eitaa logo
خداوزندگی♡
174 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2هزار ویدیو
3 فایل
﷽ ‌ [ اِلاٰبـِذڪرِالله‌تـَطـمَئن‌القُـلـوب ] ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با ما همراه باشید با مطالب آموزنده/خدا و زندگی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❣️
مشاهده در ایتا
دانلود
امام على عليه السلام: انجام دهيد و هيچ كار خوبى را كوچك مشماريد؛ زيرا كوچك آن هم بزرگ است و اندكش بسيار امام على عليه السلام: ، آسانتر از كار بد است امام على عليه السلام: ، اندوخته اى ماندنى و ميوه اى پاكيزه و خوشگوار است امام على عليه السلام: فرصت، چون ابر مى گذرد. پس، فرصتهاى را غنيمت شمريد @khodaVzendagi ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
خداوزندگی♡
‍ #عاشقانه_‌ای_برای_تو #قسمت_پانزدهم 💠 دست های خالی توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان
💠 اسیر و زخمی از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... . اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... . بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... . چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... . اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ... ادامه دارد... @khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐
خداوزندگی♡
‍ #عاشقانه_‌ای_برای_تو #قسمت_پانزدهم 💠 دست های خالی توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان
💠 اسیر و زخمی از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... . اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... . بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... . چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... . اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ... ادامه دارد... @khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐
خداوزندگی♡
‍ #عاشقانه_‌ای_برای_تو #قسمت_پانزدهم 💠 دست های خالی توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان
💠 اسیر و زخمی از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... . اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... . بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... . چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... . اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ... ادامه دارد... @khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐
خداوزندگی♡
‍ #عاشقانه_‌ای_برای_تو #قسمت_پانزدهم 💠 دست های خالی توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان
💠 اسیر و زخمی از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... . اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... . بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... . چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... . اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ... ادامه دارد... @khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐
قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ خداست که از آن‌گرفتاری و بلکه از هر اندوه شدیدی نجاتتان می‌دهد... [ سوره انعام آیه ٦٤ ] @khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐
🤍من خدايی دارم ، که در اين نزديکی‌ست 🤍مهربان، خوب، نورانی✨ گاه‌ گاهی سخنی می گويد با دل کوچک من🤍 ✨ساده‌تر از سخن ساده من او مرا می‌فهمد‌ او مرا می‌خواند او مرا می‌خواهد او همه درد مرا می‌داند🤍 ياد او ذکر من استـ♡ در غم و در شادی🤍 🤍که خدا يار من است که خدا در همه جا ياد من است✨🤍 @khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐
@khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐
به نام آنکه هستی،نام ازاویافت  فلک جنبش ،زمین آرام ازاویافت الهی به امید تو✨ @khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐
♥️ وقتی خداوند زن را آفرید ، در روز ششم تا دیر وقت کار می کرد. فرشته ای آمد و پرسید:چرا اینقدر روی این یکی وقت می گذاری؟خدا پاسخ داد:اصلا می دانی چه خصوصیاتی رادر نظر گرفته ام تا خلقش کنم؟ باید قابل شستشو باشد، ولی پلاستیکی نباشد.بیشتر از 200 قسمت قابل حرکت داشته باشد که قابل تعویض باشند.باید بتواند همزمان سه تا بچه را در اغوش بگیرد. با یک بوسه از زانوی زخمی تا قلب شکسته را تسکین دهد. و همه اینها را باید با دو دست انجام بدهد. فرشته تحت تاثیر قرار گرفته بود به خودش گفت : فقط با دو تا دست؟ این غیر ممکن است. خدا گفت: موجودی را خلق میکنم که بنده محبوب من است. وقتی بیمار میشود خودش تیمار دار خودش هست و می تواند 18 ساعت در روز کار کند. فرشته نزدیک تر امدو زن را لمس کرد و گفت: این که خیلی لطیفه! خدا گفت: ولی خیلی قوی و استوار خلقش کرده ام. نمی توانی تصور کنی چه چیزهایی را میتواند تحمل کند و بر چه مشکلاتی چیره شود. فرشته پرسید: می تواند فکر کند؟ خدا گفت: نه تنها فکر میکند بلکه می تواند خیلی استدلال و بحث و گفتگو کند. فرشته گونه های زن را لمس کرد و گفت: خداوندا! فکر میکنم بار مسولیت خیلی زیادی به او داده ای، ولی دارد چکه می کند! خدا اشتباه فرشته را تصحیح کرد و گفت: چکه نمی کند. این اشکهای اوست. فرشته پرسید: به چه دردی می خورد؟ خدا گفت: او از طریق اشکهایش غمهایش، عشقش، تنهایی اش ، رنجش و غرورش را بیان می کند. فرشته هیجان زده گفت: خداوندا! تو فکر تمام چیزهای خارق العاده را برای خلق زنان و مادران کرده ای. فقط یک چیزش خوب نیست... خودش فراموش میکند که چقدر با ارزش است.... به بانوان و دختران کانال❤️ @khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐
خداوزندگی♡
‍ #عاشقانه_‌ای_برای_تو #قسمت_شانزدهم 💠 اسیر و زخمی از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم
💠 فرار بزرگ حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم . دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... . توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... . رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ... پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... . بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ... نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... . ادامه دارد... @khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐