بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت شصت و چهارم»
🔺گاهی فقط با یک کلمه آشنا، همه غریبه میشوند!
در طول آن یکی دو روز اوّل، ماهدخت زودتر از من از خواب بیدار میشد و دیرتر از من میخوابید. در کارهای خانه به مادرم و خواهرهایم کمک میکرد. از پوشیدن لباس محلّی ما گرفته تا حتّی آشپزی، شستشو و ... همه کار میکرد.
مادرم کمکم داشت با او دوست میشد؛ یعنی ظاهرش این را نشان میداد. بابام که کلّاً خیلی اهل بها دادن و توجّه همینجوری به کسـی نیست و چندان پرس و جو نمیکرد.
تا اینکه نمیدانم سوّمین روز یا چهارمین روز بود، صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. آن روز، روز خاصّی بود! شاید دو سه ساعت زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم. رفتم دست و صورتم را شستم و قدمقدم بهطرف آشپزخانه نزدیک شدم. شنیدم که مادرم و ماهدخت داشتند با هم صحبت میکردند.
چند لحظه همانجا فال گوش ایستادم.
مادرم داشت از بچّههایش برای ماهدخت میگفت. چیزی شنیدم که خیلی وقت پیش هم شنیده بودم، امّا چون خیلی برایم مهم نبود ازش حرف و سؤالی هم مطرح نمیکردم.
مادرم داشت از همان داداشم که قم مدفون هست برای ماهدخت میگفت: «پسر خیلی خوب و چابکی بود. اسمش عماد بود. از وقتی اون رفت، حاجآقا هم شکسته شد و روزبهروز پیر و پیرتر میشد؛ چون تقریباً از نظر سنّی با پسر بزرگم هم سنّ و سال بود، خیلی با پسرم نزدیک و هم روحیه بود.»
ماهدخت با تعجّب گفت: «چرا میگین پسرم؟ مگه با هم فرقی دارن؟»
مامانم همه خاطراتی که سالها بود فراموشش کرده بودم را یادآوری کرد: «عماد پسر ما نبود! پسر یکی از دوستای حاجآقا بود که قبلاً تو جنگ شوروی بوده و... حالا دیگه اوناش رو نمیدونم! ولی یه شب کلّ خونواده رو قتل عام کردن. پدر عماد، مادرش، دو تا داداشاش ... ما اون موقع تازه عروسی کرده بودیم و اوایل زندگیمون بود. شاید همهش یه سال و دو سه ماه بود که ازدواج کرده بودیم و من حامله بودم. اون موقع تازه هوای ایران و قم افتاده بود تو سر حاجآقا... مربوط میشه به کلّی وقت قبلاز اینکه طالبان بخواد افغانستان رو به گند بکشه! حاجآقا یه روز با عماد برگشت خونه، عماد کوچیک بود و هنوز نیاز به شیر داشت، امّا من که شیری نداشتم...»
ماهدخت گفت: «پس چیکار میکردین؟»
مامانم جواب داد: «اون موقع دوستای حاجآقا از عراق به افغانستان اومده بودن و قرار بود سه شب هم خونه ما باشن.»
نمیدانم چرا ماهدخت فوراً گفت: «عراقیا هم آخوند بودن؟»
مامانم گفت: «یادم نیست. نه، نمیدونم چیکاره بودن!»
مامانم ادامه داد: «وقتی دوستاش از عراق اومدن، برای حاجآقا دو تا ظرف، شاید دو سه لیتر میشد آب فرات آورده بودن. یادم نیست، امّا بعدش حاجآقا میگفت که ظاهراً از منطقه سرداب عبّاسیّه (حرم حضرت ابالفضل العبّاس سلام الله علیه) آورده بودند. یکیشون که بعدها تو ایران هم خیلی بهمون لطف داشت، گفت که وقتی میخواستن بیان افغانستان به دلشون افتاده بوده که واسه ما از اونجا آب بیارن!
حاجآقا هم وقتی اینو شنید دلش شکست! چون واقعاً بیچاره شده بودیم و نمیدونستیم چطوری باید عماد رو سیر کنیم. خیلی آروم و صبور بود، همین که گریه نمیکرد بیشتر دل ما رو میسوزوند. خلاصه حاجآقا به دلش افتاد که شروع کنیم و یه بار شـب و یه بار هم روز، یه قـند مـتبرّک مجلـس روضه تو اون آب مینداخـتیم و حل میکردیم و به عماد میدادیم.»
صدای بغض مامانم را میتوانستم بشنوم؛ چون من هم دیگر داشت گریهام میگرفت وقتی مامانم داشت اینها را برای ماهدخت میگفت.
مامان ادامه داد: «دقیقاً تا چهل شب؛ ینی کلّ اون چهل شبانهروز، عماد اونجوری زنده موند و تونستیم بزرگش کنیم. تا اینکه شب چهلم وضع حمل کردم و سینههام شیر آورد. من که خیلی به عماد اعتقاد داشتم، شیر یکی از سینههام رو وقف عماد کردم. جالبه که وقتی عماد مدّت دوسالش تموم شد، شیر اون سینه هم تموم شد و دیگه هر کاری میکردیم شیر نمیداد. با اینکه بچّه خودم هنوز دو سه ماه دیگه باید شیر میخورد، از همون سینهای که مال خودش بود میخورد.»
ماهدخت گفت: «اینا رو دارین جدّی میگین؟»
مامانم جواب داد: «باورش واسه بعضیا مشکله، امّا آره! دلیلی نداره که بخوام دروغ بگم!»
ماهدخت گفت: «نه، نه! منظورم این نبود که دروغ میگین؛ چون باورش واسم سخته گفتم! عاقبتش چی شد؟ عاقبت عماد منظورمه!»
مادرم گفت: «وقتی ایران بودیم، وقتی بزرگتر شد بیشتر مرید حاجآقا شد. حاجآقا هم دوستانی داشت که عماد رو دوست داشتن. همونا بهش شغل دادن و باعث پیشرفتش شدن.»
ماهدخت گفت: «ینی شغل نظامی!»
مامانم که معلوم بود خیلی دلش نمیخواهد جواب بدهد، گفت: «آره تقریباً، شهید شد.»
ماهدخت گفت: «راستی شنیدم داداشای ماهدخت هم از نیروهای اطّلاعاتی بودن! درسته؟»
مامان سادهلوح و دل پاک من جواب داد: «خب الگوی همه¬شون عماد بود.»
#نه
ادامه...👇
ماهدخت که مثلاً احساسی شده بود، سؤال خیلی بدی پرسید! ماهدخت پرسید: «آفرین! الگوی عماد کی بود؟!»
من فوراً وارد آشپزخانه شدم، بلند سلام کردم که مثلاً حواس مامانم را پرت کنم و به من توجّه کند و جواب ماهدخت را ندهد. چشمان مامانم به من افتاد، امّا چشمان ماهدخت به لبهای مامانم بود. من بهطرفشان رفتم که مثلاً مامانم بیشتر توجّه کند و حواسش پرت بشود.
ماهدخت هم دوباره گفت: «کی؟ گفتین کی بود؟ ببخشید نشنیدم!»
شروع به سروصدای الکی کردم: «مامان چقدر اینجا کثیفه! وای ماهدخت تو اینجا بودی؟ سلااام!»
شد آنچه نباید میشد! مامانم لبانش باز شد و در جواب سؤال و دقّت ماهدخت یک کلمه را نباید میگفت، که گفت: «حاجآقا!»
وااای! همه تلاش و حرص خوردنم به هدر رفت.
گاهی یک درد دل ساده یا یک کلمه آشنا میتواند سرنوشت زندگی، مرگ، نقشه و طرح خیلیها را عوض کند.
از یک طرف دیگر:
بچّه ها به الگوریتمی از ارتباط ماهدخت با کسانی رسیدند که اطّلاعاتش را در اختیار آنها میگذاشت. البتّه لازم به تذکّر است که این الگوریتم، حدود نه روز؛ یعنی سه تا سه روز اتّفاق میافتاد.
حالا چرا سه تا سه روز؟ چون ماهدخت از الگوریتم زمانی 72 ساعته با ترکیب علائم و زبان عبری استفاده میکرد. کشف این الگوریتم و رمز¬گشایی آن، توسّط بچّهها به این راحتیها نبود. ضمن اینکه تمام این مسائل فوق حرفهای برای اوّلین بار بود که توسّط بچّهها در خاک افغانستان رخ میداد و طبیعتاً مشکلات خاصّ خودش را به همراه داشت. بگذریم.
دوّمین تماسی که ماهدخت در آن شهرک از طریق ماهواره با خارج برقرار کرده بود، بسیار کوتاه و بدین گونه بود:
-؟
یعنی: چه خبر؟
-// מחמד - -
یعنی: محمّد با این خانواده در ارتباط نیست و دسترسی به او به این راحتی نیست.
(اجازه بدهید برای اینکه خسته نشوید، پیامها را بهصورت رمزگشایی شده تقدیم کنم:)
- برنامهت چیه حالا؟
- به دسترسی بیشتری نیاز دارم. اجازه بدین به روش خودم عمل کنم و محدودیّتی نداشته باشم.
-باشه، مشکلی نیست. به کسی یا چیزی نیاز داری؟
-نه! نمیدونم. اوّل باید شرایط رو بسنجم.
-برنامه کلّی از ماست، بقیّهش با خودته.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
فقط سؤاله
میخوام بدونم
آیا در روز تعطیل، برای کسی که دستگیر شده، قرار تأمین صادر میشود و آزادش میکنند؟
آیا برای همه همینه؟
#دیجی_کالا
https://virasty.com/Jahromi/1707687700054992347
دلنوشته های یک طلبه
فقط سؤاله میخوام بدونم آیا در روز تعطیل، برای کسی که دستگیر شده، قرار تأمین صادر میشود و آزادش میک
👆پاسخ یکی از قضات محترم👇
سلام علیکم حاج آقا شب شما بخیر
هم آره هم نه
قاضی کشیک میتواند با تفهیم اتهام قرار تامین صادر و پس از سپردن تامین آزاد نماید و اگر توسط مامور جلب شده باشد او را 24 ساعت تحت نظر قرار داده و فردای آن روز توسط قاضی شعبه مربوط اقدام قضایی انجام شود.
معمولا هم هر دو صورت بنا به شرایط پرونده برای همه ممکن است اتفاق بیافتد.
آیا میدانستید در روز ۲۲ بهمن، یک تروریست داعشی توسط سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه کشته و دهها نفر تروریست در سراسر کشور دستگیر شدند؟
#امنیت_اتفاقی_نیست
#قدردان_سربازان_گمنامیم
https://virasty.com/Jahromi/1707724452084304644
نویسندهها در هر زمان، حداقل در دو فضا و عالَم زندگی میکنند. یکی فضای خودشان و دیگری فضای نقش اول داستانشان. حتی اگر نقش اول داستانشان خودشان باشد.
و چه از این شورانگیزتر؟!
https://virasty.com/Jahromi/1707725972957719802
سلام و صبحتون بخیر☺️
#پیش_فروش کتاب ها آغاز شد 👇
#بهارخانوم
#یکی_مثل_همه۲
مراجعه به سایت جهت ثبت سفارش:
Www.haddadpour.ir
⛔️ قابل توجه ادمینها و کسبوکارها
ثبت تبلیغ در این کانال از امشب به مدت یک هفته، با تخفیف ویژه خواهد بود.
مراجعه به دایرکت