#خاطره_نوشت_طلایی🌙:
.
.
از سه نسل مختلف
مادر، دختر و نوه
یکی با حجاب روسری، یکی با کلاه و دیگری هیچ...
گیرههای ما تبرکی بودند💚
برای گرفتن هر کدام نیت شده بود،
فرق میکردند؛ وقتی آنها را که دید گفت: «مربوط به حجابه؟ الان باید حجاب کنم!🤨
شرمنده ما این همه خون ندادیم که باز روسری سر کنیم
انتخابمون رو کردیم دیگه به عقب برنمیگردیم...»😊
سکوت کردم لحظهای چهره شهدا در ذهنم عبور کرد😞
از همه بیشتر یاد شهیدی افتادم که هنگام خداحافظی با خانوادهاش، دخترک معصوم به پای پدر چسبیده بود و نمیخواست جدا شود
دلش پدر را برای همیشه میخواست
برای لوس کردنهای دخترانه و ناز خریدنهای پدرانه...
اما پدر باید میرفت؛ دشمن به نزدیکی کشور آمده بود، پدر نگران امنیت و آرامش مردم شهر بود؛ نگران حجاب و دین زنان و دختران مملکتش ...💔
با توسل به شهدا در دل بسمالله گفتم و ادامه دادم:« اینها هدیه است؛ خوب نیست هدیه رو رد کنی...🥰
حالا یه امتحان کن نخواستی باز میکنم؛ بفرمایید قابل شما رو ندارد»
_ آخه بلد نیستم، نمیدونم چه جوری بسته میشه!🙁
_اگر اجازه بدید براتون درست میکنم.😉
با لبخندش قوت قلب گرفتم و شروع به بستن کردم😍
دیگر از مقاومت اولیه خبری نبود حالا با اشتیاق در بستن شال به من کمک میکرد حتی پیشنهاد استفاده از گیرههای بیشتر را هم داد، میخواست شال روی سرش محکم باشد و نیافتد.🙃
خود را در آینه که دید لبخند تحسین آمیزی زد و گفت :« چه قشنگ بودم و خبر نداشتم! همسرم حتماً با دیدنم شگفتزده میشه»😃
با عجله بیرون رفت و من با احترام به مقام شهدا و خانوادههایشان از خدا بابت این نعمت بزرگ شکرگزاری کردم.🙂❤️