مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_نوزد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * : گفت: - م م مگر نه نه نگفتیم مراقب م م ماسک... _وقتی از ماشین پیاده شدم از کیفم افتاده بود. سراغ یک کارتن بزرگ رفت. ماسکی درآورد و به من داد. وقتی بــه داخـل سـنگـر گروهان برگشتم همه ی بچه ها گریه میکردند .علی اصغر جلالی فرماندهی دسته ی یک با حالت عجیبی گریه میکرد با لهجه ی شیرازی خود میگفت: _خداجون ما که میدونیم داری ما رو امتحان میکنی .میدونم که پیروزی با صابرينه، اما حالا جواب ملت و امام را چه بدیم؟ بچه هایی که اطراف اصغر حلقه زده بودند با غصه و اندوه گریه میکردند. به زبیر گفتم،: - چه شده است؟ - عمليات لو رفته... به قدری متأثر شدم که نزدیک بود سکته کنم. در فکر فرو رفتم. با خود میگفتم: یعنی آن آموزشها و زجر و شکنجه ها و رزم شبانه ها همه کشک بود؟ یعنی دیگر عملیات بی عملیات؟ برخی به سختی یکی دو ساعتی استراحت کردند. رفتم و روی همان الواری که پتویم را پهن کرده بودم دراز کشیدم. جا تنگ و نامناسب بود. شاید خواب من یک ساعت طول نکشید که با سر و صدای بچه ها که میگفتند: یا الله بلند شوید میخواهیم نماز بخوانیم. از جا بلند شدم بچه ها هر کدام نماز صبح را به جای آوردند. بعد از نماز باز هم تجزیه و تحلیل حمله شروع شد. آتش دشمن همچنان بر روی جاده متمرکز بود . ... @Modafeaneharaam