eitaa logo
مضمار، تشکیلات؛ حمیدرضا محمدی
16.8هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
353 ویدیو
187 فایل
دکتر حمیدرضا محمدی دکتری مدیریت استاد دانشگاه نویسنده کتب تیم سازی، تشکیلات سازی، مدیریت جهادی ، صیرورت پژوهی الگوهای مدیریتی و تربیتی، طراح بازیوارسازی های مدیریتی دعوت و اطلاع از دوره ها: @tashkilati_sho راه ارتباطی: @Dr_HrMohammadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰توجه به نیروها 🔹عملیات محرم بود. توی نفربر بی‌سیم، نشسته بودیم. آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود. داشتیم حرف می‌زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی‌دهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری. جعفری پرسید:«چی شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می‌کرد. زیر لب گفت «اون بیرون بسیجی‌ها دارن می‌جنگن، زخمی می‌شن، شهید می‌شن، گرفته‌م خوابیده‌م.» یک ساعتی، با کسی حرف نزد. 📥دریافت پوستر باکیفیت: mezmar.ir/post/poster991024 🗂 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی: ☑️ eitaa.com/Mezmar_ir
🔰پاشو برو سر پست! 🔸مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیروقت بود و بچه‌ها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابید. یکی از بسیجی‌ها که نوبت نگهبانی‌اش تمام شده بود، برگشت و به خیال اینکه کسی که روی زیلو خوابیده، نگهبان پاس بعدی است، با دست تکانش داد و گفت: برادر! بلند شو! نوبت توست... 🔸مهدی که خیلی خسته بود، بلند نشد. آن برادر دوباره صدایش کرد تا بیدار شود. سرانجام مهدی بلند شد و اسلحه را گرفت و بدون یک کلمه اعتراض رفت سرپست. صبح زود، نگهبان پست بعدی آمد و سراغ آن بسیجی را گرفت و گفت: پس چرا دیشب من را بیدار نکردی؟ - پس کی را بیدار کردم؟ - نمی‌دانم، من که نبودم. وقتی فهمید فرمانده لشکر را سرپُست فرستاده، هم ترسید و هم شرمنده شد؛ ولی مهدی هیچ به روی خودش نیاورد. 🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR 💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
🔹از همه زودتر میومد جلسه. تا بقیه برسند دو رکعت نماز میخوند. یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم: نماز قضا میخونی؟ گفت: نه. نماز میخونم که جلسه به یه جایی برسه. همینطور حرف روی حرف تلنبار نشه. 📗 کتاب آقا مهدی؛ روایت زندگی 🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR 💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
♥️ 🔰 ◀️ فرماندۀ کاری اول من دیدمش. با آن کلاه‌خود روی سرش، و آرپی‌جی روی شانه‌اش مثل نیروهایی شده بود که می‌خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد: «حاج مهدی!» برگشت. گفت: «شما کجا می‌رین؟» گفت: «چه فرقی می‌کنه؟ فرمانده که همه‌ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می‌رم جلو». 🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR 💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
🖼 عکس نوشته 📌بعد از خیبر ، دیگر کسی از فرمانده گردان‌ها و معاون‌هاشان باقی نمانده بود ؛ یا شهید شده بودند یا مجروح ، با خودم گفتم : "بنده خدا حاج مهدی هیچ کسی رو نداره. دست تنها مونده ". رفتم دیدنش. فکر می‌کردم وقتی ببینمش ، حسابی تو غمه. از در سنگر فرماندهی رفتم تو. بلند شد. روی صورتش خاک نشسته بود ، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده همیشگی. زبانم نگشت بپرسم 《با گردان‌های بی‌‌فرمانده‌ات چه کار میخوای بکنی؟ 》 🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR 💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
🖼 عکس نوشته 📌چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده‌اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک‌سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می‌ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می‌آید طرفشان. خسته نباشیدی می‌گوید و مشغول می‌شود. ظهر است که کار تمام می‌شود، سرباز‌ها پی فرمانده می‌گردند تا رسید را امضا کند، همان بنده خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می‌کند، رسید را می‌گیرد و امضا می‌کند. 🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR 💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی
🖼 عکس نوشته 📌اول من دیدمش. با آن کلاه‌خود روی سرش و آرپی‌جی روی شانه‌اش مثل نیروهایی شده بود که می‌خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد《حاج مهدی!》برگشت. گفت《شما کجا میرین؟》 گفت《چه فرقی می‌کنه؟ فرمانده که همش نباید بشینه تو سنگر، منم با این دسته می‌رم جلو》. 🗂 پایگاه مِضمار | @MEZMAR_IR 💬 تولید و نشر محتوای تشکیلاتی