eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
100.4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
779 ویدیو
130 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدوارم نکات مهم هر قسمت را در گوشه ذهنتون حفظ کنید. لطفا صرفا برای سرگرمی مطالعه نکنید. این رمان، حاصل تحقیق در بالغ بر ۵۰ منبع معتبر شیعه و سنی است.
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی بدترین اتفاق که همه از آن می‌ترسیدند الا منافقین افتاد و پیامبر با زهر جفای یهود به شهادت رسید. در ایام شهادت پیامبر، همه از جمله پدر فاطمه در سپاه اسامه بودند. چرا که شنیده بودند که پیامبر امر کرده و فرموده بودند که «خدا نیامرزد کسی را که به سپاه اسامه نپیوندد و در مدینه بماند!» پدر فاطمه که «حُزام» نام داشت وقتی خبر شهادت پیامبر به سپاه رسید و با برگشتن «اُسامه» به مدینه لشکر را از هم پاشیده دید به خانه برگشت. بسیار ناراحت بود و غصه می‌خورد. همسرش که بانوی فاضله و از شعرای معروف بود و سال‌ها شاگردی برادر شوهرش (برادر حزام وقتی شعر می‌گفت الواح اشعارش را از دیوار کعبه آویزان می‌کردند و همیشه و هر سال در مسابقات سالانه شُعرا و اُدبا جزو هفت نفر شاعر برگزیده کل عرب معرفی می‌شد) کرده بود «ثمامه» نام داشت. بانویی زیبا و اهل علم و فرهنگ که نمونه آن در دوران قبل از اسلام بسیار غریب و نادر بود. همه می‌گفتند که فاطمه، معجون رشادت و شجاعت و دلیری حزام و علم دوستی و ادیب بودن و فرزانگی و جمال ثمامه است. وقتی حزام به خانه برگشت، کنار چاه وسط خانه نشست و شروع به شستن سر و گردن خود کرد. ثمامه با شربتی از عسل و حوله رفت و کنار حزام نشست. -تسلیت می‌گم. خبر خیلی بد و ناگواری بود. + اینقدر بد بود که... باید می‌دیدی وقتی خبر شهادت پیامبر به اردوی سپاه رسید، در کمتر از چند ساعت، کل سپاه از هم پاشید و اُسامه مانند گاو نُه من شیر به مدینه برگشت. هرچه بهش وصیت پیامبر رو گوشزد کردیم، نشد و نشنید. انگار نه انگار که باید آخرین حلقه یهود که حمله به امپراتوری روم و فتح اورشلیم و سرزمین مقدس بود رو تمام می‌کردیم و برمی‌گشتیم. -خب حالا اسامه چه کرد؟ برگشت چه کار کنه؟ چه کاری واجبی داشت؟ + اگه بهت بگم چی شد و چیکار کرد، باید دوتامون بشینیم و تا شب گریه کنیم و به سر و صورتمون بزنیم! -چطور؟! + نگو مثل اینکه قبل از برگشتن لشکر و حتی بهتره بگم قبل از دفن پیامبر، یه عده در سقیفه جمع می‌شن و برای جانشینی پیامبر تصمیم می‌گیرن! -آره. اینو می‌دونم. که شروع به مقایسه بین علی و ابوبکر میکنن! میگن ابوبکر سن و سال داره، پخته است، ریش سفیده، اهل بگو بخند نیست و خیلی جدّیه، وضعش خوبه و طلاسازی داشته، پدرزن پیامبرم هست و از همه مهم‌تر اینکه با اینکه در بعضی جنگ‌ها حضور داشته اما حتی خون یک نفر گردنش نیست و کسی نمی‌تونه ادعا کنه که ابوبکر زد بابا و شوهر و بچه و کس و کارش را کشت!! + حالا همونا شروع میکنن و درباره علی علیه السلام حرف میزنن و تو اون جلسه میگن؛ جوانه، هنوز مو و محاسنش به اندازه کافی سفید نشده، اهل شوخی و بگو بخنده، وضعش خیلی خوب نیست و حتی نتونسته زندگی مفرح و بی دغدغه‌ای برای زن و بچه‌هاش فراهم کنه و حتی اگر افطار سه روزش را به فقیر بده، دیگه به جز نمک، چیز دیگه‌ای در خانه نداره و حتی گفتن که خون خیلی‌ها گردنش هست و اقوام و کس و کار خیلی از بزرگان عرب که ادعاشون می‌شد، به زمین گرم کوبونده و کشته. -خب یعنی نهایتاً و بدون رقیب مثلاً، ابوبکر انتخاب شد. خب؟ اسامه کجای کاره؟ + از این دردم می‌گیره که وقتی اسامه خبرِ به خلافت رسیدن ابوبکر را می‌شنوه، چون غدیرو یادش بوده و سفارشات پیامبر در ذهنش مانده بوده تصمیم می‌گیره که فوراً به مدینه برگرده و مخالفت کنه و حتی اگه لازم باشه سر ابوبکر را قطع کنه و روی سینه‌اش بزاره. -خب؟! چی شد؟ چه کرد؟ ادامه... 👇
+ هیچی. جوان خام و نادان، تا پاش به مسجد می‌رسه، می‌بینه ابوبکر بالای منبر پیامبر رفته و در حال خطبه خواندن هست. شمشیرش رو می‌خواسته از غلاف خارج کنه و به طرف ابوبکر بره و کارو یه سره کنه که یهو ابوبکر از بالای منبر با لبخند، بغل باز می‌کنه و می‌گه [سلام بر فرمانده کل و فاتح سپاهم!] -عجب! یعنی بهش به صورت غیر مستقیم میگه که تو به مسئولیت قبلی از طرف من منصوب هستی و سِمَت و جایگاهت محفوظه. درسته؟! + دقیقاً! - خب اسامه چه کرد؟ عکس العملش چی بود؟ + ملت رو برگردونند و اسامه رو دیدند. اسامه تا این استقبال از طرف مردم و توجه و التفات این به اصطلاح خلیفه را می‌بینه، سر جاش خشکش می‌زنه و شمشیرش را به نیام برمی‌گردونه و با صدای بلند میگه [سلام بر شیخ بزرگ و خلیفه برحق رسول خدا!] -ای داد... ای داد... یعنی با یه جمله خلع سلاح شد و تقریباً آخرین امید ما که اسامه به عنوان یک مقام عالی نظامی و امنیتی بود بر باد رفت! + درسته. الان فقط علی مانده و... حزام سکوت کرد و به زمین خیره شد. ثمامه پرسید: چرا ساکتی؟ چرا نمی‌گی علی ماند و همسرش حضرت زهرا سلام الله علیها؟ + نمیدونم. چون بعید می‌دونم فاطمه زهرا بمونه! ثمامه با شنیدن این حرف، وحشت کرد و فوراً پرسید: چطور؟ وای قلبم داره از جا کنده میشه؟ و حزام آهی کشید و جواب داد: چون فاطمه زهرا به خط زده و با خلیفه به صورت مستقیم درگیر شده! ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من سربازی می‌افتم تل آویو😂😂
عده ای که چشم ندارن آقای را در صحت و سلامت ببینند، شروع کردن و درباره جاسوس بودن یکی از اطرافیانش صحبت میکنند. بله. اون جاسوس بود و وقتی جرمش محرز شد، محاکمه و اعدام شد و رفت. خب که چی؟ جمهوری اسلامی فقط همون یه جاسوس داشت؟ همون یه جاسوس هم فقط تو دفتر شمخانی بود؟! همون بنده خدا معاون و مرتبط با بقیه نبود؟ بقیه منصوبش نکردند و براش پروژه و دفتر و ابقای مسئولیت نگرفتند؟ بگم کیا و در دفتر چه آدمایی جاسوس و نفوذی داشتیم و لو رفت و بی سر و صدا پاکسازی کردند تا آبروش نره و مردم بدبین نشن؟ این مدل رفتار کردن با یک اصلا درست نیست و دل علاقمندان به انقلاب را به درد میاره. و اصلا چیزی علیه آقای شمخانی ثابت نمیشه. خدا را شکر که پروردگار ایشان را برای انقلاب نگه داشتند تا بیشتر از ظرفیتشان بهره ببریم. پس لطفا ادب و اخلاق را رعایت کنند و بی حرمتی نکنند. یادشون نره که چوب خدا خیلی وقتها صدا نداره ها. ✍ کانال @mohamadrezahadadpour
نظرات جدید دوستانی که کتاب و کتاب را مطالعه کردند. خدا را شکر دلخوش به دعاهای خوبان هستم🌷