eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
436 عکس
129 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت چهارم) «من می‌خوابم، شما بخوانید...» وسط میدان، شیخ معرکه‌گردان است، مثل همیشه، تقریباً همه می‌شناسندش و او نیز همه را... به هرحال کلیدداری مراسم بین‌الحرمین، کم کسوتی نیست... اما ظاهراً گردِ سپیدِ نشسته بر سر و رویم مانع شده که در ابتدا مرا یادش بیاید... رو به سوی دیگری می‌کنم، همراه از یک ماشین پیاده می‌شوند، به سوی‌شان می‌روم: به‌به! اصحاب «بند ه‍ »! می‌گوید رحیم شرمنده‌مان نکن! از اوضاع می‌پرسد، در راه گزارشی می‌دهم... 💠💠💠 نگران آن‌هایی است که نرسیده‌اند، دائم تماس می‌گیرد، برخی در راه‌اند و برخی جواب نمی‌دهند یا خاموش هستند... چندنفر را من زنگ می‌زنم... گوشی را برمی‌دارد، نزدیک است... برنمی‌دارد، جواب نمی‌دهد و... حاج هم که دوباره عزم درس و بحث کرده، امروز امتحان دارد... تعداد مداحان دکتر دارد زیاد می‌شود! را با چندنفر از دور می‌بینم... اما در شلوغی گفت‌وگوها، با هم رودررو نمی‌شویم... برای که از سر صبح هرچه می‌گشتند کارتش پیدا نمی‌شد، بالاخره المثنی صادر می‌شود، البته بی‌عکس... برخی چند کارت داشتند و کارت برخی مفقود شده بود... و برخی هم... با کارت مشابه یک‌بار رفته و برگشت خورده... شارژش می‌کند که دوباره برود و بگوید هیچ کارت شناسایی همراه ندارد که مطابقت دهند! اصلاً بگو گفته بودند همراه خودتان هیچ چیزی نیاورید! بچه‌هایی که مسؤول توزیع کارت‌ها هستند، بعد اطمینان از افرادی که قطعاً نمی‌آیند، در حد توان کار دیگرانی را که کارت دست‌شان نرسیده یا مفقود شده یا... را راه می‌اندازند... یکی می‌گوید از ساعت نه به بعد شُل می‌کنند! باید دیرتر بروید... یک گوشه بچه‌های سازمان، آن‌طرف‌تر هوای‌نو، آن گوشه یکی دیگر، این‌طرف ... چیزی مثل دلال‌های ! اما این وسط نقش بی‌بدیل است، حکم سلطان را دارد! تو مایه‌های در ! کار آن دونفر مشهدی اتوکشیده را هم شیخ راه می‌اندازد... 💠💠💠 کم‌کم دارد جلوی درب خلوت‌تر می‌شود، هم که دیگر خیالش راحت شده، کسی زمین نمانده، و را که یاران باوفا و همراهان پرسوز و بی‌ساز، پردرد و بی‌دود و تا این‌جای کار کمک‌کارش بوده‌اند، راهی می‌کند تا از درب فلسطین بروند... شیخ را هم با کارت و با سفارش به خواندن «واجعلنا...» راهی می‌کنیم! از دور همراه چندنفر می‌رسند، هم هست، شاعری که اخیراً اشعار زیادی برای امیر کار کرده است... میثم می‌شناسدش... ساعت گوشی را نگاه می‌کنم، نه و بیست‌ودو دقیقه را نشان می‌دهد! جا می‌خورم خیلی دیر کرده‌اند...، می‌گویم مگر قرار نیست بخواند؟! 💠💠💠 دیگر فرصتی نمانده، با کلی نگرانی، دل می‌کَنم و همراه میثم به سمت ورودی حرکت می‌کنیم... برمی‌گردم و خیابان را تا بالا برانداز می‌کنم مبادا کسی هنوز در راه باشد... هنوز یک دسته نسبتاً قطور، کارت در دست بچه‌های سازمان است... از کنارشان می‌گذریم و وارد محوطه ورودی می‌شویم... ساختمان حاج قاسم را به میثم نشان می‌دهم و‌ می‌گویم این‌جا هم برای جلسه جای خوبی بود، اما ظرفیتش کم است... به درب ورودی اصلی که باید تلفن همراه و سایر مخلفات را تحویل داد می‌رسیم... می‌خواهیم وارد شویم که می‌بینم مقابل درب همهمه‌ای است، شکار است که صندوق‌های امانات داخل پر است و امکان تحویل‌دادن وسایل نیست! یک‌نفر می‌گوید صبر کنید باید مسؤول این مینی‌بوس‌های دم درب بیاید، آن‌جا هم تحویل می‌گیرند و می‌گوید نیم‌ساعت هست که منتظریم بیایند... می‌روم داخل می‌بینم که حاج ، ، ، و فکرمی‌کنم هم در همین صف معطل‌اند... در همین گیرودار، در صندوق‌ها گشایشی می‌شود! و سربازی که آن‌جا هست شروع می‌کند به دریافت وسایل... وسایل چندنفر را یکی می‌کند، چند تلفن و دسته‌کلید و... شماره را که می‌گیرد، می‌گوید اگر هشتادوهشت را بزنند، کرج رفته هوا! 💠💠💠 در راه تهران، یادداشت‌های گوشی همین‌جا تمام می‌شود و دیگر باید بروم سراغ کاغذها و البته تاحدی هم حافظه و ذاکره... اما هم ایتا بیش از این برای این قسمت نمی‌کشد و هم من... دیشب را نخوابیده‌ام، از اخبار دیشب و اقتدار موشکی سپاه خوش‌حالم و به طور طبیعی نگران ادامه ماجرا... نماز صبح را در می‌خوانیم... آقای می‌گوید زودتر بنویسید که کمی هم بخوابید... من هم می‌خوابم، اما شما بخوانید... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«پاقدم دکتر لاریجانی، برق عراق رفت!» (اربعین‌نوشت۹؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۲۰مرداد۱۴۰۴|
«سیدعلی خمینی در موکب ریحانةالنبی» (اربعین‌نوشت۱۰؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۲۰مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷| ، محبت می‌کند و راه‌نمایی می‌کند که طبقه اول، حسینیه است و طبقات بعدی اسکان... خادمان کم‌کم داشتند موکب را جمع می‌کردند، از طبقات بالا شروع کرده بودند و... در همان طبقه دوم، جاگیر می‌شویم... کوله را می‌گذارم زیر سرم، چفیه را هم می‌کشم رویم... از بی‌خوابی خوابم نمی‌برد، گرمای هوا، گرسنگی، سروصدای جمع‌کردن طبقات بالا، افتادن داربست‌ها و... موجب می‌شود به‌جای خوابیدن، مشغول لولیدن شویم! مثل مرغ پرکنده از این پهلو به آن پهلو می‌شوم... تا بالاخره خواب را در آغوش می‌گیرم، اما ساعاتی بعد از شدت گرما، خیس عرق از خواب می‌پرم... تازه از حرم آمده بود و از رفتن برق و حیرانی جمعیت در ازدحام حرم می‌گفت! این امر بی‌سابقه است، یادم نمی‌آید قبل‌تر هم چنین اتفاقی افتاده باشد... حدود ساعت ۲۱ است که برق‌ها می‌آید؛ حدود ۱۰ ساعت بی‌برقی! آن هم در وسط تابستان، در اوج گرما و ازدحام جمعیت... جمع می‌کنیم و راهی حرم می‌شویم... از صحن حضرت زهراء وارد می‌شویم و در وسط حیاط صحن، نقطه مقابل گنبد، چند عکس دسته‌جمعی می‌گیریم؛ لحظه عکس‌برداری به فکر انتشار عکس‌ها در کنار این متن‌ها نبودیم... بعدتر هنگام انتشار به مدد هوش مصنوعی، عکس‌ها قابل انتشار شد! ▫️ بعد از زیارت، آخرشب است که برمی‌گردیم سمت موکب سیده زینب... گرسنه هستیم و این ساعت شب، توقعی از مواکب نداریم... اما در راه که می‌آییم، یک‌درمیان دست زائران اشترودل بسته‌بندی‌شده می‌بینیم! ردش را که می‌گیریم، در فاصله مقام امام سجاد و پله‌برقی‌ها، می‌رسیم به موکب خادمان صحن فاطمةالزهراء...، از نیمه‌شب گذشته و خادمان موکب نگران هستند، زائری گرسنه نمانده باشد... کمی پایین‌تر هم خادمان موکب دیگری، شربت لیمو زعفران خنک و برخی هم چای‌زعفران را در این سینی‌های جالیوانی تعارف می‌کنند... فکر می‌کنم موکب آستان قدس باشد...، هرچه هست موکب بوی امام رضا(ع) می‌دهد... هم‌راهان هنوز نرسیده‌اند، اشترودل‌ها محدودیت ندارد، به تعداد خودمان و هم‌سفران می‌گیریم...، شربت لیموزعفران هم... فکرش را بکن از نیمه‌شب گذشته، در نجف، گوشه خیابان نشسته‌ای و‌ اشترودل و شربت لیموزعفران می‌خوری... در حال لذت‌بردن از این تصویر رویایی هستیم که خادم یکی از موکب‌ها عیش‌مان را منغَّص می‌کند: «از این آشغال‌ها نخورید، معلوم نیست چی توشه، ما خوردیم، بچه‌های موکب همه مریض شدند...» ما که زیارت مشهدمان هم بدون اشترودل ناقص است، خیلی توجهی نمی‌کنیم، اما اصرار زیادش باعث می‌شود پاسخ دهم: «اگر ضرر دارد، به باجناق می‌دهم!» او هم که ظاهراً راضی شده باشد، لبخندی می‌زند و دست از سرمان برمی‌دارد... ▫️▫️▫️ در همین فاصله، تا هم‌راهان برسند، شیخ را می‌بینم که با یک ماشین کیا کارنزای ۷نفره پلاک عراقی، از راه می‌رسد... می‌روم جلوتر شیخ صندلی عقب نشسته و آقای هم پشت فرمان است... حال‌واحوالی می‌کند و پرس‌وجو که کجا مستقر هستید... ظاهراً عجله دارند... با توتچی مشورتی می‌کند و می‌گوید هماهنگ می‌کنم، هماهنگ می‌کنم و می‌روند... هم‌راهان می‌رسند و ما هم امانتی را تحویل‌شان می‌دهیم و آن‌ها هم مشغول می‌شوند... در این فاصله برمی‌گردد... ماشین را گوشه‌ای پارک می‌کنند و می‌آید پایین و گپ‌وگفتی می‌کنیم، می‌گوید حاج آمده برای پیاده‌روی و الآن هم رفته موکب ریحانةالنبی... و منتظر است که بروم آن‌جا... چند موکب را معرفی می‌کنم و پیشنهاد می‌دهم که اگر شد حتماً را ببرند برای بازدید... می‌گوید قرار است فردا صبح برگردد ایران، اما تلاشش را می‌کند، بلکه ماند و دیرتر برگشت... ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2
ققنوس
«سیدعلی خمینی در موکب ریحانةالنبی» (اربعین‌نوشت۱۰؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۲۰مرداد۱۴۰۴|۱
«یک شب در دفتر آقا در نجف!» (اربعین‌نوشت۱۱؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۲۰مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷| دلش برای زن و بچه‌ها سوخته و جایی را برای اسکان هماهنگ کرده... همین را هم تصریح کرد که خودتان هرکجا شد می‌خوابید، اما زن و بچه اذیت می‌شوند...، می‌گوید جایی که هماهنگ شده، کوچک است و امکان زنانه‌مردانه‌کردن هم ندارد، خانم‌ها را بگذارید آن‌جا و خودتان هم برگردید موکب یا هر جای دیگری که خواستید! ▫️ نیمه‌شب است، ابتدا می‌رویم موکب سیده زینب، وسایل را جمع می‌کنیم و چونان لشکر شکسته‌خورده‌ای راهی نشانی‌ای می‌شویم که تشریحی توضیح داده، اما موقعیت‌مکانی(لوکیشن)، نداده! هتل زمزم را رد می‌کنیم و پیچ شارع بنات‌الحسن را طی می‌کنیم تا از پشت برسیم به زیرگذری که سر تقاطع شارع‌الرسول در حال ساخت هستند... بالاخره می‌رسیم به نشانی داده‌شده، «مکتب السید علي الخامنئي»، بله! دفتر حضرت آقا در نجف است... بچه‌ها خوش‌حال می‌شوند... نصفه‌شب زنگ دفتر را می‌زنم، یک نفر عراقی که از زبان فارسی هیچ بهره‌ای نبرده است، می‌آید مقابل درب، اسم رمزمان «شیخ » است، اما افاقه نمی‌کند، می‌رود و بعد از حدود شاید ده دقیقه، خود شیخ را می‌آورد! ▫️ دفتر، دوسه سوییت کوچک دارد که همه پر هستند، جز یک سوییت خیلی کوچک که بیش از یک اتاق ۹متری نیست، راهنمایی‌مان می‌کند و بچه‌ها را مستقر می‌کنیم، رخت‌خواب‌ها را که تحویل می‌دهد، اتاق پر می‌شود! بچه‌ها جاگیر می‌شوند، اما خودمان مستأصلیم و نایی برای برگشت به موکب هم نداریم، آن هم این موقع نیمه‌شب! به شیخ رو می‌زنیم و خواهش می‌کنیم اگر می‌شود در یکی از اتاق‌های دفتر، گوشه‌ای تا فردا اتراق کنیم، می‌گوید باید رخصت بگیرد... دقایقی بعد می‌آید و می‌گوید هماهنگ کرده... دنبالش پاورچین می‌رویم طبقه پایین، درب اتاقی را باز می‌کند... تاریکِ‌تاریک... چشم، چشم را نمی‌بیند... اما خنکای مطبوعش لذت‌بخش است... شیخ می‌رود و ما می‌مانیم... کمی که چشم‌مان به تاریکی عادت می‌کند، متوجه می‌شویم حسینیه‌مانندی است و سه‌چهار نفری هم گوشه‌ای از آن خوابیده‌اند... ما هم گوشه‌ای از اتاق ولو می‌شویم...، هرچند خانم‌ها فکر می‌کنند که ما فداکارانه راهی موکب شده‌ایم! ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2