السلام علیک یا فاطمة المعصومة
بحمدالله وارد قم شدم.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۲
#سفرنامه
#تربیت
#تدبر
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
بعد از "سلام و احوالپرسی" و "زیارت قبول" و "ابراز دلتنگی" و چند دقیقهای هم گپوگفت دونفره، خانم دخترمان را که هنوز خواب بود صدا زد، که "دخترم، بیدار شو؛ مهمان اومده برات!"
دخترک، که هر روز صبح مراسم ویژهای دارد برای بیدار شدن که گاهی تا ده دقیقه هم طول میکشد، بلافاصله از اتاق بیرون آمد؛ با چشمهای پفکردهی نیمهباز و خندهای شیرین بر لب. بعد هم بدون هیچ حرفی، مستقیم آمد و خودش را رها کرد توی بغل من، بدون هیچ حرفی؛ انگار هنوز خواب باشد و مغزش درست فرمان ندهد.
برای اینکه هوشیارش کنم، سوغاتی کوچکی را که برایش آورده بودم، از کیف درآوردم و جلویش گرفتم: یک تفنگ حبابساز باطریخور بود که بعد از زیارت حرمین شریفین و در مسیر حرکت به سمت گاراژ سیده جودة در کربلا، به یک دینار از یک جوان دستفروش گرفته بودم.
بازش کردم و سه تا باطری برایش جور کردم و راهش انداختم تا دخترک هرچه زودتر دوقش را بکند. تلاش برای بهتر دیدن اسباببازی جدید و تمرکز بهمنظور بازی کردن، باعث شده بود که مغزش هم کمکم بیدار شود و حالا زبانش هم باز شد و شیرینزبانیهایش را برای بابا شروع کرد.
حتی اگر خدا ده پسر هم به من داده بود، باز هم هروقت به سفر میرفتم، اول به فکر خریدن سوغاتی برای دخترهایم بود و بعد از رسیدن هم، اول سوغاتی دخترم را میدادم؛ که این آموزش پیامبر مهربانیها به ما اهل امت است. و البته که هدیه پسران هم سر جایش محفوظ بود.
پیامبر اکرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: هر کس به بازار رود و هدیهای برای خانوادهاش بخرد و ببرد، [پاداش او ] مانند کسی است که برای نیازمندان صدقه میبرد.
[و هنگامی که هدیه را به خانه میبرد]، باید، قبل از پسران، به دختران بدهد؛ زیرا کسی که دخترش را شادمان کند، مانند کسی است که یک بنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کرده است. و هر کس [با دادن هدیهای] چشم پسری را روشن کند، گویا از ترس خدا گریسته است و هر کس از ترس خدا بگرید، خداوند او را داخل نعمتهای بهشت کند (وسائل الشیعة، ج. ۱۵، ص.۲۲۷).
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۳
#سفرنامه
#تربیت
#تدبر
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
در طول سفر و در هیچ یک از قسمتهای این سفرنامه، از قسمت یکم تا قسمت سی و دوم، هیچ چیز درباره اهل منزل و دلتنگیهایم برای آنها ننوشتم؛ دلیل هم داشتم و دارم، که بماند.
ولی حالا که دارم سفرنامه اربعین ۱۴۴۷ را جمعبندی میکنم تا به پایان برسانم، دوست دارم این چند سطر را بنویسم تا بماند به یادگار.
اگر ننویسم در لحظهلحظهی این سفر، که حتماً اغراق است، میتوانم بنویسم تقریباً در همه ساعتهای این سفر عاشقی اربعینی، به یاد همسفر زندگیام بودم و همزمان با دلتنگی شیرینی که برای چند سال سفر اربعینی دونفرهمان داشتم، دعایش هم میکردم:
از چند ساعت بعد حرکتم از قم به سمت مهران، که در بامداد پنجشنبه در ایتا برایش نوشتم "من قدم قدمی که بردارم، توش شریکی..."،
تا موقع ورود به پایانه مرزی که با دیدن خلوتی گیتهای ثبت مهر خروج در گذرنامه به یاد آن سالهای با هم آمدنمان و شلوغی و ازدحام گیتها افتادم،
تا دقایقی که داشتم دنبال وسیله نقلیه مناسب برای حرکت به سمت نجف میگشتم و یادم افتاد آن سالها را که در سرمای هوای دم صبح یا نیمهشب مرز، صبورانه در کنار من راه میآمد تا یک ماشین خوشقیمت پیدا کنیم که به جیبمان بخورد،
تا پیادهرویهای دونفره و بعضی سالها چندنفرهمان همراه با برخی اقوام و دوستان، که از برنامهریزی کمی سختگیرانهی من بهاندازه پیادهروی کردن در طول هر روز و بهموقع رسیدن به کربلا تبعیت میکرد،
تا موکبگردیها و کیفی که با هم میکردیم موقع خوردن یک غذای باب میل یا نوشیدنی یک لیوان شیر داغ در آن صبحهای سرد،
تا همدیگر را گم کردن در شلوغی عجیب و باورنکردنی بین الحرمین و نصف روز دلهره و دنبال هم گشتن در آن سالهای بیموبایلی در سفر اربعین،
و تا بسته بودن حرم حضرت عباس یا سیدالشهدا برای خانمها در شب و روز اربعین که حسرت و بغض او ناراحتم میکرد و باید دلش را آرام میکردم که تا همینجا آمدنش هم لطفی است که به هر کس نمیکنند.
در این سفر هم هرجا فرصت دعا بود، در بهترین موقعیتهای مکانی و نزدیکترین فاصلهها به ضریحهای مطهر، در کنار دعا برای پدر و مادرم و والدین آنها و در کنار خواندن زیارت به نیابت آنها، از طرف همسرم و والدینش هم زیارتنامه میخواندم و برای حاجتهایش دعا میکردم.
از خدا خواستم بهزودی توفیق زیارت خانوادگی را نصیبمان کند تا باز در کنار هم به این بهشتهای زمینی مشرف شویم.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۴
#سفرنامه
#تربیت
#تدبر
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
اولین بار در قسمت سیزدهم این سفرنامه اسم آقا احسان را آوردم و در وصفش نوشتم: "همسفر امسالم از مهران تا نجف"؛ ولی این همسفری تا کربلا ادامه پیدا کرد و اگر من فرصت میداشتم و به دعوت و اصرارهای آقا احسان لبیک میگفتم، تا سامرا و کاظمین و برگشت به مهران و حتی شاید تا قم هم ادامه پیدا میکرد.
قبل از ورود به حرم امیرالمؤمنین و با دیدن صف طولانی تحویل گرفتن کولهها، قرار بر این شد که چون از طرفی من فرصتم کم است و میخواهم با یک زیارت مختصر راهی کربلا شوم و از طرفی هم آقا احسان طاقت گرما را ندارد و میخواهد تا شب بماند و آخر شب و در خنکی هوا راهی کربلا شود، از هم جدا شویم و من به زیارت بروم و آقا احسان بعد تحویل کولهاش وارد حرم شود.
دو سه ساعت بعد موقع حرکت به سمت کربلا، چرخی در گوشه و کنار حیاط حرم زدم تا شاید ببینمش و یک بار دیگر خداحافظی کنم؛ وقتی ندیدمش، از حرم خارج شدم و راه افتادم. اما وقتی داشتم از کنار شبستان جدید حضرت زهرا سلام الله علیها به سمت پلههای برقی میرفتم تا آن پایین، سوار ماشینهای کربلا شوم، ناگهان دیدم جلویم سبز شد. گفت در حرم و بر اثر تنهایی دلتنگ شده و از خدا خواسته دوباره مرا ببیند تا همراهم شود.
این همراهی ادامه داشت تا صبح کربلا و لحظه خداحافظیمان جلوی حرم حضرت عباس سلام الله علیه که برای بار چندم در طول دو روز همراهیمان از من خواست اگر راه دارد بمانم و بعد از زیارت سامرا و کاظمین راهی مرز شویم. برای بار توضیح دادم که نمیشود و بعد از خداحافظی، راه افتادم.
تا رسیدن به قم چند باری به یادش افتادم و یکی دو باری هم نگرانش شدم؛ چون هم شرایط جسمی کاملاً آمادهای نداشت و هم از نظر روحی خیلی طاقت تنهایی نداشت و ممکن بود تنهایی اذیتش کند.
عصر شنبه در خانه یک بار با شمارهاش تماس گرفتم که آنتن نمیداد و فهمیدم هنوز در عراق است. بعد از نماز مغرب و عشا دوباره تماس گرفتم؛ چون حدس میزدم طبق قاعده و صحبت قبلی که با هم کرده بودیم، حداکثر تا شنبه شب برمیگردد. این بار جواب داد.
میگفت تازه از مرز رد شده و با یک سواری، راهی کرج است. بعد از احوالپرسی و گفتن اینکه انشاءالله در اولین فرصت با من تماس خواهد گرفت و قرار ملاقات حضوری خواهد گذاشت، موقع خداحافظی گفت: ولی حاجاقا، این سفر تا آنجایش خیلی خوب بود و خوش گذشت که شما بودید و همصحبت بودیم و شما برایم از امیرالمؤمنین و فرمایشهای ایشان در نهجالبلاغه میگفتید؛ از وقتی رفتید، تنهایی و دلتنگی اذیتم کرد.
یکی دو جملهای با او شوخی کردم و به امید دیدار، خداحافظی کردم.
همانوقت یاد آن حکمت مولایمان در نهجالبلاغه شریف افتادم که فرموده است: خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ، وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ؛ با مردم آنچنان معاشرت كنيد كه چون از دنيا رفتيد بر شما بگريند، و اگر زنده مانديد به شما ميل نمايند.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۵
#سفرنامه
#تربیت
#تدبر
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
در قسمت سیام نوشتم که چطور راننده پژو پارس ساعت ۲ بامداد روز شنبه در نزدیکیهای درهشهر ایلام توقف کرد و در نهایت ناچار شدیم تا با یک پراید ناراحت تا قم بیاییم.
نکته مهم این بود که این راننده، با خروج از مسیر اصلی مهران به سمت کوهدشت و خرمآباد و آوردن ما از مسیر درهشهر، شرایط را برای ما طوری رقم زده بود که وقتی در روستای خودشان "عباس آباد" در نزدیکی درهشهر ماشین خراب شد (حداقل به ادعای خود راننده)، ما دیگر نه راه پیش داشتیم و نه پس در آن نیمه شب و آن مسیر خلوت.
بعد هم خودش و عمویش و ده دوازده نفر از همروستاییهایش ما را دوره کرده بودند و نصف شبی به مدت بیست دقیقه تا نیم ساعت داشتند تلاش میکردند متقاعدمان کنند که "اتفاق است دیگر؛ هر ماشینی ممکن است در راه خراب شود". ما تا اینجایش را مشکل نداشتیم و با وجود شکی که مستند به یکی دو قرینه در اصل خراب شدن ماشین داشتیم و حدسی که درباره نقشه بودن آوردن ما از این مسیر میزدیم، پذیرفتیم که با پراید تا قم برویم، ولی با کرایه متناسب با کیفیت پراید.
اینجا همانجایی بود که همه آن جماعت درهشهری معتقد بودند ما داریم درک نمیکنیم شرایط را و داریم حرف زور میزنیم و حالا که کاملاً اتفاقی ماشین خراب شده، باید همان کرایه پژو پارس را بدهیم و با پراید تا قم برویم؛ همه، حتی افسر کلانتری که آمده بود برای حل و فصل اختلاف ما با راننده، که البته او هم بچهمحل راننده بود (به گفته و تأکید خودش).
هم من توضیح دادم که در مهران امکان راهی شدن با یک تیبا و حتی با یک پژو روآ با کرایه یک میلیون تومان را داشتهام و هم مسافر صندلی جلو گفت یک کوئیک فول آپشن را با کرایه یک میلیون تومان رد کرده؛ چون میخواسته با پژو پارس که جادارتر و راحتتر و امنتر است راهی قم شود. بعد هم گفتیم با درک شرایط ناخواسته پیشآمده، حاضریم همان کرایه را بدهیم و تا قم بیاییم؛ ولی راننده و بقیه آن جماعت حاضر نبودند بهطور متقابل شرایط را درک کنند و کمی از کرایه مطلوبشان کوتاه بیایند.
در نهایت روی مبلغ یک میلیون و صد تومان توافق کردیم و راه افتادیم.
با همه سختی و اذیتی که داشت، و درد زانویی که بهدلیل کمبود جای عقب پراید تحمل کردم، به قم رسیدیم و فکر میکردم که تمام.
اما حدود ساعت دوی بعد از ظهر بود که دیدم راننده درهشهری در ایتا پیام داده که "اون پولی ک قرار بود بدی و ندادی هزار برابرش برای خانوادت خرج دوا درمونش کنی چون هیییییچوقت راضی نیستم".
زیر لب گفتم: "اگه مرد بودی این حرف رو همونجا میزدی یا تا قبل رسیدن به قم که من کرایه رو دادم به عموت میزدی"، ولی برای خودش چیزی ننوشتم جز اینکه: "باشه، اگه حق با تو بود باشه...". چیزی ننوشتم برایش؛ چون جاهل بود و هرچه تلاش کردیم، نمیخواست منطق و استدلال را بپذیرد.
وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا؛ و بندگان رحمان کسانی اند که روی زمین با آرامش و فروتنی راه می روند، و هنگامی که نادانان آنان را طرف خطاب قرار می دهند [در پاسخشان] سخنانی مسالمت آمیز میگویند (فرقان: ۶۳).
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۶
#سفرنامه
#تربیت
#تدبر
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
شیطان در همهجا همراه ماست، حتی در سفر اربعین؛ و میکوشد تا از هر ابزاری برای وسوسه و انحراف ما از اصل حرکت در صراط مستقیم استفاده کند، حتی از نظام حساسیتهای درست و خیر ما.
یکی از مؤلفههای نظام حساسیت من، که محل گفتوگو و حتی گاهی بگومگو با اطرافیان هم میشود، بحث #اسراف است؛ واقعاً و بهدور از هر ادایی اذیت میشوم وقتی یک قاشق برنج تهمانده غذا دور ریخته میشود، یا برنج طوری در هنگام پخت تهدیگ میشود که قابل استفاده نیست، یا یک میوه در یخچال آن قدر میماند که پژمرده یا پلاسیده میشود، یا چند پر سبزی که قابل خوردن است دور ریخته میشود، یا حتی شیر آب بیهوده باز میماند، یا دهها نمونه دیگر.
چیزی که هر سال اربعین شیطان یکی از ایادیاش را مأمور میکند تا در طول سفر روی مخ من پیادهروی کند، همین اسرافها و دورریزهای بیجایی است که در پذیراییهای مواکب از زائران میشود؛ اسرافهایی که بعضیهایش به میزبانان و مثلاً سبک پخت و نحوه توزیعشان برمیگردد و بعضیهایش به بیدقتی و بیمبالاتی زائران در هنگام دریافت پذیراییها.
امسال هم مثل هر سال وقتی از کنار سطلهای زبالهای رد میشدم که ظرفهای پر از غذا و برنج نیمخورده یا انبوهی از نان در آن به چشم میخورد، یک آن شیطان دارای حکم مأموریت از ابلیس برای وسوسه من در ایام اربعین شروع میکرد که "ای بابا، آخه چقدر اسراف! آخه این چه زیارت و چه خیریه که توش اینقدر اسراف هست..."
ولی چون هر سال همین بساط را دارم با این شیطان اربعینیام، بلافاصله توی دهنش میزنم و طوری حدیث نفس میکنم که او هم بشنود: "قطعاً اسراف بد است، حتی اندکش؛ و حتماً اگر روزی طوری زیارت اربعین و حماسه پیادهروی برگزار شود که هیچ اسرافی در آن نباشد، خیلی خوب میشود؛ ولی شر این خرده دورریزها در مقایسه با خیر عظیم اصل این ماجرا اصلاً قابل مقایسه نیست".
بعد هم برای اینکه دندانهای این بچه شیطان را در دهانش خرد کرده باشم در همان حدیث نفسم ادامه میدهم: "اگر این خرده دورریزها انجام شود و مقدمهای باشد برای توجه اهل عالم به امام و نعمت ولایت، خیالی نیست؛ با این توجه، کمکم آن شرور جزئی و اسرافها هم محو خواهد شد".
بعد هم این طور تیر خلاص را میزنم که "اصلاً آیه کریمه ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ و نعمتی که از آن سؤال میشویم، چند قرص نان و چند بطری آب نیست، تا وقتی ما نتوانیم جواب نعمت ولایت را بدهیم".
حماسه اربعین، قیام برای اقامه شکرگزاری از نعمت ولایت است و اگر این مهم در عالم اقامه شود، همه خیرها به دنبالش خواهد آمد و همه شرور ریز و درشت بهتدریج محو خواهند شد؛ پس نباید اجازه دهیم وسوسههای شیطانی ما را از اصل حرکت در صراط مستقیم ولایت امیرالمؤمنین و اولادش منحرف کند.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۷
#سفرنامه
#تربیت
#تدبر
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
بعد از انتشار قسمت پنجم سفرنامه، حدود ساعت ۵ صبح، دوستی در شخصی برایم نوشت:
"همین که اربعین نگار شما رو میخونم و حس میگیرم بازم خدارو شکر، همین دم هم غنیمنه.
اونجا که درباره کشمکش درونی میگفتی یاد این حرف حافظ افتادم:
غم دنیای دنی چند خوری؟ باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
عکس هم بذار دادا
این سفر چون دلی هست کادرها رو بسته و کلوزآپ بگیر، چه از انسانها، چه اشیاء و چه رویداد ها
تلاش کن در تصاویر چهره ای نباشه
اگه خواستی عکسا رو بفرست من ادیت رنگ نور بزنم
مثلا اون تیکه که گفتی بغل دست راننده و تخمه و جاده بیپایان خوراک تصویر دست روی دنده و پای روی گازه"
ولی با وجود این درخواست و شاید هم تأکید و اصرار این دوست شفیق، در این سفر بدجوری عکس نگرفتهام.
نه اینکه کلاً خیلی عکس گرفتن باشم یا مثلاً از سفرهای قبلی اربعین عکسهای زیادی دارم و فقط در این سفر اینطور شده؛ نه، از سفرهای قبلی هم عکس چندانی ندارم، ولی در این سفر یک طور خاصی عکس گریز بودم.
یک حدیاش هم کاملاً ارادی بود و حتی همان موقع که داشتم این نوشته دوستم را میخواندم، میدانستم که قرار نیست عکسی بگیرم و حتی خواستم برایش بنویسم که منتظر عکسی از من نباشد که برایش بفرستم؛ ولی پشیمان شدم و نخواستم پیش پیش چیزی به دل بگیرد از من.
اینقدر عکسگریز بودهام در این سفر که حتی با همسفرم آقا احسان هم که تقریباً در همه سفر با هم بودیم، حتی یک عکس نداریم.
از آن جالبتر، حتی عکس هرسالهای را هم که ماجرایش را در قسمت چهلم و پایانی این سفرنامه خواهم نوشت انشاءالله، نگرفتهام.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۸
#سفرنامه
#تربیت
#تدبر
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
در این چند قسمت پایانی که در حال جمعبندی سفرنامه اربعین امسالم هستم، دوست دارم متن یک مصاحبه را هم در این قسمت ثبت کنم؛ چون این مصاحبه هم بخشی از سفر اربعین ۱۴۴۷ من است.
چند روز قبل از اینکه مرا هم به راه بخوانند، روز نوزدهم مرداد متن مصاحبهام با خبرگزاری تسنیم منتشر شد، با عنوان "سفر اربعین؛ سبک زندگی تمدن محور".
اگر دوست داشتید، متن کاملش را از این پیوند بخوانید:👇 https://share.google/JgoovP20pKqNAwDbm
اصل مصاحبه را در روز دوازدهم مرداد به همت و پیگیری دوست و برادر عزیزم حجتالاسلام #علی_اسفندیار انجام دادم.
راستش اینکه این مصاحبه را در سفرنامهام گنجاندم، یک وجهش این بود که دوست داشتم اسمی هم از این برادر مجاهدم در عرصه قلم و نویسندگی بیاورم؛ بزرگواری که چند سال است در کانال #کانون_نویسندگان_حوزوی و بعدها در #کانون_فرهنگی_تبلیغی_مدادالفضلا تقریباً یکتنه دارد در عرصه نویسندگی جهاد میکند.
خداقوت رزمنده.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۳۹
#سفرنامه
#تربیت
#تدبر
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
در قسمت ۳۸ نوشتم که امسال بدجور عکسگریز شده بودم و حتی عکس هرسالهام را هم نگرفتم.
قرار شد ماجرای آن عکس را در قسمت چهلم این سفرنامه بنویسم.
اما حالا که دارم این قسمت پایانی را مینویسم، میبینم درستش این است که نگرفتن این عکس ربطی به عکسگریزی امسالم نداشته و اگر یادم میبود و شرایط جور دیگری بود، آن عکس را میگرفتم.
اجازه دهید اول بنویسم ماجرای آن عکس هرساله چیست تا بعد ماجرای فراموشیام را هم ثبت کنم.
چند سالی است که در روز اربعین، بعد از خواندن زیارت اربعین و موقع وداع و خارج شدن از حرم سیدالشهدا به طرف ماشینهای مرز، از صحن حرم یک عکس یادگاری میگیرم.
بعد هم آن را پسزمینه صفحه قفل گوشی موبایلم میگذارم تا در طول سال، هروقت نگاهم به گوشی و آن عکس میافتد، یاد حرم بیفتم و آن لحظه وداع، تا دلم حرم را بخواهد و مدام آن را از ارباب طلب کنم.
این عکس یک سال پسزمینه صفحه قفل گوشی من هست تا اربعین سال بعد که عکس جدیدی از لحظه وداع و خروج از حرم بگیرم.
اما امسال، موقع خروج از حرم، چون بهدلیل شرایط همراهی با آقا احسان از زمانبندی عقب بودم و میدانستم خیلی دیر به مرز میرسم، حواسم پرت این بود که زودتر از حرم خارج شوم و بعد از گذشتن از شلوغی بینالحرمین و شارع العباس، خودم را به گاراژ سیده جودة برسانم. این شد که غفلت کردم و عکس معهود هرسالهام را نگرفتم.
حالا باید یک سال دیگر را با همان عکس اربعین ۱۴۴۶ (عکس ضمیمه شده به این مطلب) بگذرانم، به امید رسیدن به زیارت اربعین ۱۴۴۸.
و آخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمین.
#سفرنامه_اربعین_۱۴۴۷
#قسمت_۴۰
#سفرنامه
#تربیت
#تدبر
ریشه که داشته باشی، حتی در برابر سختترین صخرهها هم میتوانی قد علم کنی و بایستی؛ حتی اگر خشک شوی یا تو را بخشکانند، در اولین فرصت دوباره خودت را سروسامان میدهی و عرض اندام میکنی.
ریشه که داشته باشی، تنها راه از میان برداشتنت این است که ریشهات را قطع کنند؛
ولی حتی آن وقت هم خوشحالی؛ چون تا دم آخر حداقل بخشی از تو ایستاده و در آن لحظه پایانی، ایستاده و سرفراز جان میدهی.
#یادداشت
#تربیت
#تربیت_مقاومتی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
هر دو فیلم مربوط به یک دختر فعال ضدجنگ و حامی مظلومان غزه است:
یکی از لحظه ضرب و جرحش در هفته گذشته بهدست پلیس برلین در جریان راهپیمایی علیه صهیونیستها که به قول خودش، چون سفیدپوست بوده در سراسر جهان منتشر شده است؛
و دیگری سخنانش بعد از انتشار فیلم اول با صورتی کبود، در حالی که میگوید: همه اینها در برابر رنج دوستانم در غزه، قطرهای در برابر دریاست!!
شما را به خدا از خودمان بپرسیم: اینها چرا و چطور اینطور پای حق ایستادهاند و برای آن کتک میخورند؟ از سر شکمسیری است؟ برای شهرت است؟ چرا؟!
از خودمان بپرسیم با ما چه کردهاند که اینطور سرگرم یک زندگی معمولی و تهیه قسطی امکانات زندگی روزمره و کسب درآمد برای پرداخت قسطهایمان شدهایم؟!
اگر فردای قیامت از ما پرسیدند: آیا برای کودکان مظلوم غزه یک سیلی خوردهاید، جوابی داریم؟! وقتی تصویر این دختر و امثال او را برای احتجاج پیش رویمان آوردند، چه خاکی باید بر سرمان کنیم؟!
اینطور وقتها بلافاصله یاد این حقیقت تلخ میافتم که: "كفر متحرک به اسلام مىرسد، ولى اسلام راكد، پدربزرگِ كفر است. سلمانها در حالى كه كافر بودند، حركتشان آنها را به رسول منتهى كرد و زبيرها در حالى كه با رسول بودند، ركودِشان آنها را به كفر پيوند زد. كفرى كه با حركت ما همراه باشد، وحشتى ندارد. وحشت آنجايى است كه با ركودها پيوند خورده باشيم (علی صفایی حائری، حرکت، ص. ۱۴)."
میترسم از روزی که در یوم الحساب، همینها از ما با همه ادعای مسلمانی و بقیه ادعاهای خرد و درشتمان پیشی بگیرند.
خدایا کمکمان کن که بزرگترین هم ما،هم امام زمانمان باشد.
#یادداشت
#تربیت
#تربیت_مقاومتی
📌خاطره مواجهه تربیتی مرحوم آیتالله علی صفایی حائری با لجبازی فرزند خردسالش در حرم مطهر امام رضا علیه آلاف التحیة و الثناء.
این خاطره را شخص خودم از پسر مرحوم استاد، حجتالاسلام موسی صفایی، شنیدم؛ زمانی که با جمعی از فعالان تربیت، چند جلسه برای شنیدن نکات ناب برخوردهای تربیتی مرحوم استاد خدمت پسرشان رسیده بودیم.
به نقل حجتالاسلام موسی صفایی از پدرشان، زمانی که برادر بزرگشان شهید محمد صفایی سه چهار ساله بوده است، در یکی از تشرفهایشان به حرم مطهر امام رضا علیه آلاف التحیة و الثناء، محمد خردسال در هنگام ورود به صحن از مادرش میخواهد که او را بغل کند. این درخواست محمد در حالی بوده است که مادرش به دلیل موجهی (آنطور که یادم است؛ چون نوزادی در بغل داشته) شرایط بغل کردن او را نداشته است. بعد از امتناع مادر، محمد به سراغ پدر میرود و از او میخواهد که بغلش کند؛ ولی پدر هم از قبول این خواسته خودداری میکند. این میشود که محمد شروع میکند به گریههای بلند و خودش را به زمین زدن تا پدر و مادر را مستأصل کند و به خواستهاش برسد و این گریهها و خود را به زمین زدن طوری بوده که مادر هم تحت تأثر عواطف مادرانه و هم از ترس آبرو میخواسته برای بغل کردن او اقدام کند؛ ولی مرحوم استاد صفایی مخالفت میکند و مواجهه تربیتی خود را با محمد خردسال آغاز میکند.
طبق تعریف حجتالاسلام موسی صفایی، مرحوم استاد همسرش را روانه زیارت میکند و خودش در همان میانه صحن میایستد و نظارهگر صحنه گریه و دستوپا زدن پسرش روی زمین میشود؛ در حالیکه پیش از شروع این تز، یک بطری کوچک آب هم تهیه کرده است.
این آب برای آن بوده است که هر یکی دو دقیقه که محمد از شدت گریه گلویش اذیت میشده، استاد کمی آب به او مینوشانده تا گلویش را تر کند و آسیب جدی نبیند و به تعبیر فنی، نیاز فیزیولوژیک او تأمین شود؛ چراکه تأمین نیازهای پایه وظیفه مربی داره و شرایطی است. این کار چند بار تکرار میشود تا اینکه بالأخره محمد که میبیند گریه و دستوپا زدنش فایده ندارد، خسته میشود و کمکم آرام میشود.
بعد از چند دقیقه و براثر تغافل خودآگاه استاد که در چند قدمی او ایستاده بوده و طوری که متوجه نشود مراقبش بوده، از جا برمیخیزد و راه میافتد.
تحلیل حجتالاسلام موسی صفایی از استدلال پدرشان برای این مواجهه و منفعل نشدن از گریه محمد و تن ندادن به خواستهاش این بود که اولاً او هیچ مشکلی و دلیل موجهی برای راه رفتن نداشت و خسته نبود و پیش از تشرف به حرم خواب کاملی داشت و تا همان چند دقیقه قبل از ورود به صحن هم سوار ماشین بود و احساس گرسنگی یا بیماری عمومی یا درد پا هم نداشت، و ثانیاً این لجبازیهای محمد از سر لوسی بوده و داشته تبدیل به عادت میشده است.
آنطور که یادم است، حجتالاسلام موسی صفایی میگفت بعد از راه افتادن محمد، که بعد از حدود بیست دقیقه گریه و خود را زمین زدن از جا بلند شده بود، پدرم هم دنبال او راه افتاد. کمی که راه رفتند و پدر متوجه شد که محمد از شدت گریه و تحرک جسمی برای دست و پا زدن کمی خسته و بیحال شده است، جلو رفت و او را بغل کرد؛ ولی نه تحت تأثیر نقشه محمد برای به انفعال کشاندن والدین و سواری گرفتن از آنها که اثر سوء تربیتی برای خودش داشت و نه حتی بدون درخواست مستقیم از پدرش.
خدا رحمت کند مرحوم استاد آیتالله علی صفایی حائری را و سر سفره سیدالشهدا مهمان کند پسر شهیدش، شهید محمد صفایی را.
#داستان
#تربیت
#روش_تربیت
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592