#بریده_کتاب
#عروس_حاج_غلامحسین
📘📘📘
آجان حرف هایی می زد که نمی شد باور کرد از زبان یک زن بی سواد هست. وقتی دورش جمع می شدیم، می گفت:
«از خوبی های دیگران برای خودتون یه دیوار بسازید و ببرید تا اون بالابالاها؛ اما تا بدی دیدید از اونا، فقط یه آجرش رو از این دیوار بردارید؛ همین. اگه کل دیوار رو بخوای خراب کنی، خیلی ناانصافیه والله! آدم باید مهربونی رو از خدا یاد بگیره.»
📚 برشی از کتاب #عروس_حاج_غلامحسین
✍🏻 سکینه صفرزاده
انتشارات حماسه یاران
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
سلام دوستان همراه 🍀
اگر یادتون باشه بهمن ماه گفته بودیم که به لطف یک خیر عزیز، ۷ تا بستهی متبرک از عتبات به دستمون رسیده و ما هم تصمیم گرفتیم برای دو پویش بهمن و اسفند که تقریبا مصادف با ماههای شعبان و رمضان بودن از این بستههای متبرک هم در کنار جوایز نقدیمون به برندههای پویش، هدیه بدیم. 🎁
حالا یکی از برندههای بستهی متبرک اسفند ماه تصمیم گرفتن این بسته رو به نفع جبهه مقاومت به مزایده بذارن، هر کس تمایل داره میتونه به خود ایشون پیام بده و مبلغ مورد نظر رو اعلام کنه تا إن شاءالله ببینیم بسته قسمت کی میشه 😊
✅ اینجا قبلا در مورد محتویات این بسته توضیح داده بودیم.
👇
https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab/2091
این هم آیدی بزرگواری که برندهی این بسته شدن و قصد دارن اون رو به بیشترین مبلغ درخواستی به نفع جبهه مقاومت بفروشن 💓
👇
@Ya_mahdi77m
إن شاءالله خدا به بانی بستهی متبرک، خانم برنده و کسی که بسته قسمتش میشه خیر کثیر عطا کنه ♥️
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
سلام دوستان همراه 🍀 اگر یادتون باشه بهمن ماه گفته بودیم که به لطف یک خیر عزیز، ۷ تا بستهی متبرک از
دوست عزیزمون گفتن تا جمعه هر کس هر مبلغی تمایل داره بگه تا إن شاءالله سریعتر تکلیف این بستهٔ متبرک مشخص بشه 😉
#بریده_کتاب
#عروس_حاج_غلامحسین
📘📘📘
یک روز مرضیه و خدیجه، خواهرهای محمد به دیدنم آمدند. برایم بلوز سفید گل دار و دامن کرمی چین داری آورده بودند. خیلی خوش حال شدم. من اصلا غیر از قالی بافی و کمک به مادرم، به چیر دیگری فکر نکرده بودم. حالا که آن لباسها را دیده بودم ذوق داشتم. مرضیه گفت: «راضیه جان! برو لباسات رو بپوش و بیا اینجا ما هم ببینیمت.» و خدیجه خواست که حتما بروم کنار پنجرهی اتاق. خودشان هم رفتند سمت پنجره. من بی خبر از همه جا، لباسها را پوشیدم و روسری سفیدم را سر کردم و با خوش حالی رفتم کنار پنجره. مرضیه گفت: «به به! یه چرخی بزن ببینم عروس خانوم!» من هم چرخی زدم و خندیدم. از چینهای لباسم خیلی خوشم آمده بود.
بعد از مدتی فهمیدم آن روز خواهرها به محمد گفته بودند ما این نقشه را میکشیم و تو بیا لااقل یک بار راضیه را در لباس قشنگ ببین. عمه هم بعدها ماجرای آن روز را با خنده تعریف کرد و گفت: «محمد اون روز اومد پیشم و گفت: مادر! خوب جایی رفتی. درِ چه خونهی محترمی رو زدی! دخترداییم واقعا یه پارچه خانومه. مثل خودم غیرتی و باحیاست. دیگه نمیخوام به اسم هم باشیم، نمیخوام از هم دور باشیم، زودتر عقدمون رو بخونید.»
📚 برشی از کتاب #عروس_حاج_غلامحسین
✍🏻 سکینه صفرزاده
انتشارات حماسه یاران
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#گزارش
#فرنگیس
جوایز برندگان پویش اسفند ماه خدمتشون تقدیم شد. 🎁
دو تا از برندههای عزیز جایزهشون رو صرف نذر فرهنگی کردن و یکی از دوستان هم خواستن که هدیهشون رو به نفع جبهه مقاومت به سایز رهبری واریز کنیم.
از همگی عزیزان قبول باشه إن شاءالله 🌹
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#عروس_حاج_غلامحسین
📘📘📘
شبی از شبهای دلپذیر بهار، به ناگاه نصفه شب از خواب بلند شدم. طبق عادت، سراغ بچهها رفتم و رواندازشان را کشیدم تا از سوز سرمای بهاری که از لای پنجره میآمد مریض نشوند. اسحاق را سر جایش ندیدم. سر برگرداندم، دیدم کنار رختخواب پدرش ایستاده و دارد نماز میخواند. تعجب کردم؛ هنوز به نماز صبح خیلی مانده بود. از آن گذشته، بچهی چهار پنج ساله مگر نماز خواندن بلد است؟ منتظر ماندم تا از نماز فارغ شد. دستان کوچکش را رو به آسمان گرفت و دعا کرد. با محبت مادرانه از پشت سر نگاهش میکردم و لذت میبردم. نمیشنیدم در عالم کودکی آهسته چه نجوا میکند. بلند شد، وقتی برگشت و مرا دید، لبخندی دلنشنین و کودکانه به رویم زد. دلم برای بغل کردنش پر کشید. دستانم را باز کردم و آمد روی پایم نشست. بوسیدمش، آهسته در گوشش گفتم: «پسرم! داشتی چی کار میکردی؟ الان نصفه شبه، چرا نخوابیدی؟!» با زبان شیرین کودکانه آهسته، طوری که کسی از صدایش بیدار نشود، طوری که کسی از صدایش بیدار نشود، گفت: «مادر جان! از آقاجون یاد گرفتم.»
- بلدی تو نمازت چی بگی؟
- آره فقط الله اکبر میگم.
خندیدم و قربان صدقهاش رفتم. بعد چشمش برقی زد و گفت: «مادر جان! من خدا رو خیلی دوست دارم!»
- چرا پسرم؟!
- آخه خدا تو رو به من داده. اون خیلی بزرگ و مهربونه. آجان گفته ما باید از نعمتای خدا با نماز خوندن تشکر کنیم. من میخواستم الان از خدا تشکر کنم.
📚 برشی از کتاب #عروس_حاج_غلامحسین
✍🏻 سکینه صفرزاده
انتشارات حماسه یاران
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab