*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_سی_و_ششم*
فاطمه مرودشت معلم بود و پستش اون جا افتاده بود.عصر که برگشت.گفتم
_فاطمه من احساس می کنم چیزی شده و بابات و داداشات به من نمیگن.
_چی مثلا؟ احساس می کنی !چیزی نشده!
چند روزی میشد زن داداشم پیشم بود و حالا اوضاع روحی هم بهتر شده بود ولی همش توی خونه بودم و حتی مسجد هم کمتر می رفتم.فاطمه با یه حالت نذاری اومد داخل که انگار کمرش شکسته بود و نمی تونست راه بیاد.خودش را انداخت توی بغلم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و های های گریه کرد.
_مامان امروز دارند هزار تا شهید میارن ؛دیگه انتظار به سر اومد. امروز غلامعلی را برامون میارن!
صدای گریه های ما گوش فلک را کر می کرد.
_مامان سه روز همه میدونن قرار غلام علی رو بیارن به من و تو نگفتن.توی مسجد ختم نذاشتن و پارچه سیاه نزدند تا من و شما چیزی نفهمیم.
چشمامو بستم و از سال ۶۳ که غلامعلی شهید شده بود تا الان که دی ۷۳ بود را مرور کردم ۱۰ سال انتظار را...
_خدایا شکرت دیگه ده سال چشم انتظاری تموم شد. خدایا شکرت جواب دل من و مادرهای دیگه رو دادی و همدم روزهای تنهایی من را به همون برگردوندی.
توی همه این سالها که چقدر هم سخت گذشت فقط با خاطرات غلامعلی زندگی می کنم دوست داشت هم گاهی سر میزنن و یاد غلامعلی را برام زنده میکنند و گاهی هم خاطراتی ازش تعریف میکنند .یکی از دوستاش که قبلا با هم رفتند عضو سپاه شدند و همرزم غلامعلی بوده اکبر علیزاده است.
اکبر خاطرات زیادی با بچه ام داره. میگفت:
_اوایل جنگ بود و من به همراه بچه های محله توی پایگاه مقاومت بسیج و مسجد و فعالیت داشتیم و نگهبانی و گشت شبانه و فعالیتهای فرهنگی پایگاه را انجام میدادیم.
فرمانده پایگاه مقاومت هم که غلامعلی بود و من خیلی با او صمیمی بودم. هر روز به تعداد بچه هایی که عضو بسیج می شدند اضافه می شد و از همین جا هم راهی جبهه می شدند.وقتی نوجوان ها و جوان هایی می آمدند که عضو بسیج بشوند باورم نمی شد که بعضی از اینها همان هایی بودند که به عنوان اراذل و اوباش محله شناخته می شدند و با این همه مردم معروف بودند.
یک روز یکی اومد پایگاه تا عضو بسیج بشه .با خودم می گفتم خدایا این رو چه به مسجد و بسیج ؟! که دیدم غلامعلی آمد استقبالش و انگار مدت هاست که دوست صمیمی اوست.
_آقای رهسپار من آمدم عضو بسیج بشم به این آقا داشتم می گفتم که خدا را شکر خودت رسیدی.
_خیلی خوش اومدی این آقا هم اسمش اکبره.ما قرار اینجا دوستان خوبی برای هم باشیم و کارهای پایگاه را با همفکری هم انجام بدیم. اکبر آقا شما هم اسم دوستمون را بنویس و مدارکش را بگیر تا از این به بعد بیاد کمکمون.
غلامعلی خوش و بش کرد و رفت. من داشتم اسم اون جوان را می نوشتم.همینطور که سرم پایین بود زیر چشمی نگاهش می کردم و با خودم میگفتم این چطوری با غلامعلی دوست شده و آمده پایگاه عضو بشه!آخه چند بار دیده بودم که خود این آقا سردسته اوباش محله بود و شاهد دعواها و قلدری هایش بودم. انگار از رفتارم که خیلی تعجب کرده بودم خود او هم متوجه شد.
ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam