هر رزمنده که رد مي شد مي ايستاد ما را نگاه مي کرد که هندوانه مي خورديم و گريه مي کرديم!
شايد فکر مي کردند ما موجي هاي عمليات هستيم.
سرهامان را به تاسف به چپ و راست مي چرخانديم.
هاي هاي گريه مي کرديم و هندوانه مي خورديم . اشک ازچشما نمان سرازير بود و آب هندوانه از لب و لوچه مان.
بعد از عمليات که به خرمشهر رسيده بوديم جاسم را دوره کرديم تا شيريني آزادي شهرش را بدهد.
هنور خط تثبيت نشده بود. او از شوق ديدار خانه آزاد شده، درباغچه خانه نيمه مخروبه شان، تخم هندوانه مي کاشت و به ما ميگفت:
- سر صبر شيريني هم مي دم. بزاريد اين هندوانه برسه اون وقت.
ما صبر کرديم . مدتي گذشت، اما او که رفته بود براي باغچه اش از شط آب بياورد چون مرغ مهاجري که از پرواز جا مانده باشد با ترکش خمپاره ها به نزد خانواده اش رفت.
حالا هندوانه ها رسيده بود... ما بنا بر وصيت جاسم ميهمان خانه مخروبه اش شديم، شيريني آزادي شهرش را باشيريني شهادتش مي خورديم.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚
@dastanak_ir