eitaa logo
انتشارات شهید کاظمی
15.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
88 فایل
«شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب» آدرس:👇 قم، بلوار معلم، مجتمع ناشران، طبقه همکف واحد36 02533551818 خرید سریع و آسان کتاب ها👇 Manvaketab.com مشاوره،پشتیبانی و نظرات👇 @manvaketab_admin سامانه پیامکی ۴۰۰۰۱۴۱۴۴۱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷ما را رها نکردند در این رنج بی‌حساب 🔹جمعیت کم کم جاهای خالی مسیر حرم تا حرم را پر می‌کرد. ولی سیاه پوستها، عرب‌های لبنان و فلسطین، مردم افغانستان، هندی‌ها و مردهای قد بلند سیاه پوست اینجا چه می‌کردند؟ ▪️این شهیدی که پیکرش دارد آخرین وداع را با حرم حضرت معصومه(س) می کند، ایرانی است... رئیس جمهور ما ایرانی هاست... ما ایرانی‌ها انتخابش کردیم؛ ولی انگار جای خودش را تو قلبهایی خیلی بیشتر از ایرانی‌ها باز کرده است! 📌 🆔@nashreshahidkazemi
🌷پلاستیک به سرها باران تند، نم نم و دوباره تند می‌بارید. از هوای گرم ظهر خبری نبود. مردها چفیه انداختند یا کیسه هایی که دم دست داشتند روی سر کشیده‌اند. زن یک تکه سفره یکبار مصرف انداخته بود روی سرش. اهل قم نبود... آمده بود برای وداع با ... 📌 🆔@nashreshahidkazemi
23.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه آمده اند... 🎥تصاویر هوایی از قیام تاریخی و با عظمت مردم قم در استقبال از 📌 🆔@nashreshahidkazemi
راننده تاکسی‌ها 🔺مرد تاکسی را گذاشته بود قبل بلوار، دکمه‌های یقه پیراهن مشکی‌اش باز بود. خودش را رسانده بود بین جمعیت. 🍂همیشه می‌گفتند راننده تاکسی‌ها اولین شاکی دولت‌ها هستند... 📌 🆔@nashreshahidkazemi
▫️پسر کوچکم دیروز آمد و به خاطر خبرهای خوب از آتش بس از شادی بالا و پایین می‌پرید... ▪️امروز دفنش کردیم... غزة ٢٠٢٤ 📌 🆔 @nashreshahidkazemi
🔔 مصطفی مختار آمد به فروشگاهمان. اهل تانزانیا بود. 💯 قرار بود راهی کربلا شود و ۲۰ روز آنجا بماند. آمده بود کوله‌پشتی پسرش را از کتاب پُر کند، تا در آن ۲۰ روز حوصله‌اش سر نرود. 📍 اما متأسفانه یا خوشبختانه، گفته بود پسرش خیلی از کتاب‌های را خوانده و یا خانه دارد و به گرفتن هفت جلد کتاب بسنده کرد. 🤔 برایم جالب بود که یک پسر تانزانیایی چرا این‌قدر کتاب‌های شهدایی خوانده و می خواند؟ پ.ن: یک وقت‌هایی بودن واقعاً سخت است. به‌خصوص اگر یک مشتری پیدا بشود، دنبال یک‌سری برای یک رده سنی خاص بگردد و تو روی هر کتابی دست بگذاری بگوید: «این رو خوندم.‌» یا بگوید: «این رو خونه دارم 📌 انتشارات شهید کاظمی 🆔 @nashreshahidkazemi
🔔قرار بود یک جلسه کوچک در قالب دیدار با باشد و بس. حتی تبلیغات زیادی هم نکردیم. 📚گفتیم فروشگاهمان کوچک است و شاید مخاطب اذیت شود. ⏳ساعت ۵ شد. جلسه را طبق برنامه شروع کردیم و لایو ایتا رو هم روشن کردیم. 👌چند دقیقه‌ای نگذشت که شدیم حدود ۷ الی ۸ نفر. 🤔راستش را بخواهید، فکرش را هم نمی‌کردم که توی این هوای گرم و اذیت‌کننده مرداد کسی بیاید. ✍️به نویسنده محترم هم گفته بودم که جلسه‌مان در حد یک دورهمی کوچک است و اصل مهمان‌هایمان در فضای مجازی هستند. آن را هم با شاید و ممکن است گفتم. ✅بگذریم. خودم هم نشستم پای صحبت‌های خانم نویسنده. 🖋️صحبت‌های خانم مثل شروع کتابش داغ و جذاب بود. 🥰آن‌قدر شنیدنی که حواسم نبود جمعیت آرام‌آرام زیاد شده‌اند. 📌 انتشارات شهید کاظمی 🆔 @nashreshahidkazemi
🤔سرم را برگرداندم. دیدم عده‌ای سرپا‌ ایستاده‌اند. سریع خودم را دم ورودی رساندم. 📚در عرض چند دقیقه فروشگاه پر شد. یکی با بچه توی بغل آمده بود. یکی با همسر. یکی با دوستانش. یکی با خواهر و برادرش و بزرگمردی با دختر نوجوانش که دلش سنجاق شده بود به منش و اخلاق‌ . 🔸چند صندلی دیگر هم اضافه کردیم. اما فایده‌ای نداشت. جمعیت زیاد بود و فضای فروشگاه محدود. 🥰تقریباً ۷۰ نفر آدم کوچک و بزرگ روی پا‌ ایستاده بودن و میخکوبِ‌روایت‌های زنی شده بودند که از مادری با ۱۸ فرزند در یک خانه ۶۰ متری روایت می‌کرد. از خود‌ ام علاء و شهادت فرزندانش. از صبر و رضایت زنی که همه چیزش را برای خدا می‌دهد؛ اما لب به شکایت باز نمی‌کند. ✍️ می‌گفت: « سبک زندگی‌ ام علاء، یک سبک مخصوص خودش بود.» انگار فروشگاه ۳۰متریمان کمی کش آمده باشد، مهمان‌های زیادی را توی خودش جا داد. ناخوادگاه رفتم به روز‌های ... ☺️هرکسی از کنار مغازه رد می‌شد با تعجب به داخل فروشگاه نگاه معناداری می انداخت که یعنی این همه آدم آن هم سرپا برای چه‌ ایستاده‌اند؟ 🥰چه چیز جذابی وجود دارد که پای این جمعیت انبوه را به این فروشگاه کوچک باز کرده؟ 🖋️بعد از صحبت‌های خانم نویسنده، مهمانان سؤالاتی پرسیدند و جواب‌هایی گرفتند. 📌 انتشارات شهید کاظمی 🆔 @nashreshahidkazemi
🤩بالاخره جلسه بعد از یک ساعت تمام شد. اما جشن امضا و حلقه‌های کوچک پرسش و پاسخ تازه شروع شده بود. 💯آدم‌هایی که همه می‌خواستند‌ را بیشتر بشناسند. سؤال‌ها پرسیده می‌شد و خانم نویسنده هم با متانت و صبوری همه را پاسخ می‌داد. 👌جلسه ۲۰ دقیقه غیررسمیمان به دو ساعت کشیده شد. ✍️اگر خانم نویسنده می‌توانست بماند و قصد رفتن نداشت؛ مخاطبان عزیز، گوش شنیدن بیشتر از این‌ها را هم داشتند. این جلسه هم تمام شد اما ناگفته های‌ نه. 🔔بنا شد هم جلسه مفصل‌تری بگذاریم و هم میهمانان ویژه‌ای چون خانواده‌ام علاء را دعوت کنیم. 🔹پ ن: ان‌شاءالله به زودی مراسم رونمایی و نشست ویژه این کتاب ارزشمند را برگزار خواهیم کرد. 📌 انتشارات شهید کاظمی 🆔 @nashreshahidkazemi
😔حسرت و حسادت نمی دانم حسرت میخورم یا حسادت میکنم. نمی دانم چه توی دلم میگذرد. ولی به منی که در زمان حیاتتان، شما را ندیده ام و ندیده و حتی نشناخته عاشقتان شده ام حق بدهید. فیلم های شما را میبینم، بارها و بارها. خنده هایتان، از خدا و وظیفه و اخلاص گفتنتان، خوش و بش با سربازها و جدیتتان با پاسدارها و حتی بغض توی سخنرانی هایتان را میبینم. 😭حسرت میخورم که کاش من یکبار از نزدیک دیده بودمتان. من حسادت میکنم به سربازی که توی پادگان آماده باش ایستاده و شما با او دست میدهید، شانه هایش را میگیرید و با او شوخی میکنید. من حسودم به همه آدمهایی که شما را دیده اند. 🙏چشم هایم را میبندم و اشک دلتنگی ام سر میخورد و روی عکس شما می افتد. 📚تصور میکنم من همین جا هستم، کنار کتابهایی که همه به نام نشر شما است. دارم فایلها را میفرستم برای انجام کارها یا پستهای کانال را آماده میکنم یا بسته های مشتری را میبندم یا شاید چایی دم میکنم یا برای قرار سه شنبه ها خانواده شهیدی دعوت میکنم. یک دفعه شما از راه میرسید، تنها؟ نمی دانم شاید کنارتان حاج حسن و حاج قاسم هم باشند و شاید با تمام شهدایی که کتابی به اسمشان کار کرده ایم. 👌بعد من می ایستم و اگر اشک ها اجازه دادند شما را از نزدیک میبینم. یعنی از کارم راضی هستید؟ و دست به شانه ام میزنید و می‌گویید :دم شما گرم. خسته نباشید. ✳️یا مثلا بگویید: حواسم به همه چیز بود. من این جمله رابشنوم و خستگی تمام لحظه های سخت را فراموش کنم. بعد کتابها را تورق کنید و من نفهمم چطور دور شما بگردم... کاش یکبار ازین در تو می آمدید و یکبار میدیدمتان. 🥀اما خب چشمهایم همیشه بسته نمی مانند. من همینجا هستم کنار همه کتابها و خیره به عکس شما. 🌸حستان میکنم، همیشه بالای سر مایید راهبری میکنید و کار را جلو میبرید. فقط حسرت ندیدنتان به دل ما مانده که آن هم باشد به وقتش. همیشه فرمانده... 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🆔 @nashreshahidkazemi
📡 📚 توی نشر شهیدکاظمی، کتاب‌ها فقط تولید و فروخته نمی‌شن. اینجا، هر کتاب یه قصه‌ست. هر قفسه، یه سنگر برای روایته. 💯 صدای آدم‌ها، راوی‌ها، نویسنده‌ها از دل کتاب‌ها بلند می‌شه؛ گاهی آرام، گاهی پرشور، اما همیشه واقعی. 📢 من «بیسیمچی» این سنگرم. هر هفته، از دل اتفاق‌های ساده‌ی فروشگاه، روایت‌هایی می‌فرستم برای ذهن‌هایی که اهل شنیدن‌ هستن. 💠 روایت‌هایی که هر کدوم بهانه‌ی یک اتفاق خوبه. یه لبخند، یه اشک، یه فکر تازه. 📱اگه دوست داشتی، با هشتگ همراه شو و قصه‌های انتشارات شهید کاظمی رو از دل قفسه‌ها بشنو. 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
😊 نزدیک ۲۰ جلد کتاب. حدود ۴ میلیون تومان شد، البته با کتاب‌های کودک و نوجوانی که بچه‌هایش برداشته بودند. ❓گفتم: «حاجی، واقعاً اینا رو می‌خونی؟» گفت: «صد درصد. کار من با جوون‌هاست. رمان خوب می‌تونه خیلی کمک کنه. اصلاً اگه به من باشه، می‌گم فقط رمان کار کنید. ما رمان خوب، جذاب و غنی کم داریم.» ✳️ حرف‌هایش به یک مداح نمی‌خورد. شبیه کتاب‌خوارهای کهنه‌کار حرف می‌زد. شبیه رمان‌خوان‌های قدیمی و من بیشتر از او به وجد آمدم و بیشتر به روز شدم. 📸 یکی دو نفر آمدند، خواستند با او عکس بگیرند. با روی گشاده تحویلشان گرفت. با اینکه در مسجد مقدس جمکران مراسم داشت و همراهش دائم می‌گفت: «حاجی، دیر داره می‌شه، بریم؟» اما حاج مهدی دلش می‌خواست هنوز لابه‌لای کتاب‌ها بچرخد و باز هم یک دسته کتاب بردارد. 👌انگار کتاب برایش از مراسم مهم‌تر بود و چقدر فرق بود بین حاج مهدی و بعضی از مداح‌های دیگر… 📚 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1