🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#قرار_بیقرار
🌹 خاطرات شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
قسمت 0⃣4⃣
سارا دخترم همیشه میگفت:
« وای وقتی دایی مصطفی هست، خونه مامان حکیمه عین شهربازی میشه! »
هر بار که می رفت سوریه حسابی بیقرارش می شدم. برای همین مدام در تلگرام با هم در ارتباط بودیم. یک بار میان حرفهایمان نوشت:
« آبجی یه خواهشی بکنم، نه نمیگی؟ »
نوشتم:
« توجون بخواه داداش! »
برایم آیکون خنده فرستاد و بعد نوشت:
« میشه همین الآن بری پیش مامان و بابا از طرف من دست هر دوشون رو ببوسی؟ »
یک روز مشغول کارهای خانه بودم که مامان زنگ زد و بعد از احوالپرسی گـفت:
« مصطفی برگشته! »
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
« خدا رو شکر. »
مامان کمی مکث کرد و گفت:
« البته پاش مجروح شده. برو بهش یه سر بزن! »
تلفن را که قطع کردم زدم زیر گریه. قرار شد با داداش محمد حسین برویم خانه شان. وقتی چشمم به چشمانش افتاد، تمام دلتنگی دو ماه دوری و پایی که بسته شده بود، بی تابم کرد و اشکهایی که تازه قطع شده بودند، دوباره روان شدند. محکم بغلش کردم و او آرام و صبور دستش را دور کمرم انداخت و گفت:
« آبجی، دورت بگردم ببین من حالم خوبه. »
میان حرفش پریدم و گفتم:
« توروخدا دیگه نرو، من طاقت دوریت رو ندارم اگه خدایی نکرده بلایی سرت بیاد چیکار کنم؟ »
سرم را بوسید و گفت:
« به خدا حالم خوبه، این قدر گریه نکن. »
فاصله خانه هایمان باهم به اندازه یک کوچه بود. هر چند وقت یک بار فاطمه دخترش می آمد خانه مان تا با سارا بازی کنند. یک بار آمد کنارم نشست و گفت:
« عمه بیا باهم کاردستی درست کنیم. »
سه نفری حسابی مشغول شدیم. مصطفی که آمد دنبال فاطمه، وقتی چشمش به کاردستی ها افتاد گفت:
« آبجی دیدی چقدر با بچه ها به آدم خوش میگذره. بیا باهم مهدکودک بزنیم و حسابی با بچه ها کیف کنیم. »
خندیدم و گفتم:
« بله. همهی بچه ها آرزو دارن یه بابای با حال و با حوصله مثل تو داشته باشن ولی مهدکودک راه بندازیم و بعد تو همش سوریه باشی که نمیشه! »
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
« ببین الآن هستی، همه ما خوشحالیم، خنده از رولبای مامان و بابا، سمیه جون و فاطمه کنار نمیره. من به خدا راهت رو قبول دارم و بهت ایمان دارم اما دوریت، دلهره نبودنت... »
⬅️ ادامه دارد....
@Modafeaneharaam