🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 7⃣4⃣
آنجا که میرفتیم حسابی انرژی مان تخلیه می شد. بی بی خرمشهری که مادر پدر بزرگم بود همهی بچه ها را دوست داشت، اما مصطفای شیرین زبان، محبوب بی بی بود. گوشهای بی بی سنگین بود. وقتی که می خوابید، فقط با صدای ساعتی که صدای زنگ بلندی داشت بیدار می شد. اهالی این بهشت کوچک همه با صدای عصای او و جمله ای که دائم تکرار می کرد:
« نماز، پاشو نماز! »
بیدار میشدند. یکی از آرزوهای ما بازی با آن ساعت زنگدار بود. یک بار داشتم با بچهها داخل هال بازی می کردم که دیدم مصطفی از اتاق بی بی با ساعت بیرون آمد. خود بی بی ساعت را به او داده بود. حسابی با ساعت بازی کردیم و دل و روده اش را در آوردیم. شب موقع خوابیدن مصطفی ساعت را داد به بیبی. من میدانستم این طور بی چون و چرا و با رغبت ساعت را پس دادن یعنی اینکه باید منتظر یک خرابکاری باشیم. خوابیدیم. چند ساعتی به اذان صبح مانده بود که صدای عصای بی بی خواب همه را پراند. مدام داد میزد:
« نماز نماز! »
قیافه عمه مرضیه که خواب زده شده بود دیدن داشت. وقتی بی بی فهمید مصطفی ساعتش را دستکاری کرده دیگر هیچ وقت دست ما به ساعت نرسید.
روزها و ماه ها و سالها گذشت. امروز نه بی بی هست، نه آن ساعت و نه مصطفی. اگر امروز بعد از گذشت بیست و چند سال از من بپرسند بهشت کجاست می گویم:
« هرجا که مصطفاست! »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam