eitaa logo
مرسلات مدیا
1.3هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1هزار فایل
﷽ 📎 #موشن_گرافیک 📎 #کلیپ 📎 #عکس_نوشت 📎 #متن 💠 مرجع تولید و نشر محتوای فرهنگی ✅ 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان https://aparat.com/morsalatmedia🌍 ارتباط با مدیر، نظرات و تبادل: eitaa.com/resaneh_tablighateslami
مشاهده در ایتا
دانلود
✅💠مثلِ کِشتی 🔥صدای گریه ی زن از توی خانه می آمد: «یعنی یکی تو این ساختمون نبود، زودتر بفهمه؟! کل زندگیم سوخت.» مرد چمباتمه زد کنار دیوار. سرش را توی دستانش قایم کرد: «بدبخت شدم. جواب صابخونه رو چی بدم؟» مرد همسایه سر تکان داد: «ما خبر نداشتیم شما خونه نیستید.» به زن روبروی در اشاره کرد:«خانمم گفت بوی سوختگی میادا، اما فکر کردیم بوی سوختگی غذاست؛ وگرنه زودتر زنگ می زدیم آتش نشانی.» 🌫دود از چهارچوب در، رقصان بیرون می آمد. زن همسایه گردن کشید و توی خانه را دید زد. لب گزید:«هیچی نمونده. همه جا سیاه شده.» «آدم همسایه داشته باشه و با نداشتنش فرقی نداشته باشه.» کنار چهارچوب در ایستاد:«گریه نکن زن! بالاخره یه خاکی به سرمون می ریزیم.» زن همسایه از در فاصله گرفت. چادر را روی سر مرتب کرد:«مگه خودتون نگفتید، فکر کنید ما مردیم؟! اصلاً همسایه ندارید؟!» مرد همسایه کنارش ایستاد:«هیچی نگو! حق دارن ناراحت باشن. به دل نگیر!» زن نگاهی به شوهرش کرد:«ماه رمضون سال اولی که اومدن رو یادت رفته؟ تازه یادشون افتاده بود توی حیاط بشینن چای و پای سیب بخورن. گفتی ماهِ رمضونه. چیکار کرد؟ کلی توهین بهت نکرد؟ مگه نگفت زندگی ما به شما ربطی نداره؟! صدای طوطی و سگشون پدرمونو درآورد. هر کاری خواستن کردن، راحتم گفتن چهاردیواری اختیاری. سوختن خونه شون هم به ما ربطی نداره.» زن از پله ها بالا رفت. مرد همسایه نگاهی به در سوخته ی خانه کرد:«اگه کمکی خواستید روی ما حساب کنید.» دنبالْ سرِ زنش رفت. مرد انگشت به دهان به بالا رفتن آن ها خیره شد. ✍️ به قلم: عصمت مصطفوی @taaghcheh
✅💠 مسجد  خاله ناهید  چادرش را برداشت روی دسته مبل انداخت کیفش را کنارش گذاشت و نشست. راحله دوید توی اتاق و با داد و فریاد بیرون آمد خاله ببین! خاله ببین! 10 تا کارت گرفتم.  خاله با مهربانی گفت : -ببینم دختر قشنگم !آفرین حالا بگو! برا چی گرفتی؟ - هر روز که می رم مسجد برای نماز بهم یه کارت می دند.  - آفرین چه دختر خوبی که مسجد می ره! خاله به فکر فرو رفت لبخند تلخی زد: - امان از این کارت و جایزه ها . مادر گفت : بچه ها به این چیزا دل خوشن . خاله آه تلخی کشید و گفت : -یادش به خیر ! توی مدرسه برای نمره انضباط باید نماز جماعت شرکت می کردیم ما بچه ها خیلی وقتها نماز بی وضو می خوندیم تا کارتمون بدند.  - وای خواهرجون من هیچ وقت بی وضو نماز نخوندم   دلم نمی خواست برای کارت نماز بخونم. راحله  آرام کنار خاله نشست  و گفت: - یعنی مامان شما این همه جایزه را از دست دادید.  - من برای خدا نماز می خوندم نه برای کارت ! خاله دستی بر سر راحله کشید وگفت : -عزیزم همیشه برای خدا نماز بخون نه برای کارت و جایزه. بعد سه تایی خندیدند.   ✍ به قلم :مریم حقیری @taaghcheh
✅💠کاسم‌سا آن‌شب افطاری مهمون خاله حلیمه بودیم. چندسالی بود که به روستای مادریم نرفته بودیم. وقتی وارد خانه شدیم بوی آبگوشت افطاری 🥘دماغم را سوزاند. چشم‌هایم پر از اشک شد: از صبح تاحالا گشنه موندم که آبگوشت بخورم؟! -هی حمید کجائی؟ صدای حسن نوه‌ی خاله حلیمه بود با یک سینی پر از کاسه‌های آبگوشت. -بیابریم اینارو بدیم به همسایه‌ها حتی شوخی آن هم قشنگ نبود. این کار گرسنگی من را بیشتر می‌کرد در حالی‌که افطاری دلچسبی هم در انتظارم نبود. گفتم: حال ندارم حسن خودت برو... که چشمم به نگاه برنده‌ی مامانم افتاد. غرغر کنان بدنبال حسن راه افتادم. دم هر خانه که می‌رسیدیم بوی غذای افطاریش سر و صدای معده‌ام را بیشتر می‌کرد. باخودم گفتم: اگه مهمان هرکدام از این همسایه‌ها بودم بهتر از آبگوشت خاله بود. بعد از نماز تا نشستم سرسفره با ناباوری دیدم از بیشتر غذاهایی که بوی آنها دلم را برده بود یه کاسه توسفره هست. مامان که متوجه برق شادی چشمهای من شده بود یکی از کاسه‌ها را جلوی من گذاشت و گفت: بخور پسرم که سنت قشنگ کاسم‌سای روستا بدادت رسید. _یعنی همه همسایه ها برا هم غذا می برند . 😅چه جالب ✍️ به قلم مریم اختریان @taaghcheh
✅💠 یتیم نوازی زینب را روی پا نشاند دستی روی سرش کشید . -شیطون درسات چطوره ؟ - کارنامم همش《خیلی خوب 》شده دایی جون. خواهرش با سینی چای وارد شد.« بفرمایید داداش ، چه خوب کردید اومدید.» زینب مرتب از سر و دوشش بالا می رفت صدای خنده اش اتاق را پر کرده بود. لبخند بر لب خواهر نشست :« برو زینب، کارنامه را بیار نشون دایی بده. » بعد رو به برادرش کرد و گفت : « خدا خیرت بده ! این بچه چند روز بود نخندیده بود ، هوای پدرش را کرده بود.» به فکر فرو رفت هرچند کمک مالی زیادی به خواهرش می کرد اما یک ماهی بود که به آنها سر نزده بود و به چند تماس تلفنی بسنده کرده بود. 《ببخشید خواهر خیلی گرفتار بودم سعی می کنم بیشتر به زینب سر بزنم. 》 زینب کارنامه به دست مثل باد در بغل دایی جا گرفت. ✍️ به قلم: مریم حقیری @taaghcheh
✅💠خواستگاری بعد از چند سال، خواستگارِ پولدار برایش پیدا شده بود. رفتند . پشت سرشان را هم نگاه نکردند. «خدایا! آخه این چه سرنوشتیه که من دارم .» 🍚پای دیگ شیر برنجِ روز بیست و یکم از خدا خواست به دل آن ها بیندازد دوباره بیایند. «یا علی! جوابمُ بده.» مادر شب به یکی از دوستان برای بردن نذری زنگ زد. کسی نفهمید به مادر چه گفت؛ اما دست مادر خشک شد. چقدر طول کشید تا گوشی تلفن را گذاشت؟! «دسی دسی داشتم دخترمُ بدبخت می کردم .» دختر را نگاه کرد . بغلش کرد. « مامان، چی شده؟!» «پسره ... پسره اهل شراب بوده.» اشک در چشمان دختر حلقه زد. جوابش را گرفت. برگرفته از س بقره/ ی۲۱۶ «عَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ.» ( بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بد است؛ وخدا [مصلحت شما را در همه امور] می داند و شما نمی دانید. ) ✍️ به قلم: مهری سادات میرلوحی @taaghcheh
✅💠 روز اول کار وارد آسانسور که شد تصویر بی رنگ و روی خودش را توی آینه‌ آسانسور دید، عرق روی گونه‌هایش را پاک کرد و با خودش گفت: روز اول کاری چه بی رنگ و رو اومدم، هرچند ماه رمضونیه همه بی رنگ و رو هستند. با این فکر به خودش اعتماد به نفسی داد و در آسانسور را با قدرت باز کرد، ولی با دیدن اولین نفر ستون اعتمادش پایین ریخت، چطور زبون روزه اینا اینقدر ترگل ورگلند؟ تازه اونم تو این گرما! اتاق مدیر شرکت روبروی در آسانسور بود. دختر تا چشمش به مدیر افتاد سریع سلام کرد، مدیر مکثی کرد: سلام، حالتون خوبه خانم مرادی؟ بفرمایید قهوه، و فنجان قهوه را تا ته بالا کشید. بعد باصدای بلندی گفت: خانم تاکی ایشون همکار جدید شما هستند، راهنمائی‌شون کنید. صدای قهقه‌ی خنده از آبدارخانه بلند شد، انگار یکی از آقایون شیرینی ازدواجش را پخش می‌کرد. "تاکی" که یکی از همان دختران خوش رنگ و لعاب شرکت بود او را به اتاق کنار دفتر مدیر برد و با اشاره به میز رو به رو گفت: این میز شماس، و اینم میزه منه. بگم براتون چای بیارن؟ -نه ، ممنون، روزه‌ام "تاکی" ابروهای تتو‌شده‌اش را بالا برد و لب‌های ژل زده‌اش را غنچه کرد و با صدای شبیه نی نی کوچولوها گفت: عجیجم، مگه چه گناهی کردی که این وقت سال روزه گرفتی؟ دختر آهی کشید و با خودش گفت: گناه را وقتی کردم که برای کار اینجا اومدم. ✍ به قلم : مریم اختریان @taaghcheh
✅💠 مستوفی خانم باجی مثل هرسال برای پختنِ‌ نانِ ماهِ رمضان خانه ی عروس آمده بود. مامان آرد می ریخت. همسایه هم هی با دست آرد را فشار می داد. فاطی زیر لب غرید: «اینجوری که آردی برا خودمون نمی مونه.» مامان فاطی با همسایه آرد بده بستون داشت. حالا آمده بود قرض خودش را بگیرد. بابا بعد چقدر وقت، یک گونی گندم آسیاب کرده بود. خانم باجی همسایه را سرجایش میخکوب کرد: «عروس! شما آرد را اینطوری پیمونه میکنی؟! » فاطی به جای مامان، سرش را به خانم باجی نزدیک کرد و گفت: «ما که !؟ نه ! اما ... » خانم باجی سرش را ریز ریز تکان داد. رو کرد به همسایه: «قرض شما چند تا تشت آردِه؟» همسایه که منتطر چنین حرفی نبود بهش برخورد. با لُپ های پُر از بادگفت :«یکی» خانم باجی سفره آردی را آورد. آرد تَشت را توی سفره خالی کرد. دوباره تشت را پُر از آرد کرد؛ اما بادست فشار نداد . بقیه ی آرد که تو سفره ی آردی بود را به همسایه نشان داد. لَب های همسایه آویزان شد. مامان که تا حالا ساکت بود گفت: «من همیشه مثل شما پیمونه می کنم خانم باجی.» همسایه با چشم های قرمزنگاهش را به سمت مامان چرخاند. کارد میزدی خونش در نمی آمد. خودش را جمع وجور کرد. خانم باجی گفت: «هر جوری قرض می دین، همون جور پس بگیرین! نه بیشتِر، نه کمتِر.» همسایه با سِگرمه های درهم، چادر را به قدش بست. با یک تکان پهلوانی تشت را برداشت. لبخند رضایت مامان، دیدنی بود. 📖برگرفته از سوره ی مطففین/ آیه 2. 💫« الَّذِينَ إِذَا اكْتَالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ» ( آنان که چون از مردم کالایی را با پیمانه و وزن می ستانند، تمام و کامل می ستانند. ) ✍ به قلم : مهری سادات میرلوحی @taaghcheh
✅💠بهترین یاور! دختر آرام نشسته روی نیمکت پارک، به راه رفتن کلاغی روی چمن ها نگاه می کرد. پسر با رگبار نگاهش، نگاه دختر را دزدید: «بدنم می لرزید که مبادا از دستت بدم.» لباس مشکی و ریش های کوتاه، نگاه پسر را نافذتر کرده بود. دختر تاب نیاورد. نگاهش را سُر داد روی یقه ی لباس پسر:«یادته توی جلسه ی خواستگاری به مامان و بابام گفتی خوب تحقیق کنید. تا هر چند وقت که می خواین، رفت و آمد داشته باشیم تا همو خوبِ خوب بشناسیم. زندگی دخترتون رو بند مهریه نکنید. کمک کنید دخترتون با شناخت، وارد زندگیِ من بشه. من می خوام به اندازه ای که در توانم هست به شما وعده بدم.» «خب؟» «به حرفت گوش دادم. با شناخت وارد زندگیت شدم. حالا، این جا، بعد از چند ماه که از عقدمون می گذره می خوام مهریه رو بهت ببخشم.» نگاه پسر روی تک تک اعضای صورت دختر قدم می زد و لبخندش رد پای نگاهش را پاک می کرد. «شنیدم مهریه ی بخشیده شده حلال ترین ماله. فقط وقتی بچّه دار شدیم، توی اون نُه ماه، مالی که باهاش خورد و خوراکمون رو تهیّه می کنی به نیّت و اسمِ مهریه باشه. دلم می خواد بچّم با حلال ترین مال شکل بگیره و رشد کنه.» پسر به یاد جواب حضرت علی در روز اول عروسی اش به پیامبر افتاد. وقتی که پرسید همسرت را چگونه یافتی؟ زیر لب زمزمه کرد: «بهترین یاور بر اطاعت خدا!» دختر چادرش را جلو کشید:«چی؟» «پاشو نزدیکِ افطاره… پاشو که این اولین شب قدریه که با همیم!» ✍️ به قلم: عصمت مصطفوی @taaghcheh
✅💠پشمک اصرار داشتم روزه هام را کامل بگیرم. یک سال چند تا روزه ها را کامل گرفتم. آماده می شدم برای وقتی که نُه ساله شدم. با مامان خیلی صحبت کردم: «سال دیگه نُه سالم می شه. دوست دارم امسال همه ی روزه هام را کامل بگیرم که سال دیگه راحت همه ی روزه هامو بگیرم.» «من که حرفی ندارم . اگه تو طاقت داشته باشی و بتونی روزه بگیری. از خُدامه مثل من روزه بگیری. خوشحال میشم.» «دیگه اصلاً سر یخچال نمیرم.» «هی نمی گی الان دلم یک کاسه ی آب خنک می خواد؟» «نه!نه!نه!» ای وای چقدر باهم قول و قرار گذاشتیم. دیشب فهمیدم که بابام پشمک و زولبیا خریده؛ اما تو ماشین جا گذاشته. «خانم، حواست باشه وسایل را از تو ماشین برداری.خراب نشه. امسال تابستون خیلی هوا گرم شده. نَمونه توماشین.» حرف بابام را موقع مسواک زدن شنیدم . چند دقیقه دیگر بیشتربه اذان نمانده بود. خیلی پشمک دوست داشتم. بعد از سحری کمی خوابیدم . اما از فکرش خوابم نبرد. یواش از اتاقم بیرون آمدم.صدای بابام را شنیدم. هر روز قبل از رفتن سر کار، قرآن می خواند. چراغ آشپزخانه خاموش بود. با خیال راحت، یواش رفتم تو حیاط. در ماشین را باز کردم. یک جعبه ی چهارگوش سفید کوچک به همراه یک جعبه بزرگ روی صندلی عقب جا خوش کرده بودند. می دانستم پشمک توی جعبه کوچک است. درش را باز کردم . پلاستیک روی آن را کنار زدم . یواش چند بار کمی از پشمک را با انگشت شصت وسبابه برداشتم. تو دهانم هل دادم. دور و برم را نگاه کردم . همه جا امن و امان بود. در جعبه رو بستم . بابا صدا زد : «خانم شما رفتی سر ماشین؟ » «نه چطور مگه؟» «فکر کنم صدای در ماشین اومد.» «خوب شد گفتی .الان میرم وسایل را برمیدارم.» از صدای پای مامان روی نوک پنجه هام دویدم پشت بُشکه. مامان در عقب ماشین را باز کرد. جعبه ی پشمک و زولبیا را روی هم گذاشت.همانطور که دستش به در بود آن رابست . نزدیک بود قلبم از دهانم بیرون بیاد. کمی صبر کردم. هواکمی روشن شد. یواش یواش به طرف اتاق رفتم. ساعت یازده ، خیلی گشنه ام شده بود . رفتم تو آشپزخانه، به مامان بگم چه کاری کردم . من روزه نیستم. چشمش که به من افتاد؛ لبخند زد. «قربون دختر صبور خودم برم.» ‌هربار از دختر روزه دارش تعریف می کرد، من آب میشدم. از مامان خجالت می کشیدم . اون روز تا شب چیزی نخوردم . مامان ظهر آمد ؛ تو اتاق. دستش را به در تکیه داد. سرش را کج کرد. با لبخند ملیحی نگاهم کرد: «خوبی؟نمی خوای ...» حرفش را قطع کردم : «روزه ا م رابخورم .» «خب نگرانتم.» «نه مامان جون! خوبم. برو بخواب.» «تنها روزی که چیزی نخوردم.» حواسم به پشمک بود؛ دیگه حواسم به گرسنگی و تشنگی نبود. انگار اون روز یه روز خاصی بود. امتحان سختی بود. از اینکه با آن همه قول وقراربا مادر چطورراحت ، گول خوردم. 😥 ✍️ به قلم: مهری سادات میرلوحی @taaghcheh
✅💠روزه شک دار 💅خاله روی مبل نشسته بود و مات و مبهوت به گوشه ای خیره شده بود اعظم رو به او کرد و گفت: -خاله جان خیلی زحمت کشیده بودید! جوابی نشنید ،با تعجب به او نگاه کرد با خودش گفت:«چی شده ؟مهمونی که مثل هر سال خوب برگزار شد.» بشقابهای شسته شده را خشک کرد و روی هم چید و زیر چشمی مراقب خاله بود. پتوهای دور سالن را جمع کرد و جارو را روشن کرد خاله با صدای جارو به خودش امد از جا بلند شد «اعظم جون دستت درد نکنه خاله! خودم انجام می دم.» جارو را گرفت با حرص همه جا را جارو زد . اعظم سینی چایی را روی میز گذاشت. «بیاند خاله یه چایی داغ می چسبه !» خاله نشست آهی کشید. -چی شده خاله ؟ ناراحتی! -تشنگی و گشنگی را تحمل می کنند مثلا روزه اند.نمی شه بهشون حرف زد! -منظورتون چیه؟ -ندیدی چندتاشون ناخن کاشته بودن، یعنی با سوادند اما احکام نمی دونند ؟ -نه خاله جون ! خانم آرایشگر می گفت که اشکالی نداره حکمش پرسیده بود. خاله سرش را بالا کرد با نیشخند گفت: -والا من نمی دونم آرایشگره از کدوم دفتر مرجع تقلید پرسیده! من که تماس گرفتم گفتند وضو و غسل نداره. اعظم به فکر فرو رفت. به انگشتانش نگاه کرد. بعد رو به خاله کرد و گفت: -وای خاله چه درد سری شد یعنی وضو و غسل و مسح قرآن و... همه چیز مشکل دار می شه ؟ من که نمی خوام روزه شک دار بگیرم . خاله دست روی شانه اعظم گذاشت و گفت: کاش همه حکم خدا را به زیبایشون ترجیح می دادن . ✍️ به قلم: مریم حقیری @taaghcheh
✅💠زبون بسته ها همش به زندگی مجردی مباهات می کرد 🐶می گفت هیچ کس وفا ندارد دو توله سگ خریده بود و به آغوش می کشید . شب بود غذای سگها را داد آنها را داخل حیاط فرستاد . سرش درد می کرد یک کم گیج می خورد از روی تخت به زمین افتاد نفسش بند امده بود با صدای ضعیفی گفت:« کمک، کمک » اما کسی صدایش را نشنید. دستش حس حرکت نداشت به سختی خودش را روی زمین کشید. گوشی را برداشت زنگ زد. -خواهر کمک، کمک ؟ گوشی از دستش افتاد. پرستار اورژانس نبض را گرفت. خواهرش سراسیمه پرسید: چی شده آقا؟ -نگران نباشید خانم ! خواهرش روی دستش زد :«تا کی میخوای تنها بمونی! آخه مجردیم شد زندگی، جون به سرشدم تا رسیدم .» روی برانکار خوابیده بود که سگها به طرفش آمدند. با دست به خواهرش اشاره کرد. خواهرش برگشت: « زبون بسه ها .» یک مرتبه حس کرد سگهای با وفایش از خودشان هم نمی توانند مراقبت کنند.. ✍️ به قلم: مریم حقیری @taaghcheh
✅💠عیدی «این کت، آسینش کوتا شده. دکماشَم بسته نیمشه.» دستی روی سر پسر کشید: « خوندل نباش. خودم یه فکری می کنم.» سال اولی بود که توانسته بود؛ بیشتر روزهایش را بگیرد. «چه فکری؟ آقاجون پول نداره. مگه چند روز، تا عید فطر مونده؟» «عزیزم برا عید کت میخوای. خودم برات دُرُسِش می کنم.» صبح عید بی حوصله و کسل از خواب بیدار شد. مادر لباس تکراری، اما خوشگِلَش را پوشیده بود. کنار بساط سماور نشسته بود. قوری را از روی سماور برداشت. چای را تا نصفه توی استکان های لب طلایی کمر بارک ریخت . پسر انگشت اشاره ی مادر را دنبال کرد. میخ بالا ی تاقچه خالی نبود. کتی به آن آویزان بود. «عزیزم! بوپوش . بیبین اندازِس.» گل از گُلَش باز شد. پدر و مادر را نگاه کرد. قدش به میخ نرسید. با سختی دستش را به کُت زد. کت روی دستش افتاد. کت را برانداز کرد. اندازه ی اندازه بود. دکمه هایش هم بسته می شد. تمیز و نو . بوی عطر آشنایی میداد. تعجب کرد. قبلاً این کت را دیده بود؛ اما نه به این اندازه. دست به دهان گرفت. به قالی رنگ رفته خیره شد . عید سال های قبل را در ذهنش مرور کرد . همان کُت توسی رنگ پدر. به پدر نگاهی انداخت. «من مهم نیسَم .خوبس کُت منو درستُ راستش کنی برا پسره. عیدِ دیگه!» این را وقتی گفت که مادر را آشفته و نگران پسر دید. « وَإِذَا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ.» (و چون مردم را پس از رنج و آسیبی که به آنان رسیده، رفاه و آسایشی بچشانیم.) س یونس / ی۲۱ ✍ به قلم : مهری سادات میرلوحی @taaghcheh