🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجم
می خواستم با همین پوتین به جبهه بروم.
ایام به سختی میگذشت .سراغ ستون چوبی رفتم که در ایوان منزل جدیدمان قرار داشت. بعضی وقتها میرفتم قد و بالایم را علامت میزدم. اوضاع آن روزها برای من این چنین و برای اهالی آبادی به گونهای دیگر می گذشت.
اهالی آبادی نیز هر از چند داغدار یکی از جگر گوشه های خود می شدند. صبح سرد یکی از روزهای اسفند شصت و سه ناگهان صدای شیون و زاری از منزل مشهدی شمشیر، همه آبادی را به منزل او کشاند .خودم را به آن جا رساندم .عمو حسین على مغموم در میان جمعیت نشسته بود از او پرسیدم:
_چه خبره؟
یک جمله کوتاه پاسخم داد:
_کرامت شهید شده
کرامت فرزند بزرگ مشهدی شمشیر، قد رشید و چهره ای آرام داشت. او فرزند (سر سوختی )مشهدی شمشیر بود. در عرف هنگامی که پدر و مادری چند فرزند خود را بر اثر بیماری از دست میدادند؛ فرزندی که سالم و زنده میماند فرزند سرسوختی لقب میگرفت. بسیار هم عزیز بود .
مادر میگفت:
در فاصله ی سه روز بیماری متوالی سرخک سه فرزند مشهدی شمشیر را بدرقه
خاک کرده بود و برای همین کرامت مرهم و التیام داغ پدر و مادرش بود.
روزی که پیکر او را آوردند ،همه اهل آبادی بر سر گلزار شهدا حاضر شدند. رؤیا تنها فرزند کرامت ،طفلی یک ماهه بود. مادرش دختر را بر روی تابوت کرامت گذاشت. بی تابیهای مشهدی شمشیر کوه آهن را آب میکرد.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam