🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 2⃣5⃣1⃣
🎤 راوی: مهدی مرادی
🌱 قربان صدقه رهبر میرفت.
اولین بار، مصطفی را زمانی دیدم که تازه وارد حوزه علمیه موسی بن جعفر شده بود. بی مقدمه رفت سراغ مدیر مدرسه و گفت:
« من یه حجره میخوام! »
مدیر مدرسه گفت:
« آقاجون این همه عجله برای چیه؟ یه کم بشین تا باهم اختلاط کنیم! »
نشست. مدیرمان قرآن را باز کرد و گفت:
« بخون! »
خواند. چند تا سؤال هم پرسید که همه را جواب داد. پرسید:
« حاجی جون حالا به من حجره میدی؟ »
سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:
« هر کدوم از حجره ها رو که میخوای برو. »
همه جا را به دقت نگاه کرد و در نهایت، انتهای مدرسه، سمت چپ یک حجره بزرگ را که جای دنجی بود، انتخاب کرد. تمام هم حجره ای هایش ولایی و بسیجی بودند. حسابی کنار هم کیف میکردند اما تا دلتان بخواهد حجره شان ریخت و پاش بود. بهشان می گفتم:
« شما که بسیجی هستید و این قدر ادعا دارید یه دستی به سر و وضع این حجره بینوا بکشید خب! »
اما گوششان بدهکار نبود و آخر سر هم خودم مجبور میشدم حجره شان را مرتب کنم.
حوزه مان در بلوار کشاورز بود. پایین حوزه هم یک مسجد بود؛ روبه روی یک دارالقرآن و میدان میوه و تره بار. آقای مکارم و دیگر علما تأکید دارند که بدن مَرکب ماست و باید سالم باشد تا بتوانیم طی طریق کنیم. برای همین به تغذیه مان اهمیت می دادم و گاهی به بچه ها تشر می زدم که
« شما اصلا به سلامت جسم تون اهمیت نمی دید. انگار یادتون رفته که این بدن رو لازم داریم! »
صبح زود میرفتم برای بچه ها شیر و ماست می خریدم و پشت در حجره شان میگذاشتم. مصطفی خیلی شیر دوست داشت و می گفت:
« مهدی جان دمت گرم که هوای ما رو هم داری! »
کم کم بچه ها به خاطر حجرهی همیشه تمیز و شیرهای صبح، " مامان مهدی " صدایم میکردند.
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam