🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 1⃣5⃣1⃣
حدود یک سال یا کمی بیشتر بود که سوریه می رفت. یک بار که تازه آمده بود، با لباس سپاه پیشش رفتم. نگاهم کرد و خندید و گفت:
« چقدر این لباس سبز برازندته. مبارکت باشه. »
حالش مثل باغبانی بود که نهالی کاشته و حالا ثمر داده.
پیگیر کار حسینیه و شهدای گمنام بود. یازده میلیون تومان هزینه ساخت حسینیه داخل پارک شد که بیشترش را خودش داد، حتی برای این کار طلاهای همسرش را هم فروخت.
چند بار مجروح شد و آمد. با بچه ها مدام شوخی می کردیم که شده مثل فیلم ضد گلوله. یکی، دوبار خیلی جدی خواهش کردم نرود. می گفتم:
« اینجا و بچه های این منطقه به شما و کار فرهنگی تون احتیاج دارن. »
ولی او روحش بزرگ تر از این حرف ها شده بود. از مردم نیازمند و جنگ زده می گفت، از خانواده های شیعه ای که ناموسشان در امان نیست، بچه هایی که دیگر خانواده ای نداشتند، کسانی که از ترس نمی توانستند بخوابند. دلش به ما گرم بود و میگفت:
« شما مثل شیر، هوای بچه های منطقه مون رو دارید. پشتیبان ولایت فقیه هستید و نمیذارید احدی به ایشون جسارت کنه! »
انگار دیگر روحش در دنیا جا نمی گرفت.
پایگاه هنوز دایر است و قوی تر از قبل به کارش ادامه می دهد. هیئت حضرت ابوالفضل هم برقرار است و هنوز هم فرمانده پایگاه خود آقا مصطفاست. پایگاه خواهران هم به نام آقا مصطفاست. من و همه بچه ها می دانیم هست و لحظه ای ما را تنها نمی گذارد.
⬅️ ادامه دارد...
@Modafeaneharaam