eitaa logo
قرارگاه ربیون
2.7هزار دنبال‌کننده
191 عکس
150 ویدیو
15 فایل
نبرد در میدان سخت، مقدمه بود. جنگ اصلی، اکنون بر سر باورها و روایت‌هاست. قرارگاهی عملیاتی با هویت طلبگی با راهبری استاد عابدینی
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت اول سالها در روضه ها همراه با زینب کبری(س)دو کودکم را لباس رزم پوشانده بودم و با چشمانی خیس از اشک روانه ی میدان کرده بودم و هر بار به خود نهیب زده بودم که شهادت آرزوی هر انسان آزاده ایست.و این جسم خاکی تنها امانتی ست که دوباره به خاک خواهیم سپرد.پس اگر دشمن سرشان را هم به سویم پرت کند چون ام وهب رجز خواهم خواند و خواهم گفت هدیه ای را که در راه خدا داده ایم پس نخواهیم گرفت... و امروز هنگام تحقق تمام آن رویا ها بود... میان نبرد حق و باطل با تنها سلاح ایمان، لباسی از جوشن دعا بر قامت رعنای کودکانم پوشاندم و دست در دست هم در هوایی گرم میان ازدحام دلدادگان جهاد راهی یکی از باشکوه ترین نماز جمعه های تاریخ شدم... از زمین و زمان گرما بود که بر سر و رویمان می بارید و شوق و حرارتِ قلب هایمان را چند برابر می کرد. خورشید به بالاترین جایگاه خود در آسمان رسیده بود و می خواست گرمای وجودش را نه بر تن ها که بر جان هایمان بریزد... لحظه ای ذکر و دعا از لبانم نمی افتاد ...لرزشی عمیق را در وجودم حس می کردم که بی شباهت به ترس بود...نوری از جنس ایمان بود که با آرامشی عجیب بر قلب هایمان سرازیر می شد... ما به سمت پناهگاهی آمده بودیم تا با هم شعار یدالله فوق ایدیهم را مشق کنیم... آمده بودیم تا سر خم می به سلامت باشد گرچه شکند سبویی... شعارهای بعد از نماز برایم ایمان بعد از ایمان بودند و با هر بار الله اکبر یک قدم خود را به خدایم نزریکتر می دیدم... 🔴 قرارگاه ربّیون رو دنبال کنید 👇 👇 🌐 Eitaa.com/joinchat/2996569282C1bd0bc1bd3
ما در خیال بودیم و او در وسط صحنه ی جنگ 📝 خارکن ماشین جهاد در پیچ خم جاده‌ی خاکی بدجوری بالا و پایین می رفت ...تپه ماهور های پر از خار اطراف مرز بی صدا و ساکت خود را به دست تابش بی امان خورشید سپرده بودند... عرق از سر و رویمان جاری بود ..جیره ی آب مان هم به قدری بود که فقط جلوی تلف شدنمان را می گرفت از دور آبادی نیمه خراب کوچکی دیده می شد.. هنوز زندگی در جریان بود...آن هم وسط آنهمه توپ و خمپاره کاش من هم در خط مقدم پشت خاکریز ها بودم...آنجا صفای دیگری داشت ولی صد حیف که ماموریتم چیز دیگری بود! در پیچ تند یکی از همان تپه ها پیرمرد خارکنی در سایه ی ناچیز تخته سنگی نشسته بود صورت آفتاب سوخته اش گواه همه چیز بود با همان حال خسته و کم رمق دستی برایمان تکان داد...لحظه ای کنارش ایستادیم و احوالش را پرسیدیم... گفت ساکن همان روستای نیمه خراب است و مشغول مبارزه با آمریکاست...! لبخندی روی لبانمان نقش بست ما در خیال خط مقدم مبارزه با حزب بعث بودیم او در خیال مبارزه با آمریکا... لبخندمان را که دید گفت من هر روز برای خارکنی به اینجا می آیم تا با مصرف نکردن نفت و سوزاندن همین خارها سهمی داشته باشم در جنگ لبخند روی لبمان خشکید ...ما در خیال بودیم و او در وسط صحنه ی جنگ 🔴 قرارگاه ربّیون رو دنبال کنید 👇👇 🌐 Eitaa.com/joinchat/2996569282C1bd0bc1bd3