🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 3⃣5⃣1⃣
یک روز ماست خریدم و نوشابه. ناهار قیمه داشتیم. سر سفره ماست را رو کردم اما نوشابه را پشت سرم قایم کرده بودم. مصطفی چشمش به نوشابه مشکی کوکاکولا که افتاد ناراحت شد و با دلخوری گفت:
« چرا پول توی جیب صهیونیستا میریزی؟ »
با تعجب پرسیدم:
« چی میگی؟ صهیونیست کجا بود؟ »
به نوشابه اشاره کرد و گفت:
« پس این کوکاکولا خریدن چه معنی میده؟ جز اینه که جیب صهیونیستا رو پر میکنی؟ من در خونه ام توی بطری کوکاکولا و پیسی، آبم نمیریزم. »
زدم به شوخی و خنده که شاکی تر شد. یکی دیگر از بچه ها هم از مصطفی دفاع کرد. طلبه سال اول بودم و در حال و هوای جوانی. یک بار که کفش مارک " زارا " پوشیده بودم. گفت:
« بابا چرا پول مملکت امام زمان رو میریزی توی جیب دشمن. این کفشا و مارکا در شان تو نیست! »
حواسش به مارک شلوارها هم بود. میگفت:
« اگه حواسمون رو ندیم به اسم مارک و نوشتههاش یه وقت می بینی با اونا به مقدساتمون توهین میکنند! »
پیراهن یقه آخوندی هم به ندرت میپوشید. یک پیراهن سفید ساده خریده بود که با شلوار پلنگی یا شلوار خاکی شش جیب میپوشید. به جای کمربند، فانوسقه یا کمربندهای نظامی میبست. هر وقت میدیدمش اولین چیزی که میگفتم این بود:
« خلبانان ملوانان باور کن جنگ تموم شده. میخوای یه جفت پوتینم بپوش که خیال ما از سر و وضعت راحت بشه! »
یک روز دیدم پوتین به پا آمد. گفتم:
« این دیگه چه سر و وضعیه؟ »
همان طور که وسایلش را در حجره اش میگذاشت، گفت:
« دیشب گشت داشتیم و شب توی مسجد موندم. دیگه وقت نشد برم خونه و لباسام رو جمع کنم! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam