eitaa logo
روز‌نوشت
624 دنبال‌کننده
847 عکس
426 ویدیو
2 فایل
✍طلبه‌ام و مبتلاء به نگارش با کپی پیست میانه‌ی خوبی ندارم. کپی از این کانال با اشاره به نام صاحبش باشد. با نقدهاتون، خوش‌حال میشم! @islamic_ethic https://eitaa.com/roznevesht http://zil.ink/roznevesht
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمانش برق می‌زد با وجودی که چشمم به چراغ قرمز بود و منتظر سبز شدنش بودم؛ اما باز نگاهم را از او بر نمی‌داشتم. بعد از تجربه‌ی بیماری قرار نبود معضلات اجتماعی قرارم را بگیرد؛ اما این یک مورد فرق می‌کرد. هر بار میبینم‌اش همینجا با همین شرایط. موهای آشفته و شال بلندی که دیگر حتی توان نگه داشتن‌اش روی سرش را نداشت. نمی‌توان هر روز او را دید و رد شد. باید شجاعت روبرو شدن با او را پیدا می‌کردم.تنش نحیف بود و صورت‌اش تکیده؛ اعتیاد کار خودش را کرده بود. جای پارک موقتی برای ماشین پیدا کردم و از همان‌جا صدایش زدم اصلا صدایم را نمی‌شنید یا نمی‌خواست بشنود. جلوتر رفتم. گفتم: ببخشید خانوم می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ گفت: هان! گفتم: می‌خوام باهاتون حرف بزنم. دوتا دستاشو آورد و گفت: بزن! گفتم:چی؟ گفت: مگه نمی‌خوای دستبند بزنی بیا بزن. گفتم: من غلط بکنم خانوم من فقط می‌خوام دو دقیقه باهاتون حرف بزنم. گفت: چی به من میرسه؟ گفتم به شما نمی‌دونم ولی من آروم میشم... ادامه دارد... 🖋زهرا ابراهیمی @roznevesht
...گفتم اینجا آفتاب مستقیم تو صورتمونه بیاید داخل ماشین. گفت من به آفتاب عادت دارم. راضیش کردم بریم داخل ماشین. تا نگاهش کردم دوباره برق چشمانش خیره‌ام کرد. یخ بغض آب شد و از چشمانم جاری. تمام تنش در آغوش اعتیاد حل شده بود. با دیدن گریه‌ی من ناراحت شد. خوب طبیعیست او یک زن است با یک دنیا عاطفه. گفت: بنال! گفتم: من برای نالیدن نیامده‌ام. فقط می‌خواهم در یک جمله بگویید چه چیزی شما را به این‌جا رسانده؟! لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش را دورتادور گرداند؛ بعد از آن نگاهش روی نقطه‌ای نشست؛ روی دستش و حلقه‌ای که جای‌اش مانده بود. گفت: دیروز حلقه را فروختم و با پولش مواد خریدم. دوباره نگاهم کرد. گفت: زنان معتاد سوژه‌های خوبی برای تحقیق‌اند؛ درس می‌خوانی؟ گفتم نه خانم من برای درس و مدرسه مزاحم شما نشدم. من اکثر روزها از پشت این چراغ قرمز شما را می‌بینم و با دیدنتون بهم می‌ریزم ... ادامه دارد... 🖋زهرا ابراهیمی @roznevesht
یک جور خاصی نگاهم کرد. نگاهی آمیخته به خجالت یا حتی آغشته به ادب. انگار با گریه‌ی من ادبیاتش متاثر شد. حرف‌های زیادی زد. از خودش، زندگی‌اش و فرزندان‌اش، که حالا دیگر نمی‌دانست کجا رنج بی‌مادری را تحمل می‌کنند. در پناه اشک و زیر سایه‌ی آه هرچه که می‌توانست دردِدل کرد؛ تا کمی آرام شد. شاید فقط منتظر بود تا کسی از او بپرسد دردت چیست؟! با شنیدن حرف‌هایش زبانم بند آمد. از آن همه اشتیاق ابتدای کلام، برای دانستن راز زندگی‌اش در من هیچ نمانده بود. در نگاه من این حجم از عاطفه با آن حجم از اعتیاد جور در نمی‌آمد و چه نگاه ناقصی دارم من؛ که فقط می‌خواهم دنیا را با متر خودم اندازه بگیرم! فهمیدم که فهم من در مقابل او ناچیز است. حرف‌هایش مثل شعری بود که فقط شاعرش ارتباط میان واژه‌ها را می‌فهمید. او با همان ادبیات ساده‌اش به من فهماند تا زمانی که بخواهم خود را متفاوت از او بدانم و حتی با دیده‌ی ترحم به او بنگرم، در مسیر انسانیت گام بر‌نداشته‌ام. او به من تفهیم کرد: نبیند مدعی جز خویشتن را... و آنچه از این دیدار برای من ماند یاس بود و دیگر هیچ... @roznevesht