دختر کوچولويي دو تا سيب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «يکي از سيباتو به من ميدي؟» دخترک نگاهي خيره به مادرش انداخت و نگاهي به اين سيب و سپس آن سيب. اندکي انديشيد. سپس يک گاز بر اين سيب زد و گازي به آن سيب. لبخند روي لبان مادرش ماسيد. سيمايش داد ميزد که چقدر از دخترکش نوميد شده است. امّا، دخترک لحظه‌اي بعد يکي از سيب‌هاي گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بيا مامان اين سيب شيرين‌تره!» مادر خشکش زد. چه انديشه‌اي به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه انديشه‌اي بود. هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامي که باشيد، هر قدر خود را دانشمند بدانيد، قضاوت خود را اندکي به تأخير اندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما فرصتي براي توضيح داشته باشد. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir