.
#بُرشیازکتابسلامبرابراهیم📚
رفیق شهید:
جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان
حریــــف فینــــال ابراهیم با مادر و کلی از
فامیلها و رفقــــا دور هم ایستاده بودند.
خیلی خوشحــــال بودند. یکدفعه همــــان
آقــــا من را صــــدا کرد. برگشتم و با اخـــــم
گفتم: بلــــــــه؟!😒 آمد به سمت مــــن و
گفــــت: شما رفیــــق آقــــا ابــــرام هستید،
درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایــــش؟!
بیمقــــدمه گفــــت: آقا عجــــب رفیــــق با
مرامیدارید.🥲 من قبل مسابقه به آقا
ابــــــرام گفتــــم، شــــک ندارم که از شمــــا
میخورم، اما هـوای ما رو داشته بــاش،
مــــادر و بــرادرام بالای سالــن نشستنــد.
کــــاری کن ما خیلــــی ضایــــع نشیم.🥴
بعـد ادامه داد: رفیقتــون سنـگ تمــــوم
گــــذاشت. نمــــیدونی مـــــــادرم چقــــدر
خوشحــــــــاله.🥺 بعــــد هم گریـــــهاش
گرفت و گـفت: من تـازه ازدواج کردهام.
به جایــــــزه نقــــدی مسابقــــه هم خیلی
احتیــــاج داشتــــم😓، نمیدونی چقدر
خوشحالم.
#شهیدابراهیمهادی🦋
.
°°🌹°°
#بُرشیازکتابسلامبرابراهیم 📚
نشسته بوديم داخل اتاق. مهمان داشتيم. صدايي از داخل کوچه آمد. ابراهيم
سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال
فرار بود!
بگيرش... دزد... دزد! بعد هم ســريع دويــد دم در. يکي از بچههاي محل
لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد!
تکه آهن روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد. چهره دزد پر
از ترس بود و اضطراب. درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و
روشن کرد و گفت: سريع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند
مسجد! بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدي ميكني!؟ آخه پول حرام كه...
دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم. بيكارم، زن وبچه
دارم، از شهرستان آمدهام. مجبور شدم.
ابراهيــم فكري كرد. رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد.
خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد.
از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند.
هميشه به دنبال حالل باش. مال حرام زندگي را به آتش ميكشد. پول حالل
كم هم باشد بركت دارد.
#شهید_ابراهیم_هادی🕊
.