94.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی آقای حسن اسحاقی از برگزیدگان پنجمین کنگره شعر مکتب گمنامی در محضر مقام معظم رهبری در دیدار شاعران با معظم له
و حسن توجه و عنایت حضرت آقا نسبت به فرزندان خود در وزارت اطلاعات
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
[هر کتابی که از دست میدهیم، تکهای از حافظه و روحمان را به باد میسپاریم. اومبرتو اکو]
در جهرم، صبحهای زود، اوستا رسول برای خریدن نان و آش آماده میشد و پس از نیم ساعت، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که با چند تا نان داغ و یک کاسه آش میآمد. کنار سفرهای که مادر محمد انداخته بود، مینشست و اول یک استکان چایی میخورد و سپس اگر بچهها بودند با حضور بچهها و اگر هم نبودند، خودشان دو نفری صبحانه میخوردند.
مادرها که به احوال همه بهتر از خودشان آگاهند، مدتی دیده بود که اوستا دمغ است. معمولاً ساکت است و به نقطهای خیره شده. اما از وقتی محمد رفته بود، نپرسیده بود. تا این که میخواست یک جوری سر حرف را باز کند.
-دیشب که خواب بودی، بچهها از قم زنگ زدند و سلامتم رسوندند.
اوستا همین طور که صبحانه میخورد، جواب داد: «سلامت باشن. نمیخوان بیان؟»
-نه فعلاً. شاید یکی دو ماه دیگه بیان.
-به سلامتی. بگو مستقیم بیان اینجا. خیر و برکتند.
-باشه. محمد چند شبه که زنگ نزده. چهارشنبه است. وقتی میرسید شمال، حداقل یه زنگ میزد و میگفت رسیدم.
اما اوستا سرش را بالا نیاورد و هیچی نگفت. مادر محمد منتظر بود که اوستا یک کلمه احوال محمد را بپرسد. اما اوستا هیچی نگفت. مادر ادامه داد: «ماشالله خیلی راهش طولانیه. کاش نزدیکترمون بود.»
پدر هیچ! پدر سکوت!
-چرا هیچی نمیگی؟ چرا احوال محمد نمیپرسی؟
پدر کاسه را برداشت و با انگشت اشارهاش، کف کاسه را تمیز کرد و برق انداخت. میخواست قند بردارد و چایی بخورد که مادر محمد گفت: «تو چته؟ چند روزه همش تو همی. حتی وقتی محمد میخواست خدافظی کنه، نبودی. از قصد نبودی. وگرنه کله ظهر کجا رفته بودی؟»
اوستا با غیظ گفت: «میذاری یه استکان چایی بخورم و برم دورِ بدبختیم؟»
مادر محمد که دلش پیشِ اوستا خیلی نازک بود بغض کرد و گفت: «محمد هم بچته. چرا چند روزه حال همه میپرسی الا محمد؟!» این را گفت و یک قطره از صورت مثل ماهش چکید. دید اوستا حرف نمیزند. ادامه داد: «تا نگی چته و چرا اخلاقت بد شده، نمیذارم بری.»
اوستا ته مانده چایی را سر کشید و استکان را محکم کف نعلبکی کوبید و گفت: «بعله که بچمه! مگه تو کوچه پیداش کردم؟ ولی دیگه از چشمم افتاده. بهش میگم بیا روضه و جلسه امام حسین! میگه بیام برای چهار تا کَر و چهار تا پیرمرد پیرزن حرف بزنم؟ میگم تا الان روضه چند تا امام یاد گرفتی؟ خنده میکنه و میگه ما کارای واجبتر از روضه داریم. این بچهای هست که بزرگ کردیم و فرستادیم حوزه؟ بعد از شش تا دختر یه پسر از خدا خواستم که اینطوری بشه؟»
مادر صورتش را پاک کرد اما معلوم بود که ته دلش به درد آمده. با حالت خاص و التماس به اوستا گفت: «اینطوری نگو! اون پسر خوبیه. اهل کتاب و مطالعه و درس خوندنه. حالا یه چیزی گفته. شاید تو بد فهمیدی. چرا زودی جوش میاری؟ منظورش این نبوده که...»
اوستا فوراً از سر جا بلند شد و حرف مادر محمد را قطع کرد و گفت: «همش ماله بکش رو حرف بچهات! منظورشم خیلی خوب رسوند. ما فکر میکردیم بره حوزه، یکی مثل آیت الله حق شناس و آیت الله شب زنده دار و آقای حسین آقا (مرحوم آیت الله حسین آیت الهی) میشه. الان آقا حتی عارش میشه که جلسه روضه امام حسین بیاد! گِل بگیرن درِ اون حوزهای که اینا رو تربیت کرده.»
این را گفت و به طرف دوچرخهاش رفت و شروع به بستن سه چهار تکه آهن پشت دوچرخهاش کرد. اما همین طور با خودش حرف میزد و غر و لند میکرد: «میگن خدا خر میشناخت که شاخش نداد. حالا این پسره سی چهل کیلویی برای من آدم شده! میگه من فلان خوندم و بسان خوندم و بهمان یاد گرفتم و دیگه نمیام برای پیرزن و پیرمردا روضه بخونم. دلتم بخواد. برو ... برو میخوام ببینم میخوای به کجا برسی؟ میخوام ببینم کی سرت میخوره به سنگ؟ برو دست خدا ... برو میخوام ببینم کجا رو میخوای بگیری؟»
مادر محمد با شنیدن حرفهای اوستا دلش خون شد. هم اوستا دروغ نمیگفت و هم محمد پاره تنش بود. مادرها در حالت عادی، دچار فرکانس بالای استرس و دلشوره نسبت به حال و آینده بچههایشان هستند. چه برسد به وقتی که واقعاً یک چیزی شده باشد و یک مشکل جدی پیش بیاید.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
اما محمد...
فقط دو سه روز وقت داشت که پولی که پدرایوان خواسته بود جور کند. شهریهاش در آن سال، با کمک خرجی که متولی مدرسه میداد جمعاً حداکثر 32 هزار و پانصد تومان میشد. یعنی پول حداکثر 16 تا ساندویچ فلافل و نوشابه در آن زمان. حالا پدر ایوان چقدر پول خواسته بود؟ چیزی بیش از 19 برابر شهریه محمد. یعنی حدوداً 620 هزار تومان!
اما محمد شاید 100 هزار تومان پس انداز در کارت بانک صادرات داشت. پنجاه هزار تومان را هم گذاشته بود کنار کفنش که اگر خدایی نکرده لازم شد، داشته باشند. آن ماه عیدی هم دادند و شهریهاش تماماً شد حدوداً 40 هزار تومان. همین. دیگر آه در بساط نداشت. یعنی همهاش 200 هزار تومان نشد.
به صندوق قرض الحسنه حوزه مراجعه کرد. گفتند فقط مختص متاهلان است و به مجرد وام نمیدهند. به قرض الحسنه روستای کنار حوزه مراجعه کرد. گفتند به غیربومی وام نمیدهیم حتی اگر طلبه و آخوند باشد. به بانک صادرات مراجعه کرد و گفتند دفتر تسهیلات سال را بستهاند اما دو تا ضامن کارمند با حساب بانکی قوی و معتبر داشته باشد تا اگر در سال آینده جور شد، خبرش کنند. همین. دیگر هیچ جا نداشت که دوزار کف دستش بیندازند.
حالا خوب شد که به کسی نگفت که پول را برای چه کاری و چه کسی میخواهد؟ وگرنه معلوم نبود که چه بر سرش میآوردند. مجبور شد به مجید مراجعه کند و او را واسطه کند که برایش 10 روز روزه استیجاری بگیرد. مثل وقتی که میخواست دیکشنری بخرد. برای دیکشنری دو روز روزه استیجاری گرفت.
حتی با روزه استیجاری هم که از فردایش باید با آن هیکل نحیفش میگرفت، نصف پول هم جور نشد. به حجرهاش رفت. مستاصل شده بود. نمیدانست چه کند؟ همین طور در حجره قدم میزد و فکر میکرد تا این که چشمش به کتابهایش خورد. سرتان را درد نیاورم. غیر از کتب درسی اش که واجب بود و اگر نداشت، سر کلاس نمیتوانست برود، تقریباً 100 تا کتاب داشت و چون از کتابهایش مثل بچههایش مراقبت میکرد، همگی تمیز مانده بودند. با این که هر کدام را دهها بار خوانده بود.
مثل این که داشتند جانش را تکه تکه میکندند. وقتی که دید مجبور است همه کتابهایش را بفروشد. دقت کنید؛ همه کتابهایش! ده دوازده تا از شریعتی داشت. هفت هشت تا از عین صاد. چهار تا از عبدالکریم سروش. دوازده تا از آیت الله جوادی آملی. البته به غیر از دو جلدی که تفسیر موضوعی بود. دو تا از محسن کدیور. پونزده تا از شهید مطهری. دو تا از چمران. چهار تا از آوینی. سه تا تاریخ فلسفه. دو تا هرمنوتیک. سه چهار تا کتاب نفیس منطقی. و بیست سی تا کتاب دیگه.
همهاش را داشت جمع و جور میکرد که فرهاد وارد حجره شد.
-سلام. چیکار میکنی؟
-علیک سلام. میخوام بفروشم.
-زده به سرت؟ چی داری میگی؟
-جدی میگم. پول لازمم. داری سیصد چهارصد هزار تومن دستی بهم بدی؟
-بزرگوار! دستی چیه؟ جفت کلیههامم بفروشم، اینقدر دستمون نمیگیره! چرا حالا؟ پول واسه چه کاری میخوای؟
-از درک و فهم تو خارجه. اگه کمک نمیکنی یا مشتری نیستی، کنار وایسا. اعصابمو خردتر نکن.
-ولی موافقم. بده بره. اینا دور و برت نباشه، کمتر کفر میگی.
محمد به او بد نگاه کرد. فرهاد ادامه داد: «نگاه میکنه! جدی میگم. چیه اینا؟ همینا اینجوریت کرده.»
محمد که هم فشار عصبی به خاطر فروش کتابهایش را داشت تحمل میکرد و هم حوصله خزعبلات فرهاد را نداشت، چشمانش را بست و انگشتان اشاره هر دو دستش را گذاشت کنار شقیقهاش. فرهاد وقتی این صحنه را دید، دلش سوخت و خفهخون گرفت. نشست کنارش. آرام پرسید: «میخوای همین جا بفروشی یا بیرون؟»
محمد که دستانش از فشار عصبی داشت میلرزید همین طور که چشمانش را بسته بود جواب داد: «نمیدونم!»
فرهاد گفت: «پس اینجوری جمع و جور نکن. تو شهر بُزخری میکنن. چندرغاز میدن و کتاباتو ازت بلند میکنن. بنظرم همین جا بفروش.»
محمد که دیگر طاقت تکرار کلمه «فروش» و «فروختن» کتابهایش را نداشت، خیلی تلاش کرد که گریهاش را کنترل کند. با همان لرزش پرسید: «چطوری؟ چه غلطی بکنم؟»
فرهاد گفت: «چته تو؟ اول یه کم خودتو کنترل کن تا بتونم باهات حرف بزنم. اینجوری داری میمیری بدبخت!»
تا این را گفت، محمد سرش را پایین انداخت و صورتش را پشت کف دستانش قایم کرد و زد زیر گریه. فرهاد دید نخیر! مثل این که خیلی داستان جدی است. نزدیکتر نشست و پرسید: «محمد چی شده؟ چرا پول لازمی؟ چرا اینقدر پول لازمی که باید همه زندگیت بفروشی؟ مگه نمیگفتی کتابام همه زندگیمن؟ خب چرا میخوای زندگیتو بفروشی؟ چی شده؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
محمد نمیخواست حرفی بزند. چون فرهاد در کنار همه جذابیتهای ظاهریاش اما شدیداً از دهان لقی رنج میبرد. البته خودش از این مسئله رنج نمیبرد. بقیه از این درد بی دوای فرهاد بسی رنجها میبردند. ولی فرهاد حالا یا عقلش همانقدر میرسید و یا میخواست اذیت کند، خدا عالم است اما از دهانش پرید و گفت: «محمد نکنه فیلمت اومده بیرون و ازت دارن سواستفاده میکنن و باجگیری و این قصهها! آره محمد؟!»
محمد وقتی این را شنید، دو کف دستش را از جلوی صورتش برداشت و دو دستی به سر خودش زد و با گریه فریاد زد: «تو چرا نمیمیری؟ چرا خفه نمیشی فرهاد ؟ مگه دختر 14 سالهام که فیلمم بیاد بیرون و بترسم؟ چرا اینقدر احمقی؟ خب نمیتونی کمک کنی، لااقل حرف نزن! اصلاً پاشو برو بیرون! پاشو برو حموم! چرا صبح نرفتی حموم؟ پاشو گم شو برو حموم ببینم!»
خلاصه...
محمد تصمیم گرفت یک کاغذ بنویسد و فرهاد پاکنویس کند و بچسباند جلوی ورودی خوابگاه.
[بسمه تعالی. به خاطر پیش آمدن شرایط اضطرار، تصمیم دارم همه کتابهایم به جز کتب درسیام را بفروشم. من در نگهداری کتابهایم بسیار کوشا بودم و همگی تمیز است. از انواع شروحی که در این سالها خریدم تا انواع و اقسام کتابهای نفیس از علما و روشنفکران. ضرر ندارد. به حجره ما سر بزنید. شاید کتابی را که سالها دنبالش هستید اینجا پیدا کنید. فقط جسارتاً مدنظر داشته باشید که به خاطر رفاقت و دوستی و حال و هوای طلبگی، چانه نزنید تا مجبور نشوم کتابهایم را خیلی ارزان بفروشم و بعدش دلم بسوزد. اعصابم از این کارم خرد است، دیگر شما با چانه زدن و ارزانتر خریدن، اذیتم نکنید. خلاصه لطفاً حواستان باشد. اصلاً هر کس چانه زد، بلا نسبت شما خر است. تمام.]
ملت این کاغذ را میخواند و میخندید. اما محمد کارش را کرده بود و هنرش را نشان داده بود. نشان به همان نشان که کتابهایش را ظرف دو روز فروخت! هر چه مهدی و رضا اصرار کردند که این کار را نکن و بگذار شهریه منتظری را برایت وصل کنیم تا از این وضعیت سخت بیرون بیایی، محمد مُجاب نشد و حتی به آنها نگفت که پول را برای آن لامصب مسیحی میخواهد که پدرشان به او معرفی کرده بود. والا. دهان آدم را باز میکنند.
کتابهایش حتی به خوابگاه دو و سه نرسید. چون به قیمت مناسب میداد، تعدادی را هاشمی و تعدادی را میثم و تعدادی را ابوذر و دو سه تا هم حسن و بقیه را هم بقیه بچهها خریدند و محمد تا به خودش آمد، دید هم کتاب ندارد و هم پولش کامل نیست.
حالا تصور بفرمایید یک قفسه خالی جلوی یک طلبه کتابدوست، چقدر میتواند حکم آینه دق داشته باشد. انگار نامحرم در اتاقش بود. تا مدتها تلاش میکرد که به قفسه کتاب خالی نگاه نکند تا دلش نسوزد.
تا این که برای تامین بخشی از آن پول، مجبور شد حتی مهمترین وسیله درسیاش که همان سیدیرام بود را بفروشد. اگر آن را میفروخت، هم همبحثش را از دست میداد و هم سرعت مطالعه و تمام کردن پایه پنجمش به میزان مشهودی کُند میشد.
اما محبور شد بدهد برود. حالا به کی؟ به یکی از نوچههای بهرام! یارو اولش تو سر مال زد اما وقتی جدیت محمد را دید، به قیمت دست دوم خرید و بُرد. محمد مانده بود که چرا آن پسر وقتی خرید و برد، چند لحظه بعد از آن، صدای خندههای بلند از طبقه پایین که حجره نوچههای بهرام بود بلند شد. صدایی که هر دلیلی که داشت، اما دل محمد را بیشتر میرنجاند. محمدِ بدونِ کتاب و بدونِ وسیله گوش دادن درس علما!
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹مستند داستانی #مممحمد۳
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
[انجیل کتابی است که آنقدر بازنویسی و تحریف شده که اگر خدا خودش نویسندهاش بود، حالا دیگر آن را نمیشناخت. وُلتر]
جمعه شد. چون شب قبلش تا صبح در کتابخانه مطالعه و البته به خاطر دلتنگی بابت کتابهایش گریه کرده بود، روز جمعه نماز صبح را که خواند، تا پیش از ظهر خوابش برد. سپس بیدار شد و غسل جمعه کرد و آماده شد. فرهاد رفته بود که به مادربزرگش سر بزند. محمود در حجره بود و در حال آماده شدن برای شرکت در نمازجمعه بود. محمد دلش نمیخواست محمود بفهمد که به کجا میخواهد برود؟ به خاطر همین، اندکی حمامش را طول داد تا محمود برود.
تا از حمام درآمد، سرش را بهتر خشک کرد تا سرما نخورد. سپس آماده شد. همین طور که آماده میشد، ته بندی کرد و ته دلش را با سه چهار تا لقمه نان و پنیر و خرما پُر کرد. میخواست برود مسواک بزند و راه بیفتد که سر و صدای بلندی شنید. مسواکش را برداشت و از حجره زد بیرون. تا بیرون آمد، چشمش به رضا (داداش مهدی) و پسر استاد فهیم زاده خورد که با هم گلاویز شده بودند و دو سه تا طلبه دیگر تلاش میکردند که آنها را از هم جدا کنند.
محمد رو به یکی از آن طلبهها کرد و پرسید: «چیه؟ چشونه؟»
جواب داد: «بچه اَن دیگه. بحثشون شده و مثل خروس جنگی افتادن به جون هم.» راست میگفت. هر دو سیکل بودند و متاسفانه هر دو فوق العاده شیطون و پر جنب و جوش بودند.
محمد فرصت نداشت که ته و توی داستان را درآورد. برایش اولویتی هم نداشت. به خاطر همین، فوراً رفت دندانش را مسواک زد و از خوابگاه زد بیرون.
ترجیح داد که از درب اصلی حوزه بیرون نرود. چون بچهها داشتند به نمازجمعه میرفتند و ممکن بود محمد را ببینند و نشود آنها را پیچاند. از جاده عشق رد شد و میخواست تاکسی بگیرد که بدترین شکل ممکن اتفاق افتاد. چشمش به ماشین بهرام خورد که دو سه تا از نوچههایش را سوار کرده بود و از مسیر روستای کناری که مشخص نبود چرا از آن طرف میآیند؟ از جلوی محمد رد شدند و به مسیرشان ادامه دادند. محمد متوجه نگاههای بهرام و بقیه شد. به خاطر همین، تپش قلب گرفت. اما خوشحال بود که جلوی پایش توقف نکردند و رفتند.
همین طور که نگاه به سمتی میکرد که ماشینها میآمدند و دنبال تاکسی بود، هر از گاهی سرش را برمیگرداند و به طرف ماشین بهرام نگاه میکرد تا ببیند بالاخره خوب از او دور شده یا نه؟
در وسط سرما، عرق به پیشانیاش نشست. حوصله جر و بحث و حاشیه جدید نداشت. اما خبر نداشت که اگر کسی بویی ببرد که همه زار و زندگیاش را فروخته تا شاگردیِ یک نامسلمان کند، شاید سنگسارش میکردند. بیشتر دلهره گرفت. مخصوصاً وقتی که دید ماشین بهرام با این که چند کیلومتر دورتر شده بود، یهو از اولین دوربرگردان دور زد و برگشت!
یا صاحب الزمان! محمد دلش کَنده شد. نذر 100 تا صلوات کرد تا قبل از رسیدن بهرام، بتواند تاکسی بگیرد و از آن مهلکه نجات پیدا کند. با همان سه چهار تا صلوات اول، یک ماشین شخصی که در آن خط کار میکرد جلویش ایستاد و محمد بدون این که حرفی بزند، سوار شد و در را بست و سلام کرد و او هم خدا را شکر راه افتاد.
عرق از پیشانی محمد حرکت کرده بود و وسط آن سرما از دسته عینکش قطره قطره میچکید. تا این که ماشین بهرام و ماشینی که محمد را سوار کرده بود، از کنار هم رد شدند. محمد قشنگ در آن وضعیت دو سه کیلو کم کرد و نزدیک بود فشارش بیفتد. چون هم داشت دیرش میشد و نباید زمان را از دست میداد و هم اگر با بهرام مواجه میشد، نمیدانست چه جوابی بدهد که از چنگش فرار کند.
عجیب آنجا بود که راننده از محمد پرسید: «مسیر نهاییت کجاست؟ نماز جمعه میری؟»
محمد تازه به خودش آمد و از آن فضای استرس دور شد و جواب داد: «نه. میرم ساری. شما تا هر جا مسیرتون هست، منو ببرین.»
راننده لبخندی زد و با همان لهجه غلیظ مازنی گفت: «منم ساری میرم. بشین که شانسِت خوبه.» این را که گفت، محمد یک نفس آسوده کشید و آب دهانش را قورت داد و تشکر کرد و با خیال آسوده نشست.
سر ساعت 14 زنگ منزل بزرگ و سرسبزی را زد که آدرسش را داده بودند. محمد همیشه در جواب سوالات کسی که پشت آیفون است و با او سلام و علیک میکرد و سوال میپرسید، مشکل داشت و در معرفی خودش گیر میکرد. ولی کسی آیفون را برنداشت. آیفون را زدند و محمد بسم الله گفت و وارد شد.
وقتی وارد حیاط شد، چشمش به یک فضای سرسبز و لاکچری با یک ماشین خارجی که زیر سایه بان بود خورد. اینقدر فضای قشنگی بود که محمد همین طور که رد میشد و میخواست به عمارت اصلی برسد، کلی لذت برد. هنوز سه چهار قدم تا در عمارت مانده بود که در باز شد و یک مرد میانسال اما با محاسنی بلند و سپید، به همراه موهای بلند و سپید جلویش حاضر شد.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
مردی که قد و اندامش متوسط و یک لبخند در گوشه لب داشت. بدون این که سلام کند، دستش را دراز کرد و گفت: «ایوان هستم.»
محمد اما وقتی دستش را به طرف او دراز کرد، گفت: «سلام. محمد هستم.»
تعارفش کرد و رفتند داخل. فضای داخلی عمارت خیلی ساده و دلنشین بود. مملو از عکسهایی که محمد حتی یک نفرشان را نمیشناخت. بعلاوه ترکیب رنگ جذابی که دیزاین ساده اما چشمنوازی به فضا داده بود.
وارد یک اتاق حدوداً 15 متری شدند. یک فرش دستباف با رنگ روشن کف آن افتاده بود. یک طرف اتاق، یک صندلی به همراه یک میز عسلی با چند تا کتاب و کاغذ و عینک داشت که معلوم بود جای پدر ایوان است. یک راحتی کوچک هم وسط اتاق، در دو متری صندلی ایوان گذاشته بودند که معلوم بود که جای محمد است و باید آنجا بنشیند.
در نزدیکی سمت راست صندلی ایوان، یک در بود که به صورت کشویی باز و بسته میشد. محمد دید که کنار آن در، یک سینی با دو تا لیوانِ گلگلی چایی داغ با یک کاسه قند گذاشتهاند. غیر از آن ضلع که در کشویی بود، تمام فضای اتاق، کتابخانه شیک و چوبی و بسیار زیبا با انواع و اقسام کتابهایی بود که محمد با آن همه ادعا و کتاب دوستیاش برایش تازگی داشت.
پدر ایوان سر جایش نشست و محمد هم سر جایش. وقتی میخواستند شروع کنند، درِ کشویی به اندازه حدوداً نیم متر باز شد. همین. انگار کسی میخواست وقتی ایوان میخواهد درس بدهد، صدایش را بشنود اما نمیخواهد محمد او را ببیند. محمد که همه زندگیاش را گذاشته بود تا در آن کلاس شرکت کند، کنجکاو نشد که بداند پشت در چه کسی است؟ و تمام حواس و توجهش را به ایوان معطوف کرد.
-من خیلی صریح حرفمو میزنم و درسمو میدم. بنظرم اینجوری برای شما هم بهتر باشه.
-بله. موافقم.
-پول آوردید؟
محمد دست در جیب کاپشانش کرد و یک پاکت درآورد و از سر جا بلند شد و آن پاکت را که همه زندگیاش به دلار بود، دو دستی و بااحترام و بدون ذرهای تردید و پشیمانی، جلوی پدر ایوان گرفت و گفت: «بفرمایید. ناقصه اما این دیگه همه چیزی بود که داشتم. ببخشید.»
پدر ایوان حتی نشمرد. حتی پاکت را باز نکرد. گذاشت روی کتابهایی که کنارش بود و گفت: «دوست مشترکمون (منظورش بابای مهدی و رضا بود و شهریه منتظری و ...) سفارش کرده که اگر مبلغی که گفتم در توان شما نبود، اون تامین کنه.»
محمد وقتی سر جایش نشست، خیلی مصمم اما مودبانه گفت: «نیاز نیست. لطفاً بسپارید به خودم. خوشم نمیاد کسی در این خصوص دخالت کنه.»
ایوان سری تکان داد و همین طور که دست به طرف کاغذهایش میبرد گفت: «مختارید. من فقط پیام اونا رو گفتم. خب از کجا شروع کنیم؟»
محمد مکث نکرد و نفس عمیقی کشید و گفت: «از پول! چرا مسیح کار نمیکرد؟ از کجا درمیآورد و میخورد و هزینه زندگی میداد؟»
ایوان که از این موشک شلیک شده متعجب شد، رو به محمد گفت: «مسیح کار میکرده. کی گفته کار نمیکرد؟ مگه نشنیدی که شاگرد نجاری و استادش زکریا بود؟ اینقدر بیسوادی که ندونی حتی صلیبی که با اون مسیح رو به صلیب کشیدند، از همان نجاری برداشتند؟»
محمد همان طور و با همان لحن آرام قبلی پرسید: «همون بهتر که کُشتنش! معلوم نبود پیامبره یا حرامزاده؟ پس گفتین در مغازه نجاری کار میکرده. درسته؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
ایوان دست از کاغذهایش کشید و گفت: «صبر کن ببینم! به چه جراتی به مسیح، اتهام حرامزادگی میزنی؟»
محمد کف دو دستش را بالا آورد و جواب داد: «من غلط بکنم. خودتون میگین. مگه ننوشتن که مریم با یوسف نجار نامزد بود اما کسی خبر نداشت تا این که یهو مریم باردار شد و عیسی به دنیا اومد؟ خب اگه پدر عیسی، یوسف نجار هست و حلالزاده است، دیگه چرا میگین پسر خدا و معجزه و این حرفا؟ اگرم حرامزاده است، پس دیگه ادعای نجابت مریم و نبوت عیسی از دم باطل هست و دارین رو یه آدم مسئلهدار شرطبندی میکنین!»
ایوان از بالای عینکش خیلی با عصبانیت و حرص، به محمد خیره شد. محمد هم که کارش را کرده بود، خیلی عادی، چشم از ایوان برنداشت و آن لحظات، مستقیم به چشمانش زل زد.
ایوان حرف آخر را همان اول از محمد پرسید و گفت: «حرف حسابت چیه؟»
محمد پاسخ داد: «اومدم اینجا و پول آوردم و میخوام تا وقتی شما منو به شاگردی قبول میکنید با شما گفتگو کنم ببینم قرآن ما بیشتر به عیسی و مریم خدمت کرده یا انجیل شما؟»
ایوان عینکش را برداشت و پرسید: «از چه نظر؟»
محمد تیر نهایی را شلیک کرد و گفت: «من دنبال دین میگردم. دنبال دینی که بتونم سرمو بالا بگیرم و ازش دفاع کنم. میخوام بدونم در اثبات پاکدامنی مریم و حلالزادگی عیسی چی دارین که بگین؟ من تو کتابای شما گشتم اما پیدا نکردم. ولی تو کتاب مسلمونا خوندم و بود. اگه بخوام مسیحی بشم اما مسیحیت نتونه از پس خودش و رفع اتهام از پیغمبرش و قدیسهاش بربیاد، از چشمم میفته. دیگه نمیتونم دوسش داشته باشم. ولی اگه بتونه روایت درستی بیان کنه و ازش دفاع کنه، اولویت و انتخابم مسیحیت هست. شک نکنید.»
ایوان نفس عمیقی کشید. فهمید که این جوانِ لاغر و سیاه سوخته، کلهشَقتر از این است که با دو سه تا جمله کلیشهای سر و ته سوالاتش را به هم بیاورد. میخواست حرف بزند و لب وا کرد که یهو محمد گفت: «ضمناً استاد! من برای بحث و مناظره اینجا نیومدم. چون کوچکتر از این حرفها هستم. فقط دنبال پاسخ سوالاتمم. لطفاً فکر بد نکنید.»
سه ساعت جلسه اول تمام شد. هم محمد ایوان را بهتر شناخت و هم ایوام متوجه شد که محمد یک شاگرد عادی و یا طلبه معمولی نیست. به خاطر همین، وقتی محمد سه ساعتش تمام شد و رفت، ایوان تا یکی دو ساعت، چراغها را خاموش کرد و همانجا نشست و فکر کرد.
محمد هم حال خاصی داشت. ایوان حرفهایی زده بود که زلزله به نظام فکری محمد انداخته بود. محمد تا به حوزه رسید، هوا تاریک شده بود. همه نمازجماعت بودند و بعدش باید به مطالعه همگانی میپرداختند. محمد وارد مسجد شد و چشم چرخاند. دید استاد تولّایی در ردیف سوم نشسته. رفت و کنار استاد نشست. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «استاد میشه امشب، دو سه ساعت زودتر مزاحم بشم؟»
تولّایی گفت: «مگه مطالعه همگانی نیست؟ نزدیک فصل امتحاناته. حساس نمیشن؟»
محمد گفت: «ازتون خواهش میکنم. داره مغزم میپُکه. با دو تا سوال رفتم خونه استاد مسیحی اما با یه کامیون تردید برگشتم. میشه بیام و صحبت کنیم؟»
تولّایی لبخند زد و گفت: «باشه. بعد از نماز قدم میزنیم. ولی باید بریم جاده عشق که تو چشم نباشیم.»
محمد اندکی خیالش راحت شد. بلند شد و نیت نماز مغرب کرد.
میخواست بگوید «الله اکبر» اما مکث کرد...
دستش را پایین آورد...
دو سه بار «لعنت بر شیطون» گفت ...
سپس دوباره دستش را بالا آورد...
سه رکعت نماز مغرب میخوانم قربتا الی الله...
چشمانش را بست ...
الله اکبر!
بسم الله الرحمن الرحیم ...
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
اللهمّ انصر الاسلام و اهله
و اخذل الکفار و المنافقین
#یمن
#ایران
https://virasty.com/Jahromi/1742240384659661894
🔸بحثی در #سحرهای ماه مبارک #رمضان در یکی از شبکههای #سیما شکل میگیرد که به دلایلی که بر ما مخفی است، روند ادامه برنامه به سویی میرود که استاد فاضل دیگری جایگزین شود...
🔹همین رخداد در فضای مجازی بالاخص در بین کاربران #متدین، #هیئتی و #انقلابی دستمایه گفتگوها ، تحلیلها و نوشتههای متعددی میشود، فارغ از صحت سنجی این تحلیلها و این که چقدر این مواضع برای خداست و چقدر در مسیر تسویه حسابهای شخصی با مدیران سیماست، مسئله مهمتری در جریان است...
🔸#دشمن_خبیث ما به همه حیثیت و کیان #جبهه_مقاومت تعدی کرده، شیعیان عزیز #لبنان از دو سمت، در شرق مورد هجوم باند تروریستی #جولانی و از جنوب مورد هجوم وحشیانه #اسرائیل هستند؛ در #سوریه، تروریستها در حال نسلکشی #علویان هستند، صدها هزار شیعه سوری در #هرمل و #بعلبک آوارهاند؛ شیر بچههای امیرالمومنین در #یمن قهرمان با #آمریکا در حال نبرد هستند و دو شب است خانه های مسکونی این عزیزان را بمب باران میکنند؛ از صبح هجوم به مظلومان #غزه آغاز شده؛ اسرائیل تهدید به دست درازی به #حشد_الشعبی قهرمان در #عراق کرده و #ترامپ خبیث بی مهابا در حال تهدید تمامیت کشور عزیزمان #ایران است و حتی از #رزم_ناو_زاگرس در توئیت خود به عنوان هدف مشروع نام میبرد و تمام شبی که گذشت، هواپیمای جاسوسی دشمن در مجاورت آبهای سرزمینی ما در حال گشت زنی است ...
🔹آن وقت در این لحظات خطیر که شبیه ترین لحظات قرن اخیر به مقدمه جنگ #احزاب و روزهای پیشا #صفین است، جبهه انقلاب و متدینین دو شب است در حال حمله، توئیت و استوری به تنها رسانهی رسمی #جمهوری_اسلامی هستند و بحث از بودن یا نبودن مثل منی میکنند...
هزار مثل من و هزار مدیر سازمان فدای یک وجب خاک ایران و یک جان مطهر از #شیعیان_مرتضی_علی...
🔸رها کنیم این بازی کودکانه را...
مسائل فرعی را در این واویلا اصلی نکنیم و برای نظام هزینه نتراشیم...
توقع داشتیم خود عزیز برادرمان با مدیریت فضای مجازی منسوب به ایشان و با موضع گیری صحیحتر و عاقلانهتری این بساط کذایی را جمع کند که همه ما فدای ایرانیم...
حالا که چنین نشده، خودمان دست بکار شویم، در این لحظات همه توان جبهه مقاومت از حیث رسانهای باید در اختیار مبارزه باشد و لحظهای و ثانیهای نگاه مخاطب به جانب دیگری نرود...
🔹فهم تاریخی من میگوید اگر #امیرالمومین در صفین شکست خورد، همین آفتِ عدم فهم موضوع و مسئله فرعی از اصلی آن را رقم زد...
بیایید شعار ما اهل کوفه نیستیم را در عالم واقع رقم بزنیم و همه با هم بشویم رسانه فریاد زدن شعار حسینیِ "هیهات من الذله"...
تمام
خدا کند رسیده باشد به گوش هر کسی که خدا مقدر کرده بود...
#ارسالی_مخاطبین
#لطفا_نشر_حداکثری