ لَها صَدْرِی نَکَتُّ الْأرْضَ بِالْکَفِّ وَاُبْدِیتُ لَهَا سِرّی فَمَهْمَا تُنْبِتُ الأَْرْضَ فَذاکَ النَّبْتُ مِنْ بَذْری «در سینه درد دل‌هایی است که وقتی تنگی می‌کند زمین را باکف دست می‌شکافم و اسرارم را در آن می‌گذارم، پس هرگاه زمین چیزی رویاند از آن بذری است که من کاشته‌ام» (بحارالانوار ج ۴ ص۱۴۴) ــــــــــــــــ الا ای چاه، یارم را گرفتند گلم، عشقم، بهارم را گرفتند میان کوچه ها، با ضرب سبلی همه دار و ندارم را گرفتند🖤🖤 (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b