eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
100.5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
779 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
برام خوند! قشنگ بود! اوّلش نوشته بود: «به قول امام عزیز، جهاد دری است از درهای بهشت که خداوند روی بندگانش باز می کند اما نه هر بنده ای! بلکه بر اولیای خاص الهی باز می شود... ما در برابر مسأله جهاد و در مقابل با دشمن یا باید بجنگیم و یا مردن با خفّت را انتخاب کنیم. این دست من و شماست که انتخاب کنیم. اما فقط الان فرصت انتخاب داریم و اگر نشستیم تا دشمن به خانه ما بیاید، آنگاه حق انتخاب از ما سلب می شود و فقط باید گردن به تیغ جلاد پشیمانی سپرد! زندگی مسالمت آمیزی در کنار دشمن در انتظار ما نیست و همین الان باید جلوی او را گرفت. اینجا دیگر قصه مدافعان این و آن مطرح نیست و حریم خودمان در خطر است. نه قرار است ماجراجویی کنیم و نه نائبی داریم که برای ما بجنگد و جنگ را نیابتی کنیم. الان فقط خودمان هستیم... کَس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من...» ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
🔹 سایت تهیه کتابهای چاپ شده: Www.haddadpour.ir همراه با ارسال رایگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴لعنت به جنگی که آخرش مجبور بشی فقط تمومش کنی!⛔️ 🔹 انتشار مستند داستانی: ⛔️ چرا تو؟! ⛔️ למה אתה نیمه شب های پاییز ۹۸ 👇قسمت هفدهم و هجدهم👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفدهم» خودش بیشتر از هر کسی که من می شناختم آماده جنگ و جهاد بود. بعد از سخنرانی آتشین اون شب و تشویق مردم و جوون ها به جهاد، اسمش از همیشه بیشتر سر زبون ها بود و افراد جوان و مؤثر دورانش محسوب می شد. آماده شده بودیم و منتظر اعزام. من و اون با هم خلوت کرده بودیم. قرآن جیبی ساده ای که داشت در آورده بود و داشت سوره توبه می خوند و از برق چشماش مشخص بود که با قرائت قرآن مثل من و امثال من خیلی فرق داره و داره شعله های سوزان جهاد رو در وجودش شعله ورتر می کنه! اینجور موقع ها، برای منی که یه عمر دوست داشتم با یه پسر با جربزه و سیاسی دوست باشم و خودمو بکشونم بالا، بهترین لحظات برای استفاده بود. وقتی قرآنش تموم شده بود و داشت به دوردست ها نگاه می کرد، طبق معمول رشته افکارشو به فنا دادم و ازش پرسیدم: «از وقتی باهات آشنا شدم و با هم نون و نمک خوردیم، فرصت نشده درباره بابا و مامانت بپرسم!» لبخندی زد و گفت: «الان فرصتش پیش اومده؟ وقت این حرفهاست؟» گفتم: «برای یکی مثل من که نه به اندازه تو شجاعم و نه به اندازه بقیه اهل بی خیالی، باید یه جوری خودمو به کسی که بهش نزدیکم، نزدیک تر کنم و ترس و ناآرامی های خودمو یه جوری فراموش کنم!» گفت: «الان با اطلاع از خانواده من آروم میشی و فراموش میکنی که داری می ترسی؟» گفتم: «فکر کن آره! چقدر می پیچونی!» گفت: «مادرم چند ماه پیش مرحوم شد. همون چند روزی که نبودم و رفته بودم مرخصی.» گفتم: «واقعاً؟! پس چرا چیزی نگفتی؟!» گفت: «موضوعات مهم تری بود که باید مطرح می کردم!» گفتم: «خدا بیامرزتش! چرا مرحوم شد؟!» نگام کرد و گفت: «چون با عزرائیل رفیق نبود و نتونست ازش آوانس بگیره! آخه این چه سؤالیه که می پرسی؟!» گفتم: «بی مزه! منظورم اینه که خیلی پیر بود؟» گفت: «نه! خیلی رنج کشید.» گفتم: «چطور؟!» گفت: «اون نمرد! رنج ها و سختی های زندگیش دمارشو در آوردن!» گفتم: «آخی! چرا؟ چی شده بود مگه؟» گفت: «نپرس! فقط بدون تعداد زنانی که در اثر رنج ها از پا در میان، از تعداد مردانی که بر اثر جنگ ها از پا در میان، اگه بیشتر نباشه، کمترم نیست!» چیزی نگفتم... فقط نگاش کردم. گفت: «نمی دونم چرا مُرد! بنظر خودمم وقتش نبود. خبرم دادن و گفتن بیا که مامانت مرده! منم رفتم! اما الان کیه که جواب منو بده؟! برم گردن کی بگیرم و بپرسم چرا مُرد؟!» گفتم: «متأسفم!» گفت: «باش!» گفتم: «بابات چی گفت؟ راستی زنده است؟!» گفت: «شوهرش که از اول انقلاب تا حالا با من یه کلمه حرف خوش و حسابی نزده! توی ذهن کوچیکش منو باعث بانی این شلوغیا می دونه! حالا برم بهش بگم ننم چرا مُرد؟ نمیگه می خواستی بمونی و ازش مراقبت کنی؟!» گفتم: «آهان! ینی با ناپدریت زندگی می کردی؟» با پوزخند گفت: «زندگی! آره! با اون زندگی می کردم!» گفتم: «پس بابای خودت...؟!» گفت: «چه میدونم؟! من از اوّلش شوهر ننمو دیدم!» دیدم خوشش نمیاد ادامه بدم! منم ادامه ندادم. دوره های آموزشی قبل از عملیات اوّل را نفر اوّل شد! کاملاً آماده و ورزیده بود. حتی دو سه بار به جای مربی، بقیه را تمرین می داد. قشنگ مشخص بود که سالیان نوجوانیش رو با ورزش رزمی و آموزش های نظامی آشنا شده. بعد از دوره های آموزشی، به عنوان سر گروه و سر تیم خودمون معرفی شد و جالبه که حتی بارها و بارها پیش میومد که میزان سختگیری و شدت برخورد اون با تنبلی ما نسبت به وقتایی که فرماندمون به ما اموزش میداد بیشتر بود. فرمانده ها وقتی یه جوون بی ادعای ورزیده خوش سر و زبون می دیدن، خیلی خوششون میومد و مدام تشویقش می کردند. خب شهدا سر و وضعشون با ماها که فرق خاصی نداشته و نداره اما احتمال میدادم شهید بشه. هر چند خودش خیلی اهل این دقت ها نبود و مثلاً وقتش رو با ارزش تر از این چیزا می دید. اما بعد از هفت هشت ماه و شایدم یک سالی که از جنگ و عملیات های مختلف می گذشت، وقتی با لباس نظامی کنار بقیه فرماندهان می ایستاد، نه تنها چیزی از اونا کم نداشت، بلکه توی چشم بود و منم چون دوسش داشتم و ذوقش می کردم، مثل زن ها براش آیه «و ان یکاد» می خوندم و صدقه می دادم! تا اینکه تقسیممون کردند. قبلش هم تقسیم شده بودیم اما معلوم بود که عملیات بزرگتری در راه هست و حسابی دارن براش برنامه می ریزن. به خاطر همین، همه را یه شب جمع کردند. چیزی حدود 300 نفر که حاصل لشکرهای غیرمتمرکز هفت هزار نفری بودیم! [از حالا برای اینکه راحتتر باشم و بتونم بهتر روایت کنم، بهش میگیم: حاجی!]
اسم سه چهار نفر خوندن که حاجی هم یکی از همونا بود. این سه چهار نفر به عنوان مسئول و یا به عبارتی فرمانده محورهای مختلف عملیات معرفی شدند. حقش بود... هم در وجودش بود و هم ازش برمیومد. اما نکتش این بود که حاجی، تنها فرمانده عملیاتی بود که جزء کادر رسمی نبود. به خاطر همین حسادت بقیه را در پی داشت. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا با دقت👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هجدهم» وقتی کسی فرمانده می شه بخصوص در شرایط خاص که از همه طرف مورد تهاجم هستیم‌ و تعداد افسران و سرداران کادر و رسمی هم‌ کافی نباشه خیلی باید تلاش کنه که خودشو جا بندازه و مو لای درز کاراش نره! اما حاجی چندتا حُسن داشت که شرایطشو ویژه تر می‌کرد: اول اینکه حقوق و مزد خاصی نمی گرفت و به اندازه همه رزمنده ها میگرفت. دوم ‌اینکه از دوران کودکی و نوجوانی با توجه ‌به زندگی در کنار ناپدری نظامی، خیلی از مسائل براش حل بود و نمک نظامی گری توی خونش بود. سوم اینکه حرفای قشنگْ قشنگ هم ‌بلد بود و وقتی در جمع حرف می زد همه در جا میخکوب می شدند. چهارم اینکه افکار دینیش خیلی خاص و خشک بود و شوخی بردار هم نبود. اندک انعطافی در زوایای ذهن مذهبیش دیده نمی شد و همین خصلت سبب شده بود بحث بردار نباشه و کسی به دایره عقایدش نزدیک نشه. در یکی از جلسات مشورتی که شاید یکی دو شب قبل از عملیات تشکیل شد و فرستاده مخصوص امام ‌هم ‌شبانه به منطقه اومده بودند که سرکشی کنند و در جلسه هم ‌به جمع بندی برسند، من‌ و حاجی هم بودیم. فرستاده مخصوص امام، سن و سال زیادی نداشت شاید یه کم از خودمون جوونتر بود اما ماشاء الله حسابی وارد بود و مسائل رو همه جانبه ملاحظه می کرد. اون شب بعد از قرائت قرآن، در شروع جلسه فرمانده ما ضمن خیر مقدم گفتن، شرایط و امکانات موجود را تشریح کرد و گفت خلاصه اینکه ما آماده ایم‌! اما لطفاً اجازه بدید در جلسات مشورتی نهایی، فقط کادر باشند تا بتونیم یه کم ‌بیشتر مسائل رو بشکافیم‌. فرستاده ویژه امام فوری حرفشو قطع کرد و گفت: «حالا مثلاً اشکال حضور نیروهای غیر کادر در جلسه چیه؟ خب اگه اعتماد ندارین پس جسارتاً اشتباه کردین که الان ‌هم‌ در جلسه حضور دارن. اگه هم‌ قصه اعتماد نیست و به تخصصش ایراد دارید پس اصلاً چرا انتخابش کردین؟ حالا از همه این ‌بحثها که بگذریم بنظرتون امشب جای این حرفهاست؟ الان همه چیزمون حله و درسته و فقط گیر کارمون حضور و عدم حضور کادر و غیر کادر هست؟» آقا تا اینو گفت همه ماستها رو کُپ کردند و سکوت سنگینی بر جلسه حاکم شد. فرمانده که آب توی دهنش خشک شده بود و سرشو پایین انداخته بود هیچی نگفت و ادامه جلسه‌ هم ‌افتاد دست نماینده امام‌. نماینده امام اینطوری ادامه داد: «به همه شما خدا قوت می گم.‌ بزارین از همین ‌اول جلسه یه نکته ای عرض کنم‌ تا بدونین کجای کار هستین. شما الان چهار ماه هست که درگیر تک و پاتک و ایذایی واین مسائل هستین‌ اما اشتباهه اگه کسی فکرکنه یکی دوشب دیگه که به خط زدیم‌ همه چی تمومه و بسلامتی و میمنت برمی گردیم خونه! نه ‌اخوی جان! پیش بینی کارشناسان و فرماندهان‌ و خود من اینه که حداقل سیزده چهارده ماه دیگه درگیر این محور باشیم!» وقتی اینجوری گفت همه چشماشون شده بود چهار تا! حتی حاجی هم تعجب کرده بود و حسابی همه شوکه شده بودند! ادامه ‌داد و گفت: «اونا اومدن کلک کار رو بکنن و تا عمق خاک ما پیش برن‌ و اصلاً دعوا سر این خط و این محور نیست. حقیقتش رو بگم؟ یکی از دلایل چابک سازی عقبه لشکر ما هم اینه که برای هر گونه انتقال سریع آماده باشیم.» یکی از حضار که از قضا سردار هم ‌بود گفت: «برای عقب نشینی قربان؟» یهو حاجی با جدیت گفت: «نخیر برای پیشروی به عمق خاک دشمن!» فرستاده امام‌ تا اینو شنید گفت: «آفرین! برای پیشروی به عمق خاک دشمن! اصلاً فکر عقب نشینی رو از سرتون دور کنین‌. ببخشید اینو می گم ‌اما خودم بگم بهتره تا از بقیه بشنوین! دشمن این بار برای و به هدف سر حضرت امام ‌اومده و می خواد هرجور شده...» حضار جمله شو قطع کردند و همه گفتند: «استغفراالله...! لا اله الا الله...! مگه‌ ما مرده باشیم...!» بعد فرستاده امام‌ رو کرد به حاجی و گفت‌: «آفرین! برادرا! همینه اون روحیه و تدبیری که لازمه در لشکر نهادینه بشه! تا کسی دیگه فکر نکنه کارمون دو روز دیگه تمومه و برمی گردیم پیش زن و بچّه مون! همینه که شما گفتید.» آی دلم ‌داشت خنک می شد وقتی همه بر گشتند و به حاجی نگاه‌ کردند! یه عده ای خیلی تابلو و چپکی و با چشم‌غرّه به حاجی نگاه می کردند! اون‌ شب تقسیم کار شد و جمع چهار پنج نفره بزرگان ‌رو برای بررسی آخرین نقشه های عرضی و طولی و جمع بندی تنها گذاشتیم. وقتی جلسه تموم شد و به سنگر برگشتیم و قرار شد تا اذان صبح ما استراحت کنیم‌ و شیفت بین‌الطلوعین‌ و کله صبح را تحویل بگیریم،‌ کنار حاجی دراز کشیده بودم و دیدم که خیلی تو فکر هست و بخاطر این‌ همه توجه و تشویق نماینده امام خوشحال نیست. گفتم: «باز چیه؟ تو که ‌امشب بساط یه عمرت رو انداختی! با حرفی که زدی و اونجوری که تحویلت گرفتن، بار خودتو بستی اخوی!» هیچی نگفت فقط زل زده بود به سقف!
گفتم: «ولی بنظرم فرمانده مون‌ حقش نبود اینجوری ضایع بشه! هرچند کاملاً با حرفاش مخالف بودم ولی بنظرم...»‌ حرفم رو قطع کرد و به طرز ترسناک و آرومی گفت: «جنگ سختی در پیش داریم! بعیده این‌ عملیات عاقبت بخیر بشه!» هری دلم ریخت پایین و قلبم یه جوری شد. خیلی مطمئن حرف می زد . گفتم: «ینی چی؟ چی داری می گی؟» گفت: «یه روز بچّه های محلمون به سرکردگی نابرادریم ریختن تو محلّه و دعوای خیلی بزرگی سر هیچ و ‌پوچ‌ پیش اومد. من‌ همش منتظر بودم که ‌ناپدریم‌ با بقیه همکارای نظامیش بیاد و محله رو قُرُق کنن و بالاخره پیروز و شکست این دعوا مشخص بشه و دعوا حلّ و فصل پیدا کنه! اما با کمال تعجّب دیدم ناپدریم درخواست جلسه دورهمی و حالا بشینیم حرف بزنیم و این سوسول بازیا رو مطرح کرد! من که داشتم حرص می خوردم و توقعم این‌ بود که ناپدریم از حربه های خاص خودش استفاده کنه و ... ، دیدم رفته داره چانه زنی می کنه! وقتی بالاخره تمومش کردن و برگشتیم خونه، بهش گفتم: «تو نه ‌تنها آبروی خودتو بردی بلکه آبروی ما رو هم‌ بردی! این چه کاری بود که کردی؟!» ناپدریم‌ جمله‌ای گفت که همیشه ازش می ترسم و متنفرم! گفت: «هیچ جنگِ خیلی خیلی بزرگی با ادامه و کشش دادن، تموم نشده!» من از این می ترسم‌ که اگه اینجوری باشه که‌ نماینده امام‌ میگه، تا آخرش کلّی تلفات و کشته میدیم ولی بازم تموم نمی شه! ینی آخرش سر از روش های غیر نظامی در میاریم، همین که بهش می گن: «دیپلماسی»! من ‌از دیپلماسی متنفّرم...! متنفّر...! لعنت به جنگی که آخرش مجبور بشی فقط تمومش کنی! اونم با چی؟ با دیپلماسی! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ او به درد شما نمي خورد! مي گويد: براي سازمان مان يك نفر براي مديريت روابط عمومي مي خواهيم، كسي سراغ نداري؟ مي گويم: جواني بسيار توانمند و لايق هست كه خيلي هم خوش اخلاق و خنده روست و تحمل و صبر زيادي هم دارد و همه به صداقت و درستكاري مي شناسندش و او را امين مي دانند، اما نمي دانم براي فضاي كاري شما مناسب باشد يا نه، چون موهايش بلند است و موهايش را روغن مي زند و خيلي به ظاهر و تيپش اهميت مي دهد و كلي هم براي عطر و ادوكلون خرج مي كند و به لباس مرتب و تميزش مي رسد! مي گويد: البته مي داني كه محيط سازمان ما خيلي مذهبي است و طبيعتا اين سر و شكلي كه تو تعريف مي كني با آن مجموعه خيلي سازگار نيست ولي حالا شايد بتوانيم قانعش كنيم كه موهايش را كوتاه كند! چون بالاخره فضاي عمومي بر وبچه هاي ما بيشتر جوّ رفقاي هيئتي و حزب اللهي است و حال و هوايشان اين طوري نيست. ادامه مي دهم كه راستش دور و برش هم آدم هاي مختلفي هست و با همه جور آدمي كنار مي آيد و گرچه موضع اعتقادي قاطع و شفاف و صريحي دارد اما روابطش خيلي وسيع و متنوع است و بعضي رفقايش چندان مثل خودش نيستند. بعد مي گويم: البته مشكل ديگري هم در مورد بستگانش هست كه فكر نمي كنم راه حلي داشته باشد! دو تا از عموهايش از سران ضدانقلاب هستند كه پرونده سنگين دارند! مي گويد: نه ديگر اين را اصلا نمي شود كاري كرد، چون جواب استعلام از همان اول معلوم است! مي گويم بله مي فهمم، شما حق داريد چون محيط كارتان خيلي مذهبي است چنين آدمي به درد شما نمي خورد! اما آيا مي داني تمام اوصافي كه من گفتم خصوصيات رسول خدا صلى الله عليه و آله بود؟ نگاهم مي كند و ديگر چيزي نمي گويد! هر دو سكوت مي كنيم! (يادداشت روزنامه شهرآرا) حجه الاسلام زائری 👈 ارسالی مخاطبین