eitaa logo
ریحانه
28.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
215 فایل
ریحانه؛ بخش زن و خانواده رسانه KHAMENEI.IR 📲ارتباط با ما👇 @reyhaneh_contact
مشاهده در ایتا
دانلود
🖥 | تنها معلمِ مراقبِ آزمون 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است.   📝زهرا محمدی:   صبح، بچه‌های یازدهم انسانی مدرسه‌مون، آخرین امتحان ترم‌شون رو داشتن و من تنها معلم مراقب آزمون بودم. صبح زود رسیدم مدرسه. بچه‌ها یکی‌یکی رسیدن و توی راهرو با هم دوره می‌کردن؛ رفتم مثل خودشون نشستم وسط راهرو. یه بادی به خودم کردم و گفتم: «بچه‌ها! می‌دونین منم بچه‌ی جنگم و زیر موشک‌بارون توی پایگاه هوایی دزفول به دنیا اومدم؟» برق رو توی چشم‌های بچه‌ها دیدم. ادامه دادم: «تا دو سالگیم اونجا بودم و مدام آژیر و موشک بارون و پناهگاه؟! آخه بابام ارتشی نیروی هوایی بود...» کتاب‌ها رو بستن و دورم حلقه زدن: «واقعا خانوم؟! نگفته بودین!» بچه‌ها هیجان‌زده شده بودن. چندتاشون بچه بزرگ خونه بودن و خواهر برادر کوچیک‌تر داشتن که نگران ترسشون بودن. با هم کمی حرف زدیم، از جنگ، از ترس، و مهمتر از همه، از خدا. اینکه دعا اسلحه‌ی ماست و هیچ اثری توی عالم نیست جز از خدا، و ما و موشک‌ها و رزمنده‌هامون اسباب و وسیله‌ایم. باید از خدا بخوایم بهمون اثر بده تا پیروز این جبهه باشیم. موقع آزمون شد رفتیم سر جلسه و من پای تخته کلاس یه یادگاری نوشتم از ذکری که احساس کردیم باید همراهی همیشگی دل و زبون‌مون باشه: «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم».  🗓شماره ٣٥ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | صدای جغد شوم نیست 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است.   📝 م.س: در یکی از شرقی ترین نقاط کشور زندگی می‌کنیم. می‌گویند مناطق محروم، اما به لطف جمهوری اسلامی محرومیتی نداریم. به همه چیز دسترسی داریم. شهر ما شهر ادب و عرفان است. مادر هستم. جهاد برای من زمانی آغاز شد که ازدواج کردم. هجده سال داشتم. بیست ساله بودم که خداوند فرزند اول را به ما هدیه داد. آن زمان دانشجوی کارشناسی بودم.‌ سال گذشته که خداوند فرزند دوم امیرعلی را به ما داد دانشجوی کارشناسی ارشد بودم. آن شب مطابق آخر هفته‌ها به روستای پدری رفته بودیم. امیرعلی را شیر دادم و خواباندم. تا چشمانم را بستم صدای جیغ وحشتناکی شنیدم. قلبم تندتند می‌زد. دعا می‌کردم دوباره آن صدا را نشنوم. صدای جغد بود. هیچ‌وقت نمی‌خواستم این حرف را که می‌گویند جغد شوم است باور کنم. دلم اما شور می‌زد. صدقه دادم و خوابیدم. نماز صبح را که خواندم، مادرم سراغم آمد. خبر حمله‌ی دشمن و شهادت فرماندهان‌مان را داد. غمی بود که مانندش را تجربه نکرده بودم. مادرم نگران بود، نگران همه‌ی مردم. جنگ با عراق تنها برادر و همسرش را از او گرفته بود. سال‌ها منتظر خبری از برادر جاویدالاثرش بود. در یک شب فرماندهان بزرگی را از ما گرفته بودند. همیشه خوشحال بودم پسرم هم‌نام سردار حاجی‌زاده است. آن‌روز خبر شهادت قلبم را می‌فشرد. با این‌حال هنوز باور ندارم جغد شوم است. با خودم می‌گویم شاید آمده بود مژده‌ی نابودی اسرائیل را به ما بدهد.  🗓شماره ٣٦ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
‌🖥 | تولیدی کوچک من 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است.   📝 ام کلثوم غلامزاده مهرآبادی: شب قبل از حمله تولد بچه‌ها بود. یک شب که به تمام معنا شاد بودند و در پوست خود نمی‌گنجیدند. تازه از سالنی که جشن گرفته بودیم به خانه رسیده بودیم. مادرشوهرم هم با ما بود. تا بخوابیم ساعت از سه گذشت. از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. ناگهان از صدای پچ‌پچ همسرم و مادرش بیدارشدم که می‌گفت: «زدن؟» هراسان نشستم و بخاطر صداهایی که می شنیدم گنگ بودم. تجربه‌ی تلخی از اولین حمله داشتم. با شرایط قلبم اصلا نمی‌دانستم چه باید بکنم! سریع بچه‌ها را به اتاق بردیم. آنجا جایشان امن‌تر بود. حتی نمی‌توانستم تصمیم بگیرم چه باید بکنم. همه نگران بودند. مدام پدر و مادر و خواهرهایم تماس می‌گرفتند که بیایید پیش ما و هربار بهانه‌ای می‌آوردم. چندروز که گذشت گفتم نمی‌توانم بیایم. اینجا خط مقدم من است. من باید زندگی کنم. باید بمانم برای وطنم، برای دل خودم. شاید جنگ مدتها ادامه داشته باشد؛ من نمی‌توانم بروم. چندروز خانه‌ی مادرشوهرم ماندیم اطراف ما سروصدا زیاد بود. بچه‌ها حساس شده بودند. تحملم تمام شد. برگشتم خانه. چرخم را دیدم. تا‌به‌حال این‌همه بیکار نمانده بود. تصمیم گرفتم امید را برگردانم. پارچه‌ها و الگوهایم را آوردم. زیر سر و صدای پدافندها بسم‌الله را گفتم، و سفارشهای مشتری‌هایم را شروع کردم. امید برگشت به خانه‌ام، به قلبم و ادامه دادم. در هفته‌ی دوم جنگ تولیدی کوچکم را باز کردم و ماندم برای وطنم در بدترین شرایط جنگی تهران... 🗓شماره ٣٧ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | نذری شهیدپز 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است.   📝 ف. فرجی: داغدار بودیم. دل‌هایمان آکنده از غم سرداران، اما مصمم‌تر از قبل. هرکسی که زنگ‌ می‌زد، بعد از کلی گریه و ناراحتی سوال می‌پرسیدند برنامه شادپیمایی به روستاهای محروم را چه می‌کنید؟! می‌گفتم می‌خواهند علم غدیر زمین بیفتد، اما کور خوانده‌اند. اگر سردار حاجی‌زاده، سردار سلامی و سردار باقری هم بودن‌ همین کار را می‌کردند. نمی‌گذاشتند علم غدیر پایین بیاید.‌ باید برویم آن‌هم قوی‌تر از قبل. ساعت ۸ شب رفتیم مرغ‌ها را در آب نمک گذاشتیم. برنج‌ها را خیس کردیم‌. می‌خواستیم شب شروع به پخت غذا کنیم و صبح غذای گرم ببریم به روستاهای محروم اطراف شهر. ساعت ۱۱ یکی‌یکی خانواده‌ها سر رسیدند. تا خانواده‌ها برسند ما پیازها را پوست کنده بودیم و با هم خورد کردیم. دیگ برنج کم‌کم داشت به جوش می‌آمد. صلوات زمزمه می‌کردیم. وسط صلوات ها نام شهدا را زیرلب می‌گفتیم. دوستم همان اولین شبی که حمله کرده بودند خواب شهادت من را دیده بود. وسط کارها می‌گفتم غذا را شهید برای‌تان می‌پزد. قدرش را بدانید. آه بلندی می‌کشیدم و کارها روا با کیفیت‌تر برای خوشحالی حضرت زهرا و شهدا پیش می‌بردیم. بچه‌ها یکی‌یکی خواب‌شان برد. همه را توی حسینیه خواباندیم. تا اذان صبح بیدار بودیم. شهد را هم آماده کردیم برای شربت. بعد از نماز چرت کوتاهی زدیم. ساعت ۶ بیدار شدیم. برای صبحانه رفتیم خانه دوستم که چسبیده بود به دیوار حسینیه. بعد از صبحانه شروع به کشیدن غذاها کردیم. بچه‌ها برچسب نذر غدیری را روی غذاها می‌زدند. بعد شروع به  تزیین ماشین‌ها کردیم و به سمت روستاهای مورد نظر حرکت کردیم. 🗓شماره ٣٨ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
18.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 | جشنی که بزرگداشت شهدا شد 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است.   📝 ریحانه: چند هفته بود بچه‌ها در تکاپوی برگزاری جشن غدیر بودند. می‌خواستند سنگ تمام بگذارند. کلی برنامه‌ریزی کردیم. جلسه گذاشتیم. تقسیم کار کردیم. قرار شد هم شب غدیر جشن مفصل بگیریم، هم روز غدیر، چند تا غرفه داشته باشیم برای انجام‌دادن کار فرهنگی و پذیرایی. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه خبر حمله همه را شوکه کرد. بچه‌ها محکم ایستادند و گفتند: «وقت برای عزاداری زیاده، الان وقت جهاد و تبیینه.» جشن شب تبدیل به بزرگداشت شهدا و دعا برای پیروزی کشورمان شد. غذای غدیر را هم بین حضار و همسایه‌ها پخش کردیم. روز غدیر کنار حرم‌الشهدا غرفه زدیم. پک‌های غدیر و کارهای فرهنگی که آماده کرده بودیم را ارائه دادیم. خیلی سخت گذشت. ولی خداراشکر مفید گذشت. 🗓شماره ٣٩ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
‌🖥 | مقاومت 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است.   📝 سپیده: شبی که توی خوابگاه بعد از ائتلاف، چمدان‌هایمان را بستیم خوب یادم است. شبیه هیچ‌کدام از چمدان بستن‌ها نبود. نه برای تعطیلات آخر هفته بود، نه بین ترم، نه عید و نه تابستان. زهرا از توی کمدفلزی دو‌، سه‌ وسیله انداخت توی چمدان و گفت: «بچه‌ها دیگه رفتیم تا بعد عید.» یکی سر از گوشی‌ در آورد و گفت: «عجیبه اصلا خوشحال نیستیم.» صدیقه حوله‌ی صورتی‌اش را تا می‌کرد: «چون برای چیز ناراحت کننده‌ای مجبوریم بریم. قبلا برای تعطیلی می‌رفتیم، الان هم یهویی شد هم دلیلش این مریضیه‌س.» آن‌شب هیچ‌کدام نمی‌دانستیم دیدارها می‌رود تا یک سال‌و‌اندی بعد. می‌رود تا چند روز از آخرین ترم و تمام. آخرین دورهمی‌مان با بچه‌های قم توی فروشگاه بین‌راهی بود. دور یک میز نشسته بودیم با ماسک‌هایی که هنوز با آن‌ها کنار نیامده بودیم. برای آب‌خوردن هم، دودل می‌شدیم. معذب بودیم نزدیک هم بنشینیم. توی اتوبوس با اینکه هرکدام پول یک بلیط را داده بودیم اما دو سه صندلی در اختیارمان بود؛ حتی بیشتر! دیروز ریحانه که پیام داد بیاید خانه‌مان تعجب کردم. گفتم: «تو که همین یکی دو روز پیش رفته بودی برای امتحانا.» وقتی گفت اعلام کرده‌اند فعلا بروید تا شرایط بهتر شود یاد آن شبِ ائتلاف افتادم. آن‌شب که با هم‌کلاسی‌ها جلسه‌ی فوری گرفتیم در سالن خوابگاه و توافق کردیم برای حفظ جان خودمان و روان خانواده‌ها، کلاس‌ها را تعطیل کنیم تا بعد از عید. بعد از جلسه هنوز چند نفری توی راهرو به مشورت بودند و دو دل که رئیس دانشگاه اعلام کرد فعلا کلاس‌ها تعطیل است. تکلیف یک سره شد. هم خوشحال بودیم هم ناراحت. دانشجو جماعت از تعطیلی کلاس خوشحال نشود از چه بشود؟ ناراحت از چیزی که مثل بختک آرام می‌خزید به روزمرگی‌مان. ریحانه اما دیشب که آمد خوشحال نبود. حس فرارکردن داشت. می‌گفت ترس ندارد، نباید تعطیل‌مان می‌کردند. امید داشت تا یکی دو هفتهٔ دیگر صدای‌شان کنند برای امتحانات. وقتی گفتم مثل ما می‌شوید زمان کرونا و امتحان‌ها را آنلاین می‌گیرند، رفت توی خودش. یاد دانشجویی خودم افتادم که بیشترش پشت لپ‌تاپ و گوشی گذشت. ما برای چه آمده بودیم؟ برای ویروسی زبان نفهم. حق داشتیم. کار عاقلانه‌ای بود. هرچند داغ روزهای باهم‌بودن را به دل‌های‌مان گذاشت اما خوشحالیم که زنده ماندیم. دانشجوهای الان برای چه آمده‌اند؟ برای سگ هاری که قلاده پاره کرده. عاقلانه بوده یا نه را نمی‌دانم.همین‌قدر می‌دانم که دانشجوی این مملکت و معلم آینده‌ی کشور، درس و کلاسش را خاکریزی می‌بیند که نباید ترک شود. 🗓شماره ٤٠ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥روایت‌های زنانه از قلب ایران ❤️یک سال بعد از نابودی اسرائیل 👈موعد برداشت زیتون‌ 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از فردای آزادی فلسطین و نابودی رژیم اشغالگر قدس 📝 مریم رضازاده 📖 خورشید بر فراز آسمان آبی مسجد‌الاقصی می‌درخشید و نور گرمش را بر شهری که از نو شکفته بود، می‌پاشید. نسیمی از دامنه‌ی جبال الخلیل می‌وزید و لا‌به‌لای برگ‌های نقره‌ای زیتون می‌پیچید. از پنجره‌ی خانه‌، باغ تا افق کشیده شده بود. حلاء نفس عمیقی کشید و دستش را روی شکم برآمده‌اش گذاشت. جنبش آرام جنین، لبخندی بر لبانش نشاند. این فرزند، در سرزمینی آزاد و آباد به دنیا می‌آمد. صدای خنده‌های کودکانه آلاء و یوسف از بیرون می‌آمد؛ دیگر خبری از ترس در چشمانشان نبود. روز برداشت زیتون بود. همراه با همسرش ابراهیم، به سمت باغ رفتند. آلاء با پیراهن گل‌دارش میان درختان می‌دوید و انار‌های یاقوتی را در سبدش می‌ریخت. یوسف همراه پدر، درختان زیتون‌ را می‌تکاندند. هر دانه زیتونی که بر زمین می‌ریخت، مفهوم تازه‌ای از زندگی را با خود داشت. آن‌ها محصولاتشان را نه فقط در فلسطین بلکه به دوردست‌ترین نقاط جهان صادر می‌کردند؛ حلاء زُل زده بود به خوشبختی و رویایی نو، در دلش پرورش می‌داد؛ رویای فردایی روشن‌تر، در سرزمینی که دیگر هیچ دیواری نداشت و عطر زیتونش، پیام‌آور صلح و زندگی بود. 📝 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
ریحانه
🖥 | پدافند مرزی 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 محققيان: به خاطر شروع جنگ اسراییل، بنا و کارگر، خانه‌مان را هول‌هولی سرهم‌بندی کردند و رفتند. از بوی رنگ و تینر، بینی‌ام می‌سوخت. یک چشمم به ریخت‌وپاش بعد از بنایی بود و یک چشمم به موبایل. در گروه پیام آمد:« قرارگاه ربیون آقایون شروع به کار کردند. ما خانم‌ها هم یاعلی بگیم و از فردا شروع به کار کنیم.» به خاک‌وخل دوروبرم نگاه کردم و جواب نوشتم: «آخه ما خانم‌ها چه کار می‌توانیم انجام بدیم؟» دستم سمت ارسال رفت که یکی جواب داد: «بر آن عهد که بستیم هستیم.» پیام پیش‌نویس را پاک کردم‌. لبم را گاز گرفتم و زمزمه کردم، اوه اوه خوب شد چیزی ننوشتم. پیام نوشتم: «یاعلی! با قدرت، می‌آییم.» صوت‌های قرارگاه ربیون، بارگزاری شد و پیام آمد: «لطفا خلاصه بردارید.» سرنوشت جنگ را در دستانم دیدم و بلند گفتم: «من پدافند مرزی‌...ام!» صدای ای‌ول گفتن بچه‌هایم، خانه را پُر کرد. سراغ کشوی دفتر و خودکارهای فانتزی دخترم رفتم. دفتر و خودکاری نو انتخاب کردم و بسم‌الله گفتم. صوت‌ها را روی سرعت دوبرابر گذاشتم و چه‌چه و به‌به‌کردنم از صوت‌ روشنگری استاد بالا رفت. خلاصه برمی‌داشتم و تا زمان جلسه، وقت نداشتم. اسنپ گرفتم. لباس‌هایم میان ریخت‌وپاش خانه گم شده بود. جوراب گشاد شوهرم را پوشیدم و بی‌خیال ست‌کردن رنگ مانتو و روسری شدم. دفتر و خودکار را میان کیفم هل دادم و سمت جلسه رفتم. 🗓شماره ٤١ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
‌🖥 | دستانی رو به آسمان 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 مائده محمدی: سفره‌ی شام‌ را تندتند جمع می‌کنم. ته دلم از خودم راضی هستم غذای هول‌هولکی را که پخته بودم، به مذاق خانواده خوش‌آمده بود. آبی به سروروی امیرعلی می‌زنم. لباسش راعوض می‌کنم و با پدر راهی مسجد می‌شوند. کلی توصیه‌های ایمنی کردم که دست بابا را رها نکن. خیلی هم شکلات نخور. محمدامین اخمالو یک گوشه نشست که من هم دوست داشتم بروم مسجد، اما حرف بابا یک کلام بود. مادر و بردار نوزادتان را تنها نگذارید.‌ امشب امیرعلی فرداشب هم‌ تو را می‌برم. مشغول کارهای آخرشب خانه هستم که صدای شلیک موشک یا پدافند خیلی ضعیف به گوشم می‌رسد. دلشوره به جانم می‌افتد. کارهایم را تمام می‌کنم. صدای نوزاد سه ماهه‌ام‌‌ بلند می‌شود.‌ شیرش را می‌دهم. جایش را عوض می‌کنم. کمی بدنش را ماساژ می‌دهم تا در آرامش بخوابد.‌ولی همچنان صداهای نسبتا ضعیفی به گوش می‌رسد. محمدامین مشغول بازی با اسباب‌بازی‌هایش می‌شود. متوجه صدا نشده بود. قرآن را ورق می‌زنم. شروع می‌کنم به خواندن سوره فتح. به اواسط سوره که می.رسم، صدای خیلی بلندی می‌آید. قلبم هوری می‌ریزد. نگاهم به محمدامین است. چشمان‌اش از اشک پرشده. می‌پرسد: «صدای چی بود؟» صداها همچنان بلندبلند ادامه دارند. چادر گل‌گلی نمازم را برمی‌دارم. به تراس خانه می‌روم. هر دو ترسیده‌ایم. آسمان پرنور شده. کاملا مشخص است پدافند موشک.ها را رهگیری می‌کند. رهگیری موشک‌ها را که می‌بینم دلم قرص می‌شود.‌ محکم دست پسرک ترسیده‌ام را می‌گیرم و می‌گویم: «ببین مامان جان! ایران داره همه موشک‌هاشون رو می‌گیره.» سوره نصر را امسال در پیش دبستان خیلی خوب یادگرفته‌ بود. با هم چندین بار سوره نصر را می‌خوانیم. بالبخند می‌گوید: «مامان ایران قویه، مثل شیر.» لبخند عمیقی می‌زنم. خوشحالم وطن‌اش را این‌گونه خوب توصیف می‌کند. صداها کم‌وبیش ادامه دارد. سجاده پدر هنوز در کتابخانه پهن است. با هم سربه‌سجده می‌گذاریم. دعا می‌کنیم برای سلامتی و موفقیت شیرمردان محافظ وطن. چشمم به پسرک نوزادم می‌افتد که در آرامش و سکوت به خواب عمیقی رفته است و دستانی که همچنان رو به آسمان است و دل‌هایی که قرص شده از قدرت ایران قوی. 🗓شماره ٤٢ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
‌🖥 | قلب گنجشک کوچولو 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 بدون نام: در خانه نشسته‌ام. مشغول صحبت با پسر کوچکی هستم که درکی از دنیای نامردی‌های اطراف ندارد. قلب کوچک او مانند گنجشکی در سینه می‌تپد. داشتم شعری پر از حماسه برای تقویت قلب کوچکش می‌خواندم. صدای بوم‌بوم چشم‌های وحشت‌زده‌اش را دیدم. قلبی که می‌دانستم خیلی تند می‌زد. خودم استرس گرفته بودم، اما من یک مادرم که باید قوی‌بودن را به فرزندم یاد می‌دادم. پس بهش گفتم: «مامان! چیزی نیست.» دوباره و سه‌باره گفتم ما داریم اسرائیل را می‌زنیم بیا باهم دوباره شعر بخوانیم. شعر خواندیم. دلمان را به خدا سپردیم. شب شد. خواب بودیم که دوباره صدا آمد. از خواب بیدار شدیم. ترسیده بودیم، اما مادرانه فرزندم را آرام کردم. دل کودکم به لطف خدا آرام گرفت. دل‌هایمان به یاد خدا آرام می‌گرفت.ممنونم از مردان سرزمینم که امنیت را مدیون مردانگی‌شان هستیم. خداوند همه را از سر بلایا حفظ کند ان‌شاءالله. 🗓شماره ٤٣ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
‌🖥 | از خون جوانان وطن لاله دمیده 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 فاطمه تجویدی: ایران کشوری است که برای زیاده‌خواهی‌های سلطه‌گران جهان، مورد تعرض و جنگ واقع شد. گریه‌های کودکان در صبح جمعه در نبود عزیزان‌شان، گریه‌های مادران برای از دست‌دادن فرزاندن، گریه‌های همسران در غم نبود یارشان و گریه‌های خانواده‌ها در نبود فرزندان‌شان و گریه‌های وطن برای خانواده‌ی عزیزش، این شروع جنگ تحمیلی بود که توسط رژیم خون‌خوار جهان اسرائیل آغاز شد. مگر نه این است که این رژیم دست بلندی در آوارگی، بیچارگی، کودک‌کشی و خرابکاری‌ در منطقه‌ی فلسطین داشته و انسان‌های بی شماری را از خانه و خانواده جداکرده و داغ‌های عجیبی بر دل‌های مظلومین عالم گذاشته. اینک بعد از ظلم‌های فراوان به مناطق و سرزمین‌های مختلف مسلمانان از جمله فلسطین مظلوم، لبنان، یمن به سرزمین دلاورمردان و شیرزنان ایرانی حمله کرده و دست‌های آلوده‌ی خود را با ریختن خون پاک ایرانیان بی‌گناه آلوده‌تر کرده‌ است. ایران مادر همه‌ی مردمان این کشور، در پی یافتن توانایی‌ها برای استقلال مردم سرزمین در صنعت هسته‌ای بود که پدران هسته‌ای‌اش را در هنگام آرامش شبانگاهی با عمال اسرائیلی از دست داد. نه تنها پدران هسته‌ای بلکه آسیب به خانواده‌ی این افراد وارد شد. درد و غم از دست‌دادن عزیزان همیشه زیاد است، اما از دست‌دادن افرادی که به دنبال استقلال و خودکفایی سرزمین مادری‌مان ایران، بودند سخت و سنگین بود. دانش هسته‌ای، چه استقلالی به سرزمین مادری‌مان ایران می‌دهد، که برای از بین‌بردن آن از جان کودک دوماهه نمی‌گذرند؟ باریختن خون فرزندان ایران دنبال ازبین‌بردن علم، استقلال، خودکفایی ایرانیان در جهان هستند. همان‌طور که در اشعار حماسی داریم ازخون جوانان وطن لاله دمیده، این خون‌های پاک و بی‌گناه فرزندان وطن، دانشی در ذهن دانشجویان به وجود می‌آورد که علاوه بر استقلال و خودکفایی، موجب صنعت برترشدن در زمینه‌ی هسته‌ای در کل جهان خواهد شد. به امید پیروزی حق علیه باطل باسربلندی سرزمین مادری‌مان، ایران درجهان. 🗓شماره ٤٤ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh