داناب (داستانک+نکات‌ناب)💠
▫️ ﷽ ادامه #داستان_خیر_و_شر ۸. خیر و دختر کرد 🆔 @dastanak_ir هر قدر «خیر» در
▫️ ﷽ ۹. ادامه همه اهل خانه از رفتن «خیر» غمگین شدند اما کرد بزرگ فکری کرد و بعد چادر را خلوت کرد و در جواب او گفت: – ای جوان عزیز و خوب و مهربان، من حرفی ندارم که تو به دلخواه خود عمل کنی، اختیارت هم در دست خودت است. اما نمی دانم چه چیز تو را به خیال شهر و دیارت می اندازد؟ گرفتم که به شهر خود رفتی و از یک همشهری دیگر هم مانند«شر» آزار تازه ای دیدی یا ندیدی و مدتی خوش بودی، مگر در اینجا چه چیز کم داری؟ نعمت و ناز و کامکاری هست بر همه نیک و بد تو داری دست من هر چه فکر می کنم نمی دانم از چه چیز ناراحت شده ای جز اینکه جوانی و به قول خودت خیال می کنی تنها هستی – من این حرف را می فهمم، من هم یک روز مانند تو بودم و اگر تو در غریبی این احساس را داری من در ایل و قبیله خود این طور شده بودم. این هم چاره دارد. من می دانم که در اینجا هر چه بخواهی داری و هم زندگی من در اختیار تست بجز اینکه خود را غریب می دانی و مهمان می دانی و همینکه می بینی باید از زن و دختر من کناره بجویی و مانند نامحرم باشی رنج می بری ولی اگر با خانواده ما پیوند داشتی این طور نبود. بگذار بگویم که من این رنج را هم می توانم درمان کنم. می دانی که دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاکدل و باهوش است، زشت هم نیست اگر چه مانند دختران شهر زیبایی ساختگی ندارد اما زیبایی تنها هیچ دردی را در مان نمی کند و تا خوبی نباشد همه زیباییهای عالم به دو جو نمی ارزد. من در این دنیا همین یک فرزند را دارم و از جانم عزیزترش می دارم و از رفتار او می دانم که او هم تو را می پسندد، اگر موافق باشی و دلت بخواهد من دخترم را به همسری با تو نامزد می کنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما می مانی و از جان عزیز تر زندگی می کنی، دیگر چه می گویی؟ حالا نوبت «خیر» بود که از خوشحالی گریه کند. اشک شوقی در چشمش دوید و در جواب گفت: زنده باشی ای پدر عزیز و پاینده باشی که زبان بسته مرا باز کردی و بار غم از دلم برداشتی. آنچه مدت ها بود می خواستم و نمی توانستم بگویم همین بود. من خود را کمتر و کوچکتر می دانستم زیرا از مال دنیا هیچ ندارم و دختر عزیز شما دختر شماست، اما اگر چنین پیوندی ممکن باشد آن وقت شما به من زندگی بخشیده اید، چشم داده اید و خوشبختی هم داده اید. پدر گفت: من فردا صبح یک بار از دخترم این مطلب را می پرسم و کار تمام است. 🆔 @dastanak_ir فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نیز جز اشک شوق جوابی نداشت. دست پدر را بوسه زد و گفت: «پدر…»و دیگر نتوانست سخن بگوید. پدر گفت: «بسیار خوب، می خواستند زودتر بگویید، معطل چه هستید.» همان دم کرد بزرگ کار عروسی را فراهم کرد و به شادی و شادمانی چنانکه رسم کردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خیر» در آوردند. و بعد از آن کرد اختیار خانه و زندگی و سرپرستی کارهای خود را نیز به «خیر» سپرد و «خیر» بعد از اینکه بک روز همه چیز حتی چشم خودرا از دست داده بود، دوباره به همه چیز دست یافت و در خانواده کرد و با همسر خود زندگی خوش و خرمی داشتند. (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b