eitaa logo
استاد محمد شجاعی
317.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4هزار ویدیو
988 فایل
گروه رسانه منتظر رسانه رسمی استاد محمد شجاعی استاد و پژوهشگر بین‌المللی «انسان شناسی الهی» 👤 پشتیبان @poshtiban_pasokhgoo 📞 روابط عمومی ۰۲۱۵۵۹۶۱۴۱۲ ۰۲۱۵۵۹۰۸۰۳۸ 🌐 سایت montazer.ir 📢 جهان خبر @jahan_khabar 📥 آرشیو مباحث @archive_ostad_shojae
مشاهده در ایتا
دانلود
: خدا بیکار بود آدرس قبر مادرمان را از ما مخفی کرد؟ : «راز پنهان فاطمه سلام‌الله‌علیها» ✍️ ما آدمها معمولاً چیزی را در صندوقچه می‌گذاریم که قیمتی است! این قیمتی‌ها برای «روز مبادای ما» هستند، نه؟ و آن روز مهم که برسد، این قیمتی‌‎ها را از صندوقچه بیرون می‌آوریم و صرفِ همان «مبادا» می‌کنیم، نه؟ ※ و خدا به روز «مبادا»یش رسیده است! دارد کم‌کم درِ صندوقچه‌اش را باز می‌کند و پرده از روی قیمتی‌هایش کنار می‌زند و خرجِ بیدار شدن دلهای بی‌مرضِ جهانیان می‌کند! گفتم بی‌مرض! می‌دانید چرا ؟ به جوابش کمی فکر کنیم، باز در اینباره خواهم نوشت! ☺️ بچه که بودم روزی در ایّام شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها از مدرسه برمی‌گشتم! درِ خانه‌ای باز بود و روضه داشتند! بوی اسپندشان تمام خیابان را پر کرده بود! ایستادم و کمی زغال‎‌ها را باد زدم و با خودم گفتم: بیکار بود خدا، آدرس قبر مادرمان را از ما مخفی کرد؟ خب چه می‌شد مامان و بابا بجای اینکه همش ببرند ما را مشهد، یکبار هم می‌بردندمان زیارت مادرمان! و در آن لحظه دلم بغل این مادر را تشنگی می‌کرد .... ※ شب مهمان داشتیم؛ بابا داشت با بابای خانواده آنها، صحبت می‌کرد! آن بابا داشت از مشکلی حرف می‌زد که من زیاد سر درنمی‌آوردم، بابای من امّا سرش را پایین انداخته بود و فقط گوش میکرد، انگار داشت همه درد او را در خودش حل می‌کرد تا بار غمش را کمی سبک کند. حرفهایش که تمام شد؛ بابا سرش را آورد بالا و مکثی کرد و گفت ؛ هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست! باید بفهمیم مقصود خدا از این حادثه چه بوده است. و من همانجا یخ کردم ! «هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست»؟ این جمله بابا یعنی خدا بیکار نبود قبر حضرت مادر را از ما مخفی کرد! یعنی مقصودی داشته! یعنی تو باید این مقصود را بفهمی زودتر ! و از آنروز من بدنبال فهم این سوال تمام کتابهایی که اندازه قدّم بود را از کتابخانه کانون پرورش فکری امانت می‌گرفتم و می‌خواندم؛ اما هیچ‌کدام جواب سوال من نبودند. ❤️دنیا چرخید و چرخید و چرخید.... و حالا من در رسانه‎‌ای کار می‌کنم که می‌خواهد درِ صندوقِ خدا را باز کند و پرده از این «راز پنهان» که بزودی خرجِ بیداری تمام عالم می‌شود، بردارد. پرده از مقام تدبیری حضرت صدیقه‌ی طاهره سلام‌الله‌علیها، در حرکت تاریخ به سمت تمدن جهانی اسلام! ※ سالها دویدن استاد شجاعی و کتاب «پیوند با امام مهدی علیه‌السلام، در مقام عرشی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها» ایشان و یکسال دویدن واحد رسانه و موسیقی استودیو انسان تمام برای تولید مستند و موزیک «مادر تاریخ» تازه «شروع یک جریان جهانی» است! خدا راز مادر ما را مخفی نگه داشت، و مخفی در تاریخ تزریقش کرد و امروز در آستانه شکفتن تمدن نوین اسلامی در جهان، وقت پرده برداری از این حقیقت غیبی است! همه‌ی تاریخ دیگر کم‌کم برای همه کس روشن شده و جز به زانو زدن در برابر حق ختم نمی‌شود ! ※جمعه نهم آذرماه، بعد از نماز مغرب و عشاء در تالار همایش‌های ایوان ری، در خلال سه ساعت برنامه‌‌ی علمی/هنری یک مستند 30 دقیقه ای بنام «مادر تاریخ»اکران خواهد شد، که به سابقه‌ی پرده‌برداری از این راز از میان اروپاییان پرداخته و حقایق پنهان حضرت مادر سلام‌الله‌علیها را از زبان دانشمندان، اسلام‌شناسان و مستشرقان جهانی بررسی می‌کند. ☺️ و من همین الآن، دو روز قبل از این همایش، احساس همان کودک 9 ساله‌ای را دارم که دارد اسپند روضه‌ی مادر را باد می‌زند و با خود فکر می‌کند: «خدا بیکار نبود قبر مادرمان را مخفی کند» ! @ostad_Shojae |montazer.ir
: «خدا برای زمانهایی که می‌ترسیم یک کُد در قرآن گذاشته» ! : شناسایی پناهگاه‌ها و آموختن نحوه‌ی فرار به پناهگاه‌های خدا در لحظات بحرانی ✍️دو سه روزی بود که می‌دیدم همه‌ی زورش را می‌زند تا بقول خودش این «هندسه لعنتی» را خوب یاد بگیرد تا نمره‌ی امتحان هندسه‌اش کارنامه‌اش را زشت نکند. قبل از خواب آمد کنارم و گفت: مامان وحشت مرا گرفته! تمام تلاشم را کرده‌ام ولی معلّم هندسه ما خیلی سخت‌گیر است. حس میکنم قلبم آنقدر آشوب شده که دارد از دهنم می‌آید بیرون! نمی‌توانم بخوابم و همین باعث شده ترس از خواب ماندن صبح هم به آشوبم اضافه شود. • دستانم را باز کردم و سرش را به آغوش گرفتم. گفتم : تو هنوز با این معلّم‌، امتحانِ آخر ترم نداده‌ای، داده‌ای ؟! همیشه سخت‌گیری یک معلّم در طول ترم، نشانه‌ی امتحان سخت در پایان ترم نیست! هدف او پرورش «روح سخت‌کوشی» در شما بوده، و من یقین دارم از امتحان فردا، فقط یک خاطره شیرین برایت به جا می‌ماند. خدا هم عادتش همین است! سر کلاس دنیا به بندگانش خیلی سخت می‌گیرد تا ساخته شود روحشان! تا زیبا و سلامت و آماده شود جهانِ درونشان، اما «نود و نه درصد» رحمتش را گذاشته برای لحظه‌ای که برگه‌ی امتحان را از دست ما می‌گیرد و ما به برزخ متولد می‌شویم.‎ • گفت : اگر اینطور که شما گفتی نباشد و من نمره بدی بگیرم فردا چه؟ گفتم : چیزی فرق نمیکند، می‌کند؟ گفت : یعنی چی؟ گفتم : یعنی تو همان پسر مهربان و صاف و شوخ منی که برای همه‌ی ما همانقدر شیرین و خواستنی خواهی بود که تا قبل از این بودی! امّاااا برای خدا یک چیز خیلی مهم است! تکانی خورد و با تعجب و انتظار به من زل زد. ادامه دادم : خدا برایش مهم است که زمانهایی که یک نگرانی جان ما را احاطه می‌کند، آیا یاد گرفته‌ایم به سمت پناهگاه‌هایی که برایمان خلق کرده فرار کنیم و در آن پناه بگیریم؟ و خودمان را از اضطراب و ترس نجات دهیم؟ ترس همانجا می‌آید که ما مشکل را بزرگتر از خدا می‌بینیم! و یادمان می‌رود که تنها قرار نیست سر جلسه‌ی امتحان بنشینیم! او همه جا با ما هست، اگر بخواهیم ببینیم... • گفت : دلم خیلی آشوب شده! گفتم : من راهش را به تو یاد می‌دهم! حرز 23 و دعای 33 (عاقبت بخیری) را پخش کردم و هردو باهم با صدای آقای معماری تکرار کردیم. آرام شد! گفتم قرآن آشوبی که محصول «ترس از آینده مبهم» است را «حمله از جلو»ی شیطان می‌داند. و برای این مواقع این کُد را برایمان گذاشته : « فَفِرُّوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ »... به سوی خدا فرار کنید. باید این فرار را یاد بگیری پسرم و بروی در پناهگاهت سریع قایم شوی که دستش به تو نرسد. آنوقت در کمترین زمان آرام می‌شوی و چشمانت آینده را درست‌تر و بدون توهمات اضطراب‌زا می‌بیند. ※ ظهر فردا خوشحال دم در ایستاده بود و برایم دست تکان می‌داد! با حرکت سر، پرسیدم چه خبر ؟ گفت :حلّه مامان! «معلّم هندسه‌ی ما هم «عادت خدا» را داشت و من نمی‌دانستم!» @ostad_shojae
: می‌توانی آنقدر مهربان باشی که اجازه دهند مادر یا پدر میلیونها و میلیاردها آدم باشی! : تأثیر افزایش رزق مادی و معنوی با تنظیم سبک زندگی‌ بر اساس قوانین الهی. ✍️ دو سه ساعت پیش، ایستاده بودم بالای قبری که خالی بود و داشتند برای تشرّف مادری آماده‌اش می‌کردند. • و من به این فکر می‌کردم که این مادری که الآن دارند مشرّف می‌شوند به خانه‌ی ابدی‌شان، فقط مادر آقای اسکندری نیستند و نبودند! مادر همه‌ی مایی هستند که روزی سرِ سفره‌ی معارفی که مؤسسه منتظران منجی علیه‌السلام پهن کرد نشستیم و فهمیدیم که هستیم، از کجا آمدیم، به کجا می‌رویم، چگونه باید برویم و .... گفتم: آدم می‌تواند آنقدر مهربان باشد که اجازه دهند مادر یا پدر میلیونها و میلیاردها آدم دیگر باشد! • نگاه کردم به پیکر نحیف این مادر که شعفِ وجودش برای این انتقالِ باشکوه قابل ادراک بود، گفتم : شما به گردنِ ما حقّ زیادی دارید؛ مادر. شما مادرِ ما هم هستید... پسری تربیت کردید که روزی از همه‌ی جایگاه شغلی و رفاه اجتماعی و .... خود گذشت و کنار استاد ایستاد و از یک اتاق کوچک خیمه‌ی این مؤسسه را به پا کردند، تا مفاهیمی به بار بنشیند و برای انتقال گسترده در سالهای پیشِ‌رو آماده شود که به جرأت می‌توان گفت کم نظیر بوده است. پسری که خود برای بسیاری از فرزندان اهل بیت علیهم‌السلام پدر شدند و پدری کردند و اگر نبود مجاهدتهای ایشان، امروز نه دست ما به این معارف رسیده بود و نه بستری برای جهاد ما که در این مؤسسه در حال جهادیم، مهیّا بود... ※ مرحومه «صغری خاتون احمدپور» فرزند صفرعلی، مادر معزز و معظم جناب آقای حسن اسکندری (مدیر سابق مؤسسه منتظران منجی علیه‌السلام) هستند که امروز به آغوش خانواده آسمانی خود مشرّف شدند. از تمام شما همراهان عزیز خواهشمندیم: در صورت امکان مابین نماز مغرب و عشاء نماز لیله‌الدفن برای مرحومه اقامه بفرمایید. • روابط عمومی مؤسسه منتظران منجی علیه‌السلام @ostad_shojad
استاد محمد شجاعی
#گپ_روز : « از بیروت آمده‌ایم بیرون! » (آخرین خاطره از شهیده کرباسی) #موضوع_روز : «وظیفه ما درتقو
✍️ ماجرای دغدغه‌ی آخرِ مدیرِ شهیدِ بخش عربیِ ما را که می‌دانید؟ شهیده معصومه‌ (آرزو) کرباسی .... اگر هم که تازه به جمعِ مان پیوستید، می‌توانید ی که لینکش را می‌گذارم اینجا، بخوانید و آخرین آرزویِ شهیده معصومه (آرزو) کرباسی را بدانید (کلیک کنید👇) eitaa.com/ostad_shojae/39682 • آرزو، آرزو داشت محور مقاومت را پُر کند از «دعای مرزداران» یا همان «دعای اهل ثغور»! می‌گفت اگر همه‌ی ما بر این دعا مداومت داشته باشیم، محال است دشمنی به ما دست‌درازی کند و ... • چه یقینی در جان این دختر بود و ما هم مثل همیشه از درک نعمتهای دور و برمان کور...! مثل درک نعمت همین مدیرِ مقتدرِ عاشق❤️. • امروز بچه‌ها برایم پوستری ارسال کردند، که تأیید شود برای انتشار... همین پوسترِ پْست بعد. دلتنگی تمام مرا گرفت با این پوستر، قرائت استودیویی دعای مرزداران تولید شد، تصویرگذاری هم شد، و هر شب از شبکه افق دارد پخش می‌شود. تولید کتابچه‌ی این دعا هم برای توزیع در اجتماعات و مساجد و هیئات و ..... تمام شده و می‌رود برای چاپ بزودی! • این تازه شروعِ جریانِ «آرزویِ آرزو» ست ... و ما به اندازه‌ی تک تک انسان‌های محور مقاومت، به او بدهکاریم. همه‌ی تلاش‌مان را بکار می‌گیریم و از رسانه داران نیز کمک می‌خواهیم تا این دعا دیده شود، شنیده شود، و به عادت آخرالزمانیِ محور مقاومت تبدیل شود. اینگونه سپری محکم دور خودمان خواهیم کشید ان‌شاءالله. @ostad_shojae | montazer.ir
: «همه به من می‌گویند تو باید این مزرعه را رها کنی تا زندگی‌ات خوب شود!» : شناخت و استفاده حداکثری از (شب آرزوها) ✍️ یک ازدواج ناموفق داشت، و محصولش دختر نوجوانی است که با او زندگی می‌کند. در ازدواج دومش (که حالا با اختلاف و قهر روبرو شده، و عروس خانم بعد از یکسال خانه را ول کرده و رفته) دخترش هم با او زندگی می‌کند! دختر نوجوانی که امروز در حصار تنهایی گیر کرده و روز به روز بر شدت دلمردگی و بی‌اعتمادی‌ به پدرش اضافه می‌شود. • روزی که برای انجام کاری با پدر و برادرش آمدند دفتر ما، تحت فشارِ خانواده‌اش بود! هم خانواده خودش که خانواده‌ای مذهبی بودند، و هم خانواده عروس خانم. دخترش و اوضاع روحی او نیز، قوز بالای قوز شده بود. • پدرش، بی‌مقدمه شروع کرد به صحبت کردن و گفت : او با اینهمه تحصیلات، تمام زندگی‌اش را صرف مزرعه‌ای کرده که در اطراف تهران خریده. همه فکر و ذکرش شده که از این زمین یک مجتمع عجیب و غریب توریستی و فضای سبز دربیاورد که در جهان مشابهش وجود ندارد! همسرش او را رها کرده و رفته! می‌گوید او همیشه اعصاب ندارد! دخترش پدر می‌خواهد که او هیچ وقت نیست و .... • منتظر ماندم ببینم خودش چه می‌گوید! گفت : همه به من می‌گویند تو باید این مزرعه را رها کنی تا زندگی‌ات خوب شود! تا همسرت برگردد، تا ... من عاشقانه در آن مزرعه چرخ می‌زنم و به آن رسیدگی میکنم و برایش نقشه‌های کلان طراحی کرده‌ام و دارم سخت کار می‌کنم و پولش را جور میکنم که به اهدافم برسم! و واقعاً هم همه این کارها را به بهترین حالت ممکن انجام داده بود... ولی زندگی‌اش را باخته بود. • حالش خراب بود؛ با حسرتی نگاهم کرد و گفت؛ شما هم فکر می‌کنی، که رها کردن این مزرعه و آرزوهایم، تنها راه حل برای رفع مشکلات و تنش‌های زندگی ماست؟ • گفتم : اصلاً با تعجبی باور نکردنی نگاهم کرد! ادامه دادم : کشف ریشه‌های مشکلات شما، نیاز به چندین جلسه مشاوره دارد! و این کار واحد مشاوره است، نه من. امّا مطمئن باشید که : ❤️ « آنچه انسان را زمین می‌زند، آرزوهایش نیست!» بلکه غلط آرزوهایش هست! شما می‌توانید از آن مزرعه به تمام رویاهایتان هم برسید؛ و در عین حال بهترین همسر و پدر برای خانم و دخترتان هم باشید. به شرطی که بیاموزید «رغبت»هایتان را مهندسی کنید. یعنی به میزان اولویتی که در فطرتِ ما تعریف مشخصی برای آن وجود دارد؛ آنها را بچینید و برایشان تلاش کنید. گفت : شما اولین کسی هستید که مرا در تنگنای انتخاب بین همسرم و آرزوهایم قرار ندادید و از این بابت بی نهایت شادم. چکار کنم تا بتوانم موفق شوم. • گفتم : - اولین قدم، «شناخت هندسه‌ی اولویت‌ها»ست، - بعد «چینش آرزوها بر اساس همان هندسه». - و سپس «چینش سبک زندگی» بر اساس لیست اولویت‌های مهندسی شده. گفت : بسم الله ، من آماده‌ام. • گفتم از امروز انگار که اصلاً هیچ مشکلی ندارید! به چیزی فکر نکنید و تمرکزتان را بگذارید روی کارگاه «مهندسی آرزوها» و حتماً نکات مهمش را بصورت یک نقشه ذهنی برای خودتان استخراج کنید. تمام که شد، خبرم کنید تا باهم مرحله بعد را شروع کنیم... • دقیقاً همینکار را کرد... خیلی مرتب و دقیق و تمیز مهندسی آرزوها که تمام شد، کارگاه‌ بعدی را شروع کردیم و یکی یکی داریم جلو میرویم. هر چه جلوتر می‌رویم نگاهش به آرزوهایش تمیزتر و دقیق‌تر می‌شود و جایگاه و اولویت آرزویش و حتی جهت‌گیری آرزویش دارد برایش مشخص می‌شود. • هنوز مانده تا این چینش دقیق و کامل شود و قدرت تغییر سبک زندگی‌اش را پیدا کند و ایشان موفق شود به بازگرداندن عروس خانم ... امّا با پشتکاری که دارد؛ احتمال موفقیتش زیاد است. امروز با خودم گفتم: زنگ بزنم دعوتش کنم برای مراسم احیاء لیله الرغائب (شب رغبت‌ها) موضوع صحبت استاد در احیاء فردا شب، «رسیدن به بالاترین و مهندسی‌ترین چینش آرزو در آخرالزمان» است. که برای او این موضوع شرابی بی‌نظیر است ... @ostad_shojae | montazer.ir
: «من نمی‌دانستم که امام می‌تواند اینقدر بَد باشد!» : بررسی آفات و انحرافات داخلی انقلاب ✍️ غروبها بعد از اذان عادتمان بود همه‌ی خانواده‌های شهرک می‌آمدیم بیرون! بچه‌ها باهم بازی می‌کردند، مامان‌ها گاهی آش می‌پختند، گاهی سبزی پاک می‌کردند، گاهی باهم به یکی که مریض شده بود سر می‌زدند و .... باباها هم دورهم جمع می‌شدند، گاهی صندوق قلکی داشتند، گاهی فقط چای می‌خوردند و مشکلات را باهم حل می‌کردند، گاهی هم با ما بازی می‌کردند، گاهی هم بساط عروسی می‌چیدند و یکی از بچه‌های شهرک را سامان می‌دادند و .... • بابا و مامانِ یکی از خانه‌ها هیچ وقت نمی‌آمدند امّا ... و آن خانه برای من که آن روزها 8 سالم بود؛ همیشه یک خانه‌ی پر رمز و راز بود. این دو نفر با اینکه بسیار متین و مهربان بودند، یک دختر خیلی مودب ولی پسر شروری داشتند که از هر جا عبور می‌کرد یک شرّی به پا می‌‌کرد که بالاخره پای این بابای باآبرو و اصیل را باز می‌کرد به ژاندارمری...! • امام خمینی (که نور و رحمت خدا بر ایشان باد) آن روزها بیمار بودند! و تمام ایران را فضای نگرانی و دعا پر کرده بود. این جوّ غالب کشور بود اما بودند کسانی که هنوز دلبسته نظام شاهنشاهی بودند و این فضای ملتهب و نگران آزارشان می‌داد. • ما داشتیم «وسطی» بازی می‌کردیم که توپ‌مان قل خورد به سمت جایی که باباها نشسته بودند و باهم گفتگو می‌کردند. رفتم بیاورمش که یک صدای عصبانی و ناراضی مرا میخ‌کوب کرد! ناراضی از وضعیت اقتصادی و شغلی خودش و مقایسه‌ی آن با زمان پیش از انقلاب. من ایستادم و حرفهای او را گوش کردم و تمام جانم با این کلمات به غلیان افتاد! • چند روز با جهان به هم ریخته‌ی وجودم سر کردم! و با ذهن هشت سالگی‌ام آنقدر بالا و پایین کردم آن حرفها را نسبت به مردی که سوپرمَن زندگی‌ام بود که بالاخره شنبه شد و من با بغض، بعد از اینکه از مدرسه تعطیل شدم، رفتم کانون! آن موقع‌ها «کانون پرورش فکری» تنها مامن کودکان و نوجوانان دهه شصت بود. «آقای خلیلی» مربی نبود برای بچه ها ... بابا بود برایمان. رفتم کنارش نشستم و تمام ماجرا را با اشک برایش تعریف کردم. گفتم : من امام را دوست داشتم، من برای امام یک عالمه نامه نوشته‌ام که آنها را برایش نفرستاده‌ام هنوز. من نمی‌دانستم که امام می‌تواند اینقدر بَد باشد! • او عادت داشت وقتی می‌خواست حرف مهم با ما بزند خم شود و زانو بزند روی زمین و دستانش را بگذارد روی شانه‌هایمان و به چشمانمان نگاه کند و حرفش را به جان ما تزریق کند. این کارش را دوست داشتم، چون باعث می‌شد همه حرفهایش را در امنیت کامل بفهمم. • گفت : فلانی را می‌شناسی که ؟ (همان همسایه‌ی محجوبمان را می‌گفت که پسرش به شرارت معروف بود!) گفتم : خب بله! گفت : دوستش داری؟ گفتم : خیلی! اما پسرش همیشه بازی‌هایمان را خراب می‌کند! • گفت : او مرد بزرگی است! مهربانی و خیرش آنقدر زیاد است که چندین و چند خانواده از همین شهر را تحت پوشش دارد و برایشان پدری می‌کند! حالا یک فرزند ناخلفی هم دارد، که خیلی از پیمبران نیز با همین امتحان سخت روبرو بودند. این فرزند ناخلف آیا از ارزش او، و میزان مهربانی و عطوفت او نسبت به آدمهای شهرک کم کرده؟ گفتم : اصلاً... همه ایشان را خیلی دوست دارند و حساب پسرش را از ایشان جدا می‌دانند! • آقای خلیلی لبخند قشنگی زد و گفت : حساب امام هم از بعضی دولتمردان ما جداست دخترم! انقلاب، نور است! نور صبح‌ها وقتی می‌تابد، همه‌ی سیاهی را از بین می‌برد. ولی همه‌ی دزدها فقط در تاریکی شب دزدی نمی‌کنند؛ بعضی‌ها زیر نور خورشید هم اهل خطا و غارتند! همیشه یادت باشد برای بررسی چیزی، بیایی عقب و تمامِ ابعاد آن را ببینی! آنوقت هیچ سیاهی کوچکی، نمی‌تواند ارزش و اعتبار اصل نور را برایت کم کند! ❤️ من فهمیدم همان موقع حقیقتی را ... که سالها بعد؛ آغاز فهم من از «جریانِ انتظار فعال» و «تمدن‌سازی نوین اسلامی» در بستر انقلاب اسلامی شد. امام آمده بود نوری را به انفجار برساند که سرنوشت جهان را عوض کند! کم و کاستی‌ها زیر نور بیشتر به چشم می‌آیند ولی نمی‌توانند نور را منکر شوند. @ostad_shojae | montazer.ir
: «من با کوله‌باری از درد برگشته‌ام». : وضعیت بسیار اسفناک شیعیان در لبنان ✍️ ظهر دیروز ایستاده بودم در سالن انتظار فرودگاه امام و منتظر استاد شجاعی و تیم عملیاتی ایشان که از سفر لبنان برمی‌گشتند. داشتم به این لحظه‌های آخری که می‌دانی هواپیما نشسته و عزیزانت تا رسیدن به پشت این شیشه فاصله‌ای ندارند؛ فکر می‌کردم! تا چشم نبیند و جان آرام نگیرد هنوز دلواپسی هست انگار، و شاید از بس این دلواپسی با شوق قاطی شده که نمی‌فهمی‌اش. • داشتم فکر می‌کردم چقدر حال این لحظه‌ی من شبیهِ حال همین الآنِ دنیاست! تمام جهان دارد داد می‌زند که فاصله‌ای تا در آغوش کشیدنِ آخرین حجت خدا ندارد، ولی در شوقی که محصول این شهود است؛ آنقدر دلواپسی نهفته که تا خودش را به چشم از پشت شیشه‌های انتظار نبینیم، دلمان می‌جوشد. • در همین فکرها بودم که استاد و بچه‌ها را روی پله‌های برقی دیدم و دستانی که تکان می‌خوردند و چقدر درد، با این دستها تکان می‌خورد. • اولین جمله‌ای که استاد گفتند؛ همین بود! «من با کوله‌باری از درد برگشته‌ام». سوز سرما تا مغز استخوان را می‌سوزاند. حزب الله توانسته آوارگان لبنانی را تا حدودی سامان دهد! ولی دولت لبنان مانع ورود اقلام و اجناس کمکهای مردمی به لبنان می‌شود. آب معدنی ساده 170 هزار تومن به پول ماست! و ما گمان می‌کردیم با مبالغی که جمع‌ شده می‌شود کلّی کار کرد؛ ولی آنجا گرانی بیداد می‌کند. • مسئله خطرناک لبنان، علاوه بر بی‌خانمان‌های جنوب لبنان، شیعیان سوری هستند که به لبنان پناهنده شده‌اند و 150 هزار نفرند که در اردوگاه بعلبک اسکان دارند. بچه ها لباس تمیز و حتی گرم ندارند. آموزششان رها شده است. سه تا خانواده را باهم در یک اتاق بدون امکان جدا کردن محرم و نامحرم اسکان داده‌اند. فقط به همت گروه‌های جهادی، قادریم روزی یک وعده غذا به آنها برسانیم. پشت این محدودیتهایی که دولتمردان آمریکایی صفتِ لبنان برای ورود اجناس کمکهای مردمی از ایران ایجاد کرده، توطئه‌های دینی و حتی نظامی نهفته که بسیار خطرناک است. 🔹 با هر کلمه‌ی ایشان، دردی در جان من تیر می‌کشید. و تند تند راههایی به ذهنم می‌رسید که مسیر کمک به این فرزندان امام زمان علیه‌السلام را آنهم درست در وقتی که همه از شور حضور افتاده‌اند و جز عده‌ی قلیلی پای این آوارگی استقامت نکرده‌اند؛ باز می‌کرد! 🔹 راه اول : یکی از همین راهها حرکت کمپین who is imam mahdi در استان‌های کشور است. این کمپین در عین فعالیت فرهنگی و خدمت‌رسانی رایگان در هر استانی که حضور می‌یابد به جمع‌آوری کمکهای نقدی و غیرنقدی (که قابلیت نقدینگی دارند) می‌پردازد و آنرا با کمک تیم عملیاتی موسسه منتظران منجی علیه السلام و نیز تیم عملیاتی استاد مهدوی ارفع در لبنان به مصرف درست و نقطه‌زنش می‌رساند. جمعه 19 بهمن ماه، چادرهای این کمپین به همراه استاد شجاعی در گلزار شهدای شهر قزوین مستقر شده و ضمن خدمت‌رسانی رایگان (فرهنگی/ مشاوره/ پزشکی/ حقوقی/ نوجوان و ..) به راه‌اندازی بازارچه خیریه به نفع عملیات فرهنگی و عمرانی در لبنان و نیز جمع‌آوری کمکهای نقدی و غیرنقدی که قابلیت نقدینگی دارند (طلا، سکه، شمش، و ..) خواهند پرداخت. از ساعت 14 تا 19 در گلزار شهدای قزوین در انتظار شماییم، لطفاً کاغذهای باطله و کتب بلاستفاده خود را نیز جمع‌آوری نموده و به غرفه «پویش نذر کاغذ» در همین بازه زمانی تحویل دهید.🌷. 🔹 راه دوم : ورود پویش «نذرکاغذ» بمنظور تامین مایحتاج آوارگان لبنانی در مدارس است. با کمک بسیج دانش‌آموزی، کمپین who is imam mahdi از هفته آینده وارد مدارس شده و ضمن عرضه بسته‌‌های فرهنگی و کارگاه‌های آموزشی به جمع‌آوری کاغذهای باطله کتب بلااستفاده دانش‌آموزان پرداخته و آنرا بعد از تفکیک بصورت نقدینگی صرف اسکان و معیشت و اشتغال زایی برای شیعیان آواره لبنانی و سوری خواهد کرد. 🔹 راه سوم : برگزاری نمایشگاه کتاب‎های داستان و رمان کودک و نوجوان با درونمایه «خودشناسی» و با تخفیف 35% در مدارس کشور است که درآمد آن صرف این منظور می‌گردد. از مدیران، معلّمان و عزیزانی که می‌توانند مدارس خود را 1- به پویش نذر کاغذ 2- پویش برگزاری نمایشگاه کتاب در مدارس وارد نموده و به ما در این جریان عظیم کمک کنند خواهش می‌کنیم به آیدی مدیر واحد کودک و نوجوان رسانه منتظر ( خانم علی‌بیگی) پیام داده و منتظر هماهنگی‌های بعدی باشند : 🆔 : @alibeygi1367 روابط عمومی موسسه منتظران منجی علیه‌السلام whoisimammahdi.com
: همه‌ی فاصله‌ها از همانجا شروع می‌شود که نقش‌ها فراموش می‌شوند! : سردی‌ها و فاصله‌های عاطفی میان همسران ✍️ چادرهای کهنه را به هم گره زده بودند و هر گوشه‌اش را به میخی روی دیوار گیر داده بودند. مثلاً برای خودشان خانه ساخته بودند، و نقشی را پذیرفته بودند که بازی کنند. کمی دورتر ایستادم، ولی دقیقتر شدم در بازی‌شان! یک قل از دخترهای دوقلوی من نقش مرا داشت و مادر خانه بود، و دختر دیگرم بابا شده بود. پسر دو ساله‌ام هم که مثلاً فرزند خانه بود. • داشتم رفتارهایشان را با رفتارهای من و بابایی‌‌شان مقایسه می‌کردم! چقدر به آن یکی که بابا بود، نمی‌آمد بابا باشد! ظرافتش، ناز و اداهای دخترانه‌اش، و .... پسرم هم انگار نمی‌توانست این نقش را باور کند یا با او ارتباط بگیرد و خودش را در این بازی تطبیق دهد. √ بلند شدم و روبروی پنجره ایستادم و با خودم گفتم چقدر روزها که من در همین خانه از نقش خودم خارج شدم و شخصیتم از حالت تعادل خارج شد! از خستگی زیاد، با اولین اشتباهی که همسرم بدان مبتلا شد، داد و بیداد راه انداختم و دیگر ظرافت زنانه و لطافت مادرانه‌ای از من باقی نماند! • یادم آمد مشکلاتی را که همسرم را در خود شکست و روزها افسرده‌حال در خود فرورفته بود و از اقتدار و استحکام مردانه‌اش چیزی جز یک اسکلت خاکسترشده نمانده بود. ✘ و این درست همان وقت بود که ما از نقش‌مان بیرون می‌آمدیم. و چقدر دیگر نقش‌مان به ما نمی‌آمد، برای همین بود که مشکلاتمان بجای اینکه به هم نزدیکترمان کند، از هم بیشتر دورمان می‌کرد. • همه‌ی فاصله‌ها از همانجا شروع می‌شود که نقش‌ها فراموش می‌شوند! @ostad_shojae | montazer.ir
استاد محمد شجاعی
💬 #گپ_روز موضوع روز: «همه گپ روزها موضوع روز ندارند که»! ✍ افطاری دعوتمان کردند منزلشان! سابقه‌ی
✍️ کلمه‌ی رمضان را سرچ کرده بودم در کانال، برای اینکه سالهای گذشته کانال را یک بررسی اجمالی کرده باشم. • و قصد داشتم بعد از این بررسی، برای شما از کنداکتور جدید صفحات استاد شجاعی در ماه رمضان حرف بزنم، که این (که ریپلای کردم برایتان) را دقیقاً متناسب با همین الآنمان یافتم. با اینکه خودم نوشته بودمش ،امّا خواندن و فکر کردن به هدیه‌ی آخرش آنقدر غرق شعف و اشتیاقم کرد که گفتم شاید خوب باشد شما هم در این شعف شریک باشید👇 eitaa.com/ostad_shojae/35849
💌 دو تا هم از خاطرات ما در استغاثه قطعه فانوس بهشت زهرا، هست داخل کانال... در لینک‌های زیر می‌تونید مطالعه کنید👇 eitaa.com/ostad_shojae/36716 eitaa.com/ostad_shojae/36694
«جهان» را از روی «جان» ساخته‌اند! یعنی آنچه در بیرون می‌بینیم؛ یک فتوکپی است از آنچه در درون ما جریان دارد. ※ «جهان» خسته می‌شود از زمستان، از بی‌برگی و خشکی، از درختانی که دیگر نه سایه‌ای دارند و نه میوه‌ای که بتوانند «کریم» باشند! اصلاً «کرامت؛ محصول بهار است»، محصول تسلیم زمین در برابر باران! ※ و اینجاست که... « زمین خسته خویش را در اختیار باران می‌گذارد؛ در اختیار بهار !» و بهار و باران سبزش می‌کنند زمینی را که خود را «طوعاً» در اختیارشان قرار داده بود. و زمین دوباره «سبز» می‌شود! «کریم» می‌شود و پرندگان و مردم دوباره به سایه کرامتش پناه می‌آورند. ※ امروز تازه می‌فهمم چرا همیشه ما اهل بیت علیهم‌السلام را خاندان «کرامت» را با رنگ سبز به خاطر آورده‎ایم. ※ خیلی وقت است «جان» به خستگی رسیده ! و صدای جیغ در همه‌ی «جان»های اهل زمین پیچیده! ولی «بهار جان‌ها» بر این خستگی پایان نداده است! مگر این نیست که خستگی، قدم آخر است؟ چرا هست... ولی همه‌ی درختان هم در بهار سبز نمی‌شوند، چون در فشار زمستان یخ زدند و مُردند. فقط آنهایی سبز شدند که طاقت آوردند و خود را عاشقانه در اختیار بهار قرار دادند که بر آنها سلطنت کند و به بار کرامت بنشاندشان. ※ از لحظه‌ی خستگی «جان‌ها»؛ تا لحظه‌ی سلطنتِ «بهار جان» ها بر خسته‌جان‌ها، یک قدم باقی است و آن «طلبِ جان» است! رسیدن به نقطه‌ی استغاثه ... و دراختیار گذاشتن مشتاقانه‌ی «جان» بر «بهار جان»! ⭐️ ای تغییر دهنده‌ی «جان‌ها»    و ای تدبیر کننده‌ی «جهان‌ها» ؛ به حق کاملترین جان‌ها و بهاری‌ترین جهان‌ها بر تمام «جان‌»ها و بر تمام «جهان‌»ها حضور دائمیِ کسی را حاکم کن، که وجودش سلطنتِ بهار است بر جان‌ها و جهان‌ ها! 🍃 یا ربیع الأنام ...... پویش هر ساله‌ی «لحظه‌ی طلایی» قرائت همگانی دعای فرج (الهی عظم البلاء در لحظه تحویل سال ✨ ۱۲: ۳۱: ۳۰ @ostad_shojae
استاد محمد شجاعی
#توئیت استاد شجاعی #دیگه_دیره ❗️ ممکنه برای هر کدام از ما هم دیر شده باشه. #It_Is_Too_Late لینک
💬   :  دیگه دیره  !   : این صداها برای بابا دخیره شد و ماند و تماااام ! ✍️ ده روزی بود که در آی‌سی‌یو بیمارستان الزهرا اصفهان بستری بود. «پیمان» همه‌ی کارو بارش را در تهران رها کرده بود و تمام این ده روز را در بیمارستان بست کنار بابا مانده بود. • خیلی دلتنگ بودیم همه مان، چند روز پیش تماس تصویری گرفت و هم خودش و هم بابا را دیدیم که سطح هوشیاری‌اش بالا آمده بود و صدای پیمان را می‌شنید و برای ما هم رو به دوربین به سختی دست تکان داد. • راستش ما درگیر یک اتفاق بزرگ بودیم و هستیم؛  برپایی «اجتماع بزرگ فریاد برای فلسطین» که جمعه ۱۲ اردیبهشت همزمان با میدان امام حسین تهران در حدود ۱۲ استان دیگر بطور همزمان برگزار می‌شود و اطلاعیه هایش نیز از فردا منتشر خواهد شد. 🔹باید بگوییم که این اجتماع خیزشی است که به دنبال وایرال ویدئوی خانم «رولا سلباق» یک خبرنگار بین المللی در شبکه‌های اجتماعی با کلیدواژه « !» شروع شد! خیزشی که از تمام وجدانهای بیدار دعوت میکند تا قبل از آنکه دیر شود و تاریخ، اهل سکوت را قضاوت کند، خشم خود را برای فلسطین فریاد بزنند. √ می‌توانید ویدئوی این خبرنگار بیدار و آزاده را، هم در پیج خودشان در لینک زیر: www.instagram.com/reel/DIkao1AJJD-/?igsh=b3pkbTVpdWMzbDc0 √ و هم در توئیت استاد شجاعی در لینک زیر مشاهده کنید : eitaa.com/ostad_shojae/44198 • «پیمان معصوم‌زاده» مدیر واحد موسیقی موسسه منتظران منجی علیه‌السلام است. در تمام این روزهای بدحالیِ پدرش، از اصفهان و از همان بیمارستان، تمام کارهای مربوط به تولیدات موسیقایی این اجتماع هماهنگ کشوری را پیگیری کرد و جلو برد. • سحر چهارشنبه تماس گرفت که بابا کمی حالش بهتر است. برای ضبط تیزر اجتماع میدان امام حسین علیه‌السلام، می‌آیم تهران و یکی دو روزه برمی‌گردم. 🔹پیمان ساعت ۱۵ رسید شهرری و آمد دفتر! دست و صورتش را شست و یک استکان چای خورد و تا آمدیم جلسه را شروع کنیم:  تلفنش زنگ خورد و گفتند که بابا چشمانش را برای همیشه بسته است. • بی‌وقفه • با شکر • با آرامش و رضایت بلند شد و نشست پشت فرمان و رفت! • هر بار که تماس داشتیم صدایش بارانی بود اما هیچ کدام از کارهایش این یکی دو روز زمین نماند. امروز در هنگام تدفین پدر پیمان، کمی دورتر ایستاده بودم و به حال این بابا غبطه می‌خوردم. • پسری که بالای قبر، کنار مادر ایستاده بود؛ یک کوه بود، یعنی یک کوه، تربیت شده بود، هم برای مادرش یک کوه تنومند ... و هم برای خانواده هنری منتظران منجی علیه‌السلام... ✨ بابای پیمان «محّمد معصوم‌زاده فرزند شکرالله» ست. این مرد بزرگ را به فاتحه‌ای مهمان کنید و در صورت لطف و منت بر ما، به نماز شب اول قبر. • همه ما از سفره وجود این پدر زیاد نوشیدیم ....که آخرینش آلبوم نوای اسماءالله بود. روی لینک زیر کلیک کنید و از چشمه موسیقی سایت منتظر و ثمره جان این پدر نوش جان کنید : این صداها برای بابا دخیره شد و ماند و تماااام ! media.montazer.ir/category/%d9%85%d9%88%d8%b3%db%8c%d9%82%db%8c/. @ostad_shojae | montazer.ir