مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_سی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * برادرم این اواخر به شعر و شاعری علاقه پیدا کرده بود و اشعار شاعران را مطالعه میکرد به خصوص به دیوان حافظ و دیوان شعر کمپانی علاقه ای وافر .داشت بعضی شبها اگر مجالی دست میداد با عده ای از برادران بسیجی مشاعره می.کرد شهید بزرگوار محمد رضا عقیقی همیشه در مجلس مشاعره حاضر بود. بعد از شهادتش روزی به یاد او دیوان حافظ را باز کردم این غزل آمد حاليا مصلحت وقت در آن میبینم که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم تا حریفان دغا را به جهان کم بینم لحظه ای مکث کردم و نگاهم کشیده شد به عکسش که به دیوار بود سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان در چینم بغضم شکست و اشکهایم با غزل حافظ و یاد برادر عزیزم در آمیخت یادم میآید چند روزی قبل از عملیات والفجرا ، بعد از نماز ظهر ناهار خوردیم و دیدیم که غلامعلی خیره شده به دشت لاله پوشی که پادگان را احاطه کرده بود همه جا پر از لاله بود و شقایق رو به من کرد و گفت میبینی کاکو؟ چقدر قشنگن - قشنگن خیلی زیباس اینها حس شاعری را در آدم تقویت میکنن و زیر لب زمزمه کرد ... که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان..... :گفتم دیشب یکی از بچه ها شام گیرش نیومده بود با تعجب نگاهم کرد و گفت «کی؟» ناصر زاده اون که دیشب خودش غذای بچه ها رو توزیع می.کرد خندیدم و :گفتم آره ولی چیزی براش نموند با ناراحتی رو به من کرد و گفت «چرا» به من نگفتی؟ هنوز ته لبخندی به صورت داشتم که :گفتم همین چند دقیقه پیش فهمیدم آه کشید و ساکت شد و چیزی نگفت - یه سؤال بپرسم؟ وقتی بار اول رفتی ،جبهه تا مدتها خبری ازت نداشتیم؛ تازه وقتی هم که مجروح شدی و ،برگشتی لام تا کام حرفی نزدی؛ حالا بگو همون دفعه ی اول به کدام منطقه ی جنگی اعزام شدی؟ _مریوان _چرا خبری به ما ندادی؟ _صلاح نبود _ولی همه ی ما نگرانت بودیم و از همه بیشتر مادر دل نگرون بود لبخند زد و گفت :اون روزا کردستان شده بود مسلخ ... خیلی از بسیجیها و بر و بچه های سپاه اونجا شهید شدن. مصلحت نبود شماها رو نگران کنم. دوباره به گلها نگاهی انداخت و ادامه داد: میدونی کاکو شعر روح انسان رو لطیف میکند و جان رو صیقل میزند روزی در مقر آموزش تیپ المهدی (عج) .دیدمش گرم صحبت بودیم که :گفت میخواهی از شعرهایم برایت بخوانم.» سر تکان دادم و او پاره ای از اشعارش را برایم خواند گفتم: «موضوعی شعر ،بگو اصلا برای تمرین بیا مسابقه .بدیم. موضوعی تعیین کنیم و هرکس شعرش بهتر شد برنده است.» :پرسید موضوع چه «باشد؟ کمی فکر کردم و گفتم آزادی فطرس به میمنت تولد حضرت ابا عبدالله (ع)) خندید و گفت «باشه.» حالا هر وقت دلتنگش میشوم میروم سراغ همان کاغذ کاهی شعرش را میخوانم و اشک میریزم. @Modafeaneharaam