🖥 #روایت_دیدار | حوض خون
📝 خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلاماللهعلیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠
🔸 برق چشمهایش از پشت عینک مستطیلیاش پیدا بود. اشک روی صورتش رد انداخته بود. پرسیدم: «اولین باره میاین دیدار؟» لبخندی زد و گفت: «نه! تا حالا خیلی اومدم.» ادامه دادم: «خوش به سعادتتون. انشاءالله همیشه روزیتون باشه. از چه طریقی؟»
نگاهم کرد و گفت: «من راوی حوض خون هستم.»
🔹 یک لحظه لرزی به بدنم افتاد. پرسیدم: «همون که لباسهای رزمندهها رو...» نگذاشت حرفم تمام شود. جواب داد: «آره، همون که از بین لباسهای خونی رزمندهها انگشت بریده و اعضای بدن شهدا و مجروحین رو پیدا میکرد.»
🔸 حوض خون را خوانده بودم. میدانستم همهچیزش واقعی است. اما هنوز برایم دور بود. حالا امشب راویاش در یکقدمی من ایستاده بود. برایم از آن روزهای اندیمشک گفت. از روزهای بعد از جنگ و از ازدواجش با جانبازی که سالهاست نمیتواند روی پا بایستد.
📆 شماره ۵
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #روایت_دیدار | دیدار سرنوشتساز
📝 خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلاماللهعلیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠
🔸 روسریاش را لبنانی بسته بود. برایم از اولین باری که حضرت آقا را دیده بود تعریف کرد. گفت: «اولین باری که حضرت آقا رو دیدم، نوجوون بودم. با دوستم اومده بودیم نماز آقا. تازه چادری شده بودم و هنوز بلد نبودم چادر رو روی سرم درست نگه دارم. اون دیدار مسیر زندگیم رو عوض کرد. میدونی دفعه بعدی که آقا رو دیدم کی بود؟»
🔹 با اشتیاق نگاهش کردم و منتظر ادامهی حرفش شدم. گفت: «دفعه بعدی وقتی حضرت آقا رو دیدم که به امر آقا در مورد تحصیل علوم حوزوی، طلبه شده بودم. همون پایههای اول بودم. به همراهی استادی که تو درس خارج حضرت آقا شرکت میکرد، اومدم دیدار و بهعنوان فعال فرهنگی صحبت کردم.»
🔸 به اینجای صحبتش که رسید بغض کرد. ادامه داد: «من دین و ایمان و علم و همهچیم رو از همین دیدارها دارم.»
📆 شماره ۶
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #روایت_دیدار | مثل کوه
📝 خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلاماللهعلیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠
🔸 طبقهی بالا صف بسته بودیم. یک دریچهی کوچک در اختیارمان بود که نیمی از آن با پردهی مخمل سورمهای پوشیده شده بود. فقط میتوانستیم ده ثانیه بایستیم و از دور تماشا کنیم. من بین دختری دهساله و مادرش ایستاده بودم. قدمبهقدم به دریچه نزدیک میشدیم. دختر شوق و بیتابی را ریخته بود توی انگشتان و دستهایش را به هم میزد. انگشتر نقرهاش را نشان دادم و پرسیدم: «چقدر نازه این پروانهی توی دستت.»
🔹 دست کشید روی نگینها: «جایزهی یک جزء و نیم قرآنیه که حفظ کردم.» به دریچه که رسیدیم گفتم: «اگه میتونستی به آقا یه جمله بگی، چی میگفتی خاله؟» به مادرش نگاهی کرد. دستش را مشت کرد و با تمام توانی که پشت تارهای صوتی نازکش پنهان کرده بود، گفت: «همیشه مثل کوه پشتتم.»
📆 شماره ٧
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #روایت_دیدار | چفیههای سبز و آبی
📝 خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلاماللهعلیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠
🔸 چهار نوجوان بودند. چفیههای سبز و آبی روی سرشان بسته بودند. گفتند متولد ۹۰ هستند؛ هممدرسهای و همکلاسی.
🔹 نتوانسته بودند بروند طبقه پایین. یکنفرشان مثل ابر بهار اشک میریخت. مکبر داشت اذان میگفت. دوستانش دلداریاش میدادند. میگفتند: «هنوز دیر نشده. شاید بتوانی بروی نزدیکتر. بیتابی نکن.» یکیشان یواش گفت: «البته اگر آقا بیایند.» بعد خودشان آرامتر از او اشک ریختند.
🔸 میگفتند: «اگر آقا را ببینیم، میگوییم دوستتان داریم. میخواهیم کاری کنیم که شما خوشحال باشید. دوست داریم کاری کنیم که همه مثل ما، شما را دوست داشته باشند.»
🔹 بعد از نماز، خودشان را رساندند طبقهی پایین. همان اول سخنرانی، جمعیت از جا بلند شد. شعار داد و پیش رفت. دیدمشان که با چشمهای سرخ شعار میدادند و با جمعیت قدشان را میکشیدند. لبخند که روی لبهایشان نشست، فهمیدم خیلی زود به آرزویشان رسیدهاند.
📆 شماره ٨
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #روایت_دیدار | شانههای مادرم
📝 خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلاماللهعلیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠
🔸 به سبک دخترهای جوان، چفیه سبزی انداخته بود روی سرش و توی عالم خودش بود. کنارش که نشستم، برگشت نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم: «تنهایی اومدی خلوت کنی ها!»
خنده نمکینی کرد. رد نگاهش را که گرفتم به دختر کوچکی در گوشهی حسینیه رسیدم. پنجساله به نظر میرسید و مثل کوالای کوچکی از سروکله مادرش آویزان بود.
🔹 متوجه نگاهم به دخترک شد و گفت: «آخرین بار همین قدری بودم. توی بغل مامانم جا میشدم. آقا که اومد مامانم من رو گذاشت روی شونهش و رفتم بالا. وقتی اسمم توی قرعهکشی دانشگاه برای دیدار دراومد فهمیدم چقدر زمان گذشته.»
🔸 گفتم: «پونزده سال دوری خیلی نیست؟» انگار داغ دلش دوباره تازه شد. گفت: «چرا؛ ولی بالأخره تموم شد.حالا روی پاهای خودم وایمیسم و آقا رو میبینم.»
🔹 آقا که آمد انگار تاریخ تکرار شد. دخترک رفت روی شانههای مادرش تا از آن بالا آقا را خوب ببیند.
📆 شماره ٩
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #روایت_دیدار | قرعه به نام مهتاب
📝 خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلاماللهعلیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠
🔸 ده سالش بود. چادر مجلسی پرنگینش را سر کرده بود و روسریاش را به یک طرف گره زده بود. مادرش میگفت: «چند روزه از ذوق درستوحسابی نخوابیده. از اون روزی که تو مصلی اسمش دراومد برای دیدار، عین اسپند رو آتیش بالا و پایین میپره.»
🔹 داشتیم صحبت میکردیم که صف جلو رفت و وارد حیاط قبل از حسینیه شدیم. موقع ورود به حیاط، صدای مهتاب همان دختر دهساله کمحرف را شنیدم که با ذوق میگفت: «وای خدا، باورم نمیشه.»
🔸 دلم میخواست بتواند حضرت آقا را ببیند. توی راه برگشت، از همراهانم سراغش را گرفتم و وقتی فهمیدم از راه مخصوص بچهها تا چندمتری رهبرش رفته است. دلم آرام گرفت.
📆 شماره ١٠
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh